eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_273 بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم ت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از گذشت چند ساعت، بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین نشست. برگشتم تهران. تهرانی که هواش آلوده بود اما برای من دیگه دلگیر نبود، حالا امید داشتم به زندگی کردن، بی ترس و دلهره، با خیال راحت! با دیدن مامان لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم، اومده بود دنبالم که به محض رسیدن بهش بغلم کرد: _رسیدنت بخیر عزیزم زیر لب تشکری کردم و راه خروج از فرودگاه رو در پیش گرفتیم. سوار ماشین مامان شدیم و راه افتادیم، هوا سرد بود اما شیشه پنجره رو پایین دادم و دستم و بیرون بردم... چشم هام و بستم و سعی کردم همه فکرهای پریشونی که یه سرش به هومن و گذشته مربوط بود و دور بریزم که صدای مامان و شنیدم: _دستت و بیار تو، هوا سرده! چشم باز کردم: _خوبه! و عمیق نفس کشیدم که مامان نگاه گذرایی بهم انداخت: _کی بهت گفت که اون اتفاق واسه هومن افتاده؟ اون پسره؟ ابرویی بالا انداختم: _چیزی که اهمیت داره اینه که هومن مرده! سری تکون داد: _تو حتی حالا که دیگه اون زنده نیست بازم باهاش بدی! شمرده شمرده گفتم: _بلاهایی که سرم آورده انقدر زیاد و دردناکن که حتی از مردشم متنفرم! و قبل از اینکه این بحث بخواد ادامه پیدا کنه دستم و بالا گرفتم: _لطفا دیگه چیزی راجع بهش نگید، نمیخوام اوقاتمون تلخ بشه، حالا دیگه میخوام زندگی کنم! زیرلب باشه ای گفت و ادامه داد: _خیلی خب بگو ببینم، شیراز خوش گذشت؟ آروم خندیدم: _مگه میشه سحر دیوونه پیشت باشه و خوش نگذره؟ و بلافاصله قیافم گرفته شد: _هیچی نشده دلتنگش شدم! مامان لبخندی زد: _پس حسابی خوش گذشته، خوشحالم از این بابت! متقابلا  لبخندی تحویلش دادم: _شما چیکار میکنید، من نبودم یه نفس راحت کشیدید هوم؟ نفسش و بیرون فرستاد: _تو نبودت اوضاع خیلی واسه اردشیر خوب پیش نرفت چشم ریز کردم: _چرا؟ مامان جواب داد: _فقط اون قول و قرارهای سیاسی بین پدرت و همایون بهم نخورد، ضرر و زیان ساخت و سازی که باهم شریک بودن هم به پای اردشیر بود بخاطر همین مجبور شدیم سهام کارخونه و خونه باغ لواسون و حتی آپارتمانی که بابات واسه تو پیش خرید کرده بود همه و همه رو بفروشیم تا بدهی همایون و بدیم! پوزخندی زدم: _پس پول زور دادید بهش، من نمیفهمم این چه قراردادی بود چه شراکتی بود که همه ضرر و زیانش به پای بابا نوشته شده! مامان با مکث گفت: _قراردادشون همین بود، هرکسی که پا پس میکشید باید این زیان و پرداخت میکرد و جدایی تو از هومن معنی ای نداشت الا پا پس کشیدن بابات! دستم از عصبانیت مشت شد و چیزی نگفتم بااین حال مامان ادامه داد: _دیگه هیچکدوم از اینا مهم نیست عزیزم، لازم نیست خودت و ناراحت کنی برای من و اردشیر همین که حالا روبه راهی کافیه! و همزمان با رسیدن به خونه گفت: _رسیدیم و ماشین و داخل پارکینگ برد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 🌸 🎥 | سوالی جالب در مورد ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و پاسخ به آن 👤 | حجت الاسلام جعفری 🌸 🍃🌸
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_274 بعد از گذشت چند ساعت، بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم، یه دوش آب گرم و یه خواب راحت تا خود صبح ته مونده خستگی سفر و از تنم بیرون میاورد که همزمان متوجه صدای زنگ گوشیم شدم. گوشی و از روی میز برداشتم و با دیدن شماره گرشا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام صداش که تو گوشی پیچید لبخندی روی لبهام نشست: _سلام رسیدن بخیر! جواب دادم: _خیلی وقته که رسیدم تایید کرد: _خیلی وقته رسیدی ولی من تا الان نگفته بودم! عمیق نفس کشیدم: _پس ممنونم آروم خندید: _فردا کجایی؟ چند ثانیه ای طول کشید اما گفتم: _قبرستون! انگار جاخورده بود: _چی؟ چه بی ادب شدی! تند تند گفتم: _نه واقعا میخوام برم اونجا، واقعا میخوام برم قبرستون! این بار اون بود که تو جواب دادن مکث میکرد: _چرا؟ نفس عمیقی کشیدم: _چون میخوام ببینم هومن واقعا مرده! جواب داد: _دیوونه شدی؟ معلومه که مرده! حرفش و رد کردم: _من باید با چشمای خودم ببینم، ببینم و مطمئن شم، من باهاش کار دارم! صداش گوشم و پر کرد: _میخوای خودت و اذیت کنی؟ زیر لب نه ای گفتم: _میخوام حالم از اینی که هست بهتر شه، میخوام با چشمهای خودم ببینم اون آدم عوضی که گند زد به زندگیم دیگه هیچ کاری ازش برنمیاد، دیگه مرده! نفس بلندش به گوشم رسید: _شاید خانوادش اونجا باشن، بهتره نری! مصمم بودم واسه رفتن: _ممنون که به فکرمی.. تماسمون که قطع شد بیخیال خشک کردن موهام شدم و دراز کشیدم روی تخت، هرچند گرشا به فکرم بود و میخواست مانعم شه هرچند حتما اگه مامان و باباهم میفهمیدن مانعم میشدن اما من نمیتونستم همینطوری بیخیال همه چیز شم! نفس عمیقی سر دادم و چشم بستم و انقدر خسته بودم که حتی نفهمیدم کی اما خوابم برد... ... حوالی ساعت 9 صبح بود که چشم باز کردم و بی معطلی آماده رفتن شدم، لباس به تن کردم، نه لباس مشکی، اتفاقا به خودم رسیدم روز ناراحتیم نبود، امروز قرار بود مطمئن شم که این اتفاق یه خواب نیست، مطمئن شم که حقیقته که دیگه هومنی رو این کره خاکی وجود نداره! پالتوی طوسیم و تنم کردم و بعد از مرتب کردن شال ترکیبی طوسی و زردم روی سرم، کیفم و از تو کمد برداشتم و بیرون زدم. مامان و بابا خونه نبودن و فقط اکرم خانم خونه بود که بعد از خوردن صبحونه همیشگیم از خونه بیرون زدم و راه افتادم.... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت‌_275 از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم، یه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بالاخره پیداش کردم، با همون آدرسی که گرشا بهم داده بود بهش رسیدم. یه مشت خاک و یه تابلوی موقتی و اسم و مشخصات هومن فقط همینا ازش باقی مونده بود! از اون عوضی که هزار بار باعث شکستنم شده بود، از اونی که این اواخر فهمیده بودم خیلی کثافت تر از اونه که من فکر میکردم! بی اختیار پوزخندی روی لبهام نشست ، حالا که کسی اینجا نبود میتونستم باهاش حرف بزنم، من حرف بزنم و اون فقط گوش کنه! چرخی اطرافش زدم ، پوزخندم همچنان روی لبهام باقی بود: _کی فکرش و میکرد، هومن فروزان که نصف این شهر جلوی پدرش و خودش تا کمر خم میشدن حالا اینطور مرده باشه... کی فکرش و میکرد اینجوری بمیره؟ اینطور که خودش و ماشینش و آتیش بزنن که مبادا گند کثافت کاری هاش بیشتر از این در بیاد؟ این بار قهقهه زدم: _ هرچند دلم میخواست عذاب بکشی چندین برابر عذابی که به من دادی و بعد بمیری ولی الانم خیلی بد نشد، الانم که مردی دیگه خیالم راحته که دست از سرم برداشتی، دست از سر من، از سر گرشا که با نهایت عوضی بودنت اون بلارو سرش آوردی! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _حالا دیگه همه میتونن یه نفس راحت بکشن! حرفام و میزدم و اما بی اختیار اشک میریختم، بلاتکلیف بودم، اشک میریختم و نمیفهمیدم اشک چشمهام چی میگفت؟ چرا با اینکه اون نامرد دیگه وجود نداشت بازم قلبم بخاطر همه اون گذشته درد میکرد؟ چقدر بهم سخت گذشته بود... چقدر عذابم داده بود! بینیم و بالا کشیدم و تا خواستم دستم و بالا بیارم واسه پاک کردن اشکهام مچ دستم گرفته شد و صدای زنونه آشنایی گوشم و پر کرد: _اینجا چه غلطی میکنی؟ ابروهام بالا پرید، انقدر دستم و محکم گرفته بود که انگار تموم حرصش از من تو دستش جمع شده بود و به همچین قدرتی رسیده بود! بااین وجود به سمتش چرخیدم و با دیدن هانایی که از چشمهاش اشک میجوشید و با نفرت زل زده بود بهم، دستم و از دستش بیرون کشیدم و این بار صداش بلند تر شد: _گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا اومدی اینجا؟ عقب رفتم : _دیگه داشتم میرفتم! و خواستم راه بیوفتم که با داد بلندش متوقف شدم: _خیالت راحت شد نه؟ منتظر همچین روزی بودی نه؟ از اینکه هومن مرد خوشحالی نه؟ بزاق دهنم و با سر و صدا قورت دادم، اشک های پی در پی اش حتی ذره ای احساسیم نکرد، هانا هم چیزی از برادر عوضیش کم نداشت! حرفهاش همچنان ادامه داشت: _همه حرفات و شنیدم، شنیدم و دلم برای هومن سوخت، تموم اون مدت باهاش اینطوری رفتار کردی؟ اینطوری رفتار کردی و با اون خودکشی همه چی و به نفع خودت تموم کردی؟ چشمهای خیسم از تعجب گرد شد: _دلت برای هومن سوخت؟ خودم و بهش نزدیک کردم و روبه روش ایستادم: _تو این دنیا هرکسی دلسوزی بخواد، زنده و مرده هومن و تو دلسوزی لازم ندارید، خیال نکن یادم رفته چه شیطنت هایی کردی، چه بلاهایی سرم آوردی، تو یه شیطانی یه شیطان واقعی! گفتم و خواستم نگاه سردم و ازش بگیرم که دستش و بالا آورد تا سیلی ای بهم بزنه اما قبل از اینکه اون سیلی بخواد توی صورت من فرود بیاد با بلند شدن صدای مردونه ای دست هانا تو هوا موند : _دستت بهش نخوره... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_276 بالاخره پیداش کردم، با همون آدرسی که گرشا بهم داده بود بهش ر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صدا صدای گرشا بود که دست هانا تو هوا لرزید و پایین اومد، باورم نمیشد گرشا با این حالش تا اینجا اومده بود و حسابی جا خورده بودم و هانا بهتر از من نبود که گرشا روبه من ادامه داد: _بریم یاسمن! بین ما دونفر رو ویلچر نشسته بود و حتما اون مرد جوون همراهش و تا اینجا اسیر کرده بود که مراقب من باشه و حالا داشت دستور هم میداد که تکرار کرد: _بریم! سری به نشونه تایید تکون دادم و تا خواستم همراهیش کنم این بار هانا از شدت حرص خندید: _خوبه... خیلی خوبه، دونفری که گند زدن به زندگی هومن هردوشون اینجان! گرشا نفس عمیقی کشید: _ببین کی داره این حرف و‌میزنه! و زل زد تو‌چشمهای هانا و ادامه داد: _کسی که خودش پشت همه ماجراها بوده! و قبل از اینکه به هانا فرصت جواب دادن بده تکرار کرد: _بریم یاسمن! و بالاخره راهی شدیم... تا رسیدن به ماشین فقط غر زد: _گفتم نیا، گفتم یا نگفتم؟ همین و میخواستی؟ دلت واسه دیدن یکی از اون خانواده تنگ شده بود؟ هیش کشیده ای گفتم: _خودت اینجا چیکار میکنی؟ اونم با این وضع؟ و با صدای بلند تری ادامه دادم: _کمر همت بستی واسه تا آخر عمر ویلچر نشین بودن؟ تیز که نگاهم کرد رو‌ازش گرفتم: _این پا نیاز به استراحت داره! با پررویی جواب داد: _آره در صورتی که اجازه بدی! روبه روش که وایسادم دوستش که اولین بار بود میدیدمش با تعجب ویلچر و نگهداشت: _چیکار کردم که اجازه ندادم؟ من گفتم تا شیراز بیای؟ من گفتم امروز بیای اینجا؟ و با قیافه گرفته ادامه دادم: _یه کم به فکر خودت باش، دیوونم کردی! نگاهش و‌تو صورتم چرخوند و جواب داد: _تا وقتی از بابت تو‌خیالم راحت نباشه، نمیتونم به فکر خودم باشم! نفسم و‌فوت کردم تو‌ صورتش: _چیکار کنم که خیالت راحت باشه؟ صبح تا شب بشینم تو خونه که مبادا خط و‌ خشی روم بیفته خوبه؟ زیر لب نوچی گفت، کلافه ادامه دادم: _پس چیکار کنم؟ بالا و پایین شدن سیبک گلوش و‌به وضوح دیدم و‌ بعد صداش گوشم و پر کرد: _هرچی زودتر با من... با من ازدواج کن... چشمام گرد شد و خم شدم به سمتش: _باهات ازدواج کنم؟ سر تکون داد: _باهام ازدواج کن... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_277 صدا صدای گرشا بود که دست هانا تو هوا لرزید و پایین اومد، باور
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با تعجب عقب کشیدم: _باهات ازدواج... ازدواج کنم؟ سرش و که به نشونه تایید تکون داد دوستش دستپاچه گفت: _من... من میرم ماشین و بیارم نزدیک تر! و اینطوری مارو باهم تنها گذاشت که نفس عمیقی کشیدم: _تو دیوونه شدی! حرفم و رد کرد: _دیوونه نشدم، ولی اگه کنارم نباشی اگه کسی جرئت کنه حتی بهت نزدیک بشه حتما دیوونه میشم! بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست: _حالا حتما باید اینجا این حرفهارو بزنیم؟ آروم خندید: _من و تو هروقت  بهم میرسیم، هر وقت همدیگه رو میبینیم یه اتفاقی میافته که همه چی بهم پیچیده بشه، بخاطر همین فرصت دیگه ای پیش نیومد به جز اون شب تو بیمارستان و الان اینجا! لبهام و با زبون تر کردم و گفتم: _راست میگی، همیشه همینطور بوده! نگاهش تو صورتم چرخید و من که طاقت این نگاه پر مهر و نداشتم سعی کردم ازش چشم بگیرم که یهو متوجه رسیدن دوستش شدم : _دوستت اومد و هدایت ویلچرش و به عهده گرفتم و همزمان صداش و شنیدم: _اسمش محمدرضاست! و اینطوری رسوندمش به ماشین... جوابی از یاسمن نگرفتم اما لبخندش، چشم هاش که دیگه نگران نبودن ، صورتش که دیگه رنگ پریده نبود، همه و همه دلم و قرص میکرد، به بودنش اونم واسه همیشه! با فکر بهش بی اختیار لبخندی روی لبهام نشسته بود و انگار خودم ازش بی خبر بودم که محمدرضا به حرف اومد: _باورم نمیشه تو اون حرفهارو به اون خانم گفتی و الانم راه به راه داری لبخند میزنی! سر چرخوندم سمتش: _مگه من چمه؟ ابرو بالا انداخت: _چیزیت که نیست ولی تا همین پارسال محال بود آقا امیرحسین ما به یه خانم حتی نگاه کنه ولی امروز جلوی من خیلی راحت خواستگاری هم کرد! صدام و تو گلوم صاف کردم: _خب بخاطر این بود که وقتش نرسیده بود، وقتش که برسه هم افکارت عوض میشه هم میتونی خواستگاری کنی! خندید: _پس واسه من هنوز وقتش نرسیده، معلومم نیست کی میخواد برسه دیگه دارم پیر میشم! تو خندیدن همراهیش کردم: _پیر شدن و خوب اومدی ولی عشق باید اتفاق بیفته، با عشق ازدواج کن رفیق! اوه کشیده ای گفت: _مطمئنی تو اون تصادف مغزت جابه جا نشده؟ این حرفها دیگه واقعا از تو بعیده! خنده هام به نفس عمیقی تبدیل شد: _تا تجربش نکنی نمیفهمی! همزمان با رسیدن به اداره ماشین و پارک کرد و رو کرد به سمتم: _فعلا تا اونموقع بهتره برسونمت اتاق سرهنگ که حسابی باهات کار داره خودمم برم سرکارم، نظرت چیه؟ و  پیاده شد و واسه خروج از ماشین کمکم کرد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_278 با تعجب عقب کشیدم: _باهات ازدواج... ازدواج کنم؟ سرش و که به ن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چند دقیقه ای میشد که تو اتاق سرهنگ بودم و تو سکوت فقط زل زده بود بهم، بعد از اخراجم سرهنگ و ندیده بودم و حالا نمیدونستم واسه چی میخواد من و ببینه که بالاخره سکوت بینمون و شکست: _حالت چطوره؟ بهتری؟ بله ای گفتم: _شکر خدا خوبم. سری تکون داد: _کی قراره سرپا بشی؟ گچ دستت و کی برمیداری؟ جواب دادم: _امروز دستم و باز میکنم، واسه پام هم باید جلسات فیزیوتراپیم رو ادامه بدم ابرو بالا انداخت: _خوبه! با تردید که نگاهش کردم ادامه داد: _خوبه که به زودی سرپا میشی و برمیگردی سرکارت! حرفش و تو ذهنم مرور کردم، برمیگردم سرکارم؟ من که اخراج شده بودم... حالا... حالا داشتم برمیگشتم سرکارم؟ شوکه شده گفتم: _برگردم سرکارم؟ تایید کرد: _درسته، تو دیگه یه نیروی اخراجی نیستی و میتونی برگردی اداره! باورم نمیشد: _چطور ممکنه؟ من که... بین حرفم پرید : _بخاطر تلاش های تو ما به اون دختر رسیدیم، بخاطر تلاش های تو تونستیم دستگیرش کنیم و با مدرک های سفت و سختی که کاری از دست بالا دستی ها واسه ماست مالیش برنیاد بریم سراغ هومن فروزان و نفس عمیقش بلند شد: _هرچند نتونستیم زنده گیرش بندازیم اما تو کار بزرگی کردی! میزش و دور زد و به سمتم اومد و همزمان با نوازش شونه ام ادامه داد: _با قدرت برگرد سرکارت، بااینکه یکی هومن فروزان و از دست دادیم اما پرونده هنوز بازه، ما باید به سر دسته این کثافت کاری ها برسیم! مفهومه؟ حال دلم عجیب خوب بود، بعد از مدتها خوب خوب بودم که جواب دادم: _بله قربان! از اتاق سرهنگ که بیرون زدم انقدر انگیزه گرفته بودم که میخواستم هرچی زودتر سرپا شم، که همه سختی های پیش رو رو تحمل کنم و رو پاهام بایستم، این پرونده باید بسته میشد! با کمک اون سرباز خودم و به مجید رسوندم، مجیدی که انگار زودتر از من خبر برگشتنم و شنیده بود و اما بهم حرفی نزده بود: _پس سرهنگ بالاخره بهت گفت؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _گفت که میتونم برگردم! با خنده به سمتم اومد: _باید دوباره این اتاق و با تو شریک بشم! نگاهم و تو اتاق چرخوندم، دلتنگ این فضا بودم: _من باید دوباره تحملت کنم آقا مجید! و این بار هردومون خندیدیم و محمدرضا به جمعمون اضافه شد: _اینطور که پیداست برگشتی سرکار، پس شیرینیش کو؟ نگاهم که به ساعت افتاد ته مونده خنده هامم جمع و جور شد و گفتم: _فعلا شما لطف کن من و تا مطب دکتر برسون از شر گچ دستم خلاص شم، اومدنی شیرینی هم میگیریم چشم! مجید ابرو بالا انداخت: _میخوای بری برو ولی این قضیه با دو کیلو شیرینی تر شسته نمیشه، ناهار یا شام! نفس عمیقی کشیدم : _خیلی خب، حالا میتونم برم گچ این دست و باز کنم؟ و هردو همزمان جواب دادن: _البته! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_279 چند دقیقه ای میشد که تو اتاق سرهنگ بودم و تو سکوت فقط زل زده
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ گچ دستم تراشیده شد، بعد از روزهایی که راحت نگذشته بود، بعد از مدتها دوباره دستم و تکون دادم، مثل قبل و حالا فقط مونده بود بهتر شدن پام که یک راست رفتم فیزیوتراپی... حالا انقدر واسه سرپا شدن انگیزه داشتم که حاضر بودم همه سختی هارو به جون بخرم و هرچی زودتر خوبِ خوب بشم! روزهای زمستون به سرعت درحال گذر بودن، انگار این روزها هیچ شباهتی به تابستون و پاییزی که امسال گذرونده بودم نداشتن و همه چیز دست به دست هم داده بود تا زودتر به بهار برسیم ! یک ساعتی بود که تو استخر مشغول بودم و حالا همین که سر از آب بیرون آوردم نگاهم به مامان افتاد: _اینجایی؟ تا عینکم و در بیارم مامان جواب داد: _آره، کارگرارو فرستادم رفتن گفتم بیام پیش تو ببینم در چه حالی به سمتش رفتم: _بعد از مدتها هوس شنا کردم لبخندی تحویلم داد: _خیلی خوبه که دوباره پرانرژی و شادی! این ترمم که رفتی دانشگاه خیالم و از بابت خودت راحت کردی نفس عمیقی کشیدم: _دیگه دلیلی نداره که ناراحت باشم! این بار به دقت نگاهم کرد: _یه چیز دیگه هم این وسط هست که زمینه این حال خوب و برات فراهم کرده نه؟ ابروهام بالا پرید و خودم و مشغول خشک کردن صورتم کردم: _چی؟ همراه با نفس عمیقی گفت: _پرسیدم که خودت بگی ولی حالا که دست و پات و گم کردی خودم میگم، اون پسره گرشا... باهاش در ارتباطی نه؟ این بار نتونستم خودم و به نفهمیدن بزنم : _شما... شما از کجا فهمیدین؟ یه تای ابروش بالا پرید: _وقتی خوشگل میکنی میری بیرون، وقتی همیشه نیشت تا بناگوش بازه، وقتی همش صدای پچ پچ از اتاقت میاد نباید متوجه بشم؟ پس حسابی تابلو بازی دراورده بودم که به سرفه افتادم: _نه اونا بخاطر خودمه! دستش و رو شونه خیسم گذاشت: _من همه چی و میدونم، قایمش نکن! سرفه هام قطع شد: _پس چرا تا الان چیزی نگفتین بهم؟ جواب داد: _چون منتظر بودم خودت بهم بگی که چرا باهاش درارتباطی و این ارتباط قراره به کجا برسه؟ سخت بود اما گفتم: _من... من دوستش دارم! اونم من و دوست داره، خیلی وقته! سری به نشونه تایید تکون داد: _از همون وقت که باهاش فرار کردی؟ نگاهم و ازش گرفتم: _اون کارمون اشتباه بود، ولی خب من هیچوقت هیچوقت به هومن حسی نداشتم، از این بابت هم احساس گناه نمیکنم! حرفهامون ادامه پیدا کرد: _تهش که چی؟ ته این دوستداشتن کجاست؟ میخواید باهم ازدواج کنید؟ سرم و که به نشونه تایید تکون دادم ادامه داد: _محاله بابات بزاره این اتفاق بیفته، از سرت بیرونش کن، سعی کن فراموشش کنی چون من اصلا دوست ندارم این دوستداشتن بین تو و یه آدم اشتباهی ادامه پیدا کنه و رسیدنی نباشه، اونوقت دوباره میشی یه دختر ناراحت و گوشه گیر، نزار این اتفاق بیفته یاسمن! دلم گرفت با شنیدن حرفهاش: _چرا؟ چرا تهش باید نرسیدن باشه؟ حالا که دیگه هومنی وجود نداره چرا ما نمیتونیم باهم باشیم؟ مامان جواب داد: _دلیلش و خودت خوب میدونی، پس یه فکری کن، فراموشی و شروع کن! گفت و بلند شد : _دیگه شنا بسه، پاشو بیا بالا یه چیزی بخور! و راه خروج و در پیش گرفت... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_280 گچ دستم تراشیده شد، بعد از روزهایی که راحت نگذشته بود، بعد از
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ حرفهای مامان حسابی بهمم ریخته بود ، گرشا سر کوچه منتظرم بود و من بااین حرفها انقدر ذهنم مشغول شده بود که حتی تمرکز نداشتم واسه کشیدن یه خط چشم قرینه که بیخیالش شدم و با آرایشی که مثل همیشه تمیز و بی نقص نبود لباسام و پوشیدم و از خونه بیرون زدم. دیگه خبری از اون ماشین لوکسش نبود و حتی ماشین زیر پاش هم متعلق به دوستش بود که با رسیدن بهش سوار ماشین شدم، با دیدنم لبخند عمیقی زد: _سلام یاسمن خانم! جواب سلامش و که  دادم ماشین و به حرکت درآورد: _کدوم رستوران بریم؟ غذای کجارو دوست داری؟ نیم نگاهی بهش انداختم: _تو این وضع که ماشینت و فروختی و داری مهریه هانارو میدی انقدر ولخرجی نکن! معنی دار چشم دوخت بهم: _الان گفتم حساب کن ببین پول ناهار چقدر میشه؟ حرفش و رد کردم: _ ولی من دوست ندارم تو این وضع.. نزاشت حرفم تموم بشه: _اوضاعم بد نیست، پس انقدر غر نزن فقط بگو کجا بریم؟ شونه ای بالا انداختم: _جاش فرق نمیکنه همینکه پیش هم باشیم کافیه! قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _بریم دربند؟   چشمهام و به نشونه تایید بستم و دوباره باز کردم: _بریم! لبخندی تحویلم داد و گفت: _راستی تا یادم نرفته بگم، امروز که چشمات و سیاه نکردی خیلی خوشگل تری! خنده ام گرفت: _از سیاه نکردن منظورت خط چشم نکشیدنه؟ تایید کرد: _همون، اینطوری خوشگل تری! جواب دادم: _میخواستم مثل همیشه آرایش کنم ولی نتونستم! گفتم و نفس عمیقی کشیدم که پرسید: _بخاطر یه خط چشم نکشیدن انقدر داری افسوس میخوری؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _بخاطر اینکه مامانم همه چی و فهمیده خونسرد گفت: _خب بفهمه! ادامه دادم: _فهمیده و بهم گفته باید فراموشت کنم، گفت این رابطه به هیجا نمیرسه! لحظه ای چشم از مسیر گرفت و به من دوخت: _چرا؟ چرا به هیچ جا نرسه؟ کلافه گفتم: _خودت چی فکر میکنی؟ هیچکس با ازدواج من و تو موافق نیست، نه خانواده تو به این ازدواج رضایت میدن نه خانواده من، فکر کنم باید به حرف مامانم گوش کنیم، باید تمومش کنیم! ماشین و کشوند کنار خیابون و زد رو ترمز: _تمومش کنیم؟ چی و تمومش کنیم؟ شوخیت گرفته؟ حرفش و رد کردم: _ چاره دیگه ای نداریم! با عصبانیت نفسش و فوت کرد تو صورتم: _از تو تعجب میکنم که همچین حرفی میزنی، مگه تو... مگه تو دوستم نداری؟ بی مکث جواب دادم: _این چه سوالیه؟ معلومه که دوستدارم! در حالی که قفسه سینش از شدت حرص و عصبانیت بالا و پایین میشد گفت: _پس من آخر همین هفته میام خواستگاری! کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم: _من میگم کسی راضی نیست تو میخوای بیای خواستگاری؟ سرش و به بالا و پایین تکون داد: _میخوام بیام! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_281 حرفهای مامان حسابی بهمم ریخته بود ، گرشا سر کوچه منتظرم بود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا آخرین لحظه ای که باهم بودیم از حرفش کوتاه نیومد، انگار جدی جدی تصمیمش و گرفته بود و میخواست بیاد، بیاد در حالی که هیچکس موافق نبود و من اصلا نمیفهمیدمش! فقط سه روز تا آخر هفته ای که گرشا ازش گفته بود باقی مونده بود و من تموم امروز نتونسته بودم به مامان حرفی بزنم... اصلا نمیدونستم وقتی به گوش بابا برسه چه عکس العملی قراره نشون بده و این میترسوندم که نشسته بودم رو تخت و هزار تا فکر و خیال تو سرم رژه میرفت! غرق همین افکار با شنیدن صدای کوتاه پیام گوشیم آهی کشیدم و گوشیم و تو دستم گرفتم، گرشا بود و میخواست بدونه قضیه رو به مامان گفتم یا نه؛ "چیشد؟" براش نوشتم "هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم بگم" این بار به پیام دادن بسنده نکرد و باهام تماس گرفت! نفسی گرفتم و جواب دادم: _جونم؟ صداش گوشم و پر کرد: _پاشو ، پاشو برو پیش مامانت بهش بگو دومادت آخر هفته میخواد با گل و شیرینی بیاد دیدنت! حتی تصور رسیدن بهش که یه جورایی غیر ممکن بود باعث لرزیدن قلبم میشد که لبخندی روی لبهام نشست: _مامانمم میگه قدمش رو تخم چشمام! دوباره صداش و شنیدم: _شاید این و نگه ولی حداقلش اینه که من با اطلاع قبلی میام! جواب دادم: _تو چی؟ تو به خانوادت گفتی؟ صداش تو گوشی پیچید: _آره گفتم، حالا نوبت توئه که بگی! با تعجب گفتم: _واقعا؟ اونا چی گفتن؟ شمرده شمرده گفت: _تا وقتی به یکتا خانم نگی منم هیچ اطلاعاتی از اینور بهت نمیرسونم! با مکث جواب دادم: _خیلی سختمه حرفم و رد کرد: _اصلا هم سخت نیست بهش بگو و خبرش و بهم بده! بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه تماسمون قطع شد، هرچی من از استرس داشتم خفه میشدم، گرشا حسابی آروم بود و ازم قول گرفته بود که همین الان برم و ماجرارو به مامان بگم که از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه ایستادم، چند ثانیه ای به خودم نگاه کردم  و چند تا مشت آروم به سینم کوبیدم تا آروم باشم و بعد از کشیدن چند تا نفس عمیق برگشتم تا از اتاق بزنم بیرون که صدای مامان و پشت در اتاق شنیدم: _یاسمن عزیزم بیا شام بخوریم! با عجله به سمت در رفتم و در و باز کردم، با دیدنم جاخورده گفت: _ترسوندیم، پشت در وایساده بودی؟ جواب دادم: _باید باهم... باهم حرف بزنیم مامان! و کنار در ایستادم و مامان که نمیدونست قضیه از چه قراره با تردید وارد اتاق شد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_282 تا آخرین لحظه ای که باهم بودیم از حرفش کوتاه نیومد، انگار جد
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ در و بستم و به سمتش رفتم، روبه روش که ایستادم دیگه طاقت نیاورد و پرسید: _چیزی شده؟ سری به نشونه تایید تکون دادم و مامان ادامه داد: _خب بگو، جون به لبم کردی! نگاهم و تو صورتش چرخوندم و بریده بریده گفتم: _میخواد... بیاد... خواستگاری! مامان چشم ریز کرد: _کی؟ درست حرف بزن بفهمم چی میگی! نفسی گرفتم: _گ... گرشا میخواد بیاد خواستگاری! ابروهاش بالا پرید و این بار من ادامه دادم: _گفت که به شما اطلاع بدم! مامان از عصبانیت رفته رفته سرخ شد: _خیلی غلط کرد! بهش بگو حق نداره پاش و این سمتی بزاره! و خواست از اتاق بره بیرون که صداش زدم: _مامان.. هنوز روبه روی همدیگه بودیم که زل زد بهم: _چیه؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم: _لطفا به بابا بگو، بگو که پنجشنبه قراره واسه من خواستگار بیاد بعدش دیگه هرچی شد شد! نفس عصبیش و تو صورتم فوت کرد: _تو اصلا میفهمی چی میگی؟ به اردشیر بگم همون پسری که داماد همایون بود همونی که یاسمن و فراری داد و باعث آبروریزی شد، بگم پسر کوروش تهرانی میخواد بیاد خواستگاری؟ سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _منم میخوام که بیاد! از کلافگیش کم نشد، چشمهاش عصبی تر تو کاسه چرخید و این بار رفت سمت در و همزمان با باز کردنش گفت: _باشه یاسمن، به بابات میگم ولی همه چیز پای خودت، حالا بیا پایین شامت و بخور! گفت و رفت... با رفتنش چندباری پشت سر هم عمیق نفس کشیدم، گفتنش از اونی که فکر میکردم هم سخت تر بود و این سختی هنوز به پایان نرسیده بود، وقتی بابا ماجرارو میفهمید همه چیز پیچیده تر هم میشد، نمیدونستم قراره چه عکس العملی از خودش نشون بده و همین باعث شده بود که غرق این افکار وسط اتاق بایستم و قلبم بی امان تو سینم کوبیده بشه! طول کشید اما بالاخره رفتم پایین، پشت میز که نشستم نگاه سنگین مامان و رو خودم حس میکردم و اما بابا که فعلا از چیزی با خبر نبود با مهربونی واسم غذا کشید: _بخور عزیزم! و با لبخند نگاهم کرد که آروم سر تکون دادم: _ممنون.. و شروع کردم به غذا خوردن، هرچند سخت بود، هرچند نگاه های مامان همچنان روی من زوم بود... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_283 در و بستم و به سمتش رفتم، روبه روش که ایستادم دیگه طاقت نیاور
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ شام خوردنمون چند دقیقه ای طول کشید ، بابا از اکرم خانم تشکری کرد و تا خواست بلند شه مامان مانعش شد: _بشین عزیزم باید باهم حرف بزنیم! بزاق دهنم وبا سر و صدا قورت دادم و از روی صندلیم بلند شدم: _من میرم بالا... و اما مامان مانع من هم شد: _کجا؟ مگه نمیخوام راجع به تو با بابات حرف بزنم؟ قبل از اینکه من چیزی بگم بابا گفت: _اتفاقی افتاده واسه یاسمن؟ گفتم: _نه... چیزی نشده! و هرجوری که بود خودم و از پشت میز کندم و از آشپزخونه زدم بیرون، حتی فکر اینکه بشینم کنار بابا و مامان حرف گرشارو پیش بکشه هم برام دشوار بود که سریع راه اتاقم و در پیش گرفتم و اما هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که صدای نسبتا بلند بابا به گوشم رسید: _خواستگار داره؟ یعنی چی؟ دستم رو نرده ها چسبید و دوباره شنیدن صدای بابا که برخلاف صدای مامان بلند بود و واضح به گوشم میرسید چند ثانیه ای طول کشید و بالاخره بابا گفت: _حالا کی هست؟ این بار چشم بستم، شنیدن اسم گرشا حتما کفریش میکرد که همینطور هم شد و داد زد: _چی؟ گرشا تهرانی؟ اون عوضی به هفت پشتش خندیده که میخواد بیاد خواستگاری، بیجا کرده که میخواد بیاد خواستگاری! تنم یخ کرد با داد و بیدادهایی که گوشم و پر کرده بود، حالا دیگه صدای مامان هم بلند شده بود و بحث حسابی بالا گرفته بود دیگه طاقت نیاوردم و باقی پله هاروهم طی کردم و به طبقه بالا رسیدم اما هنوز به اتاقم نرسیده بودم که بابا صدام کرد: _یاسمن، بیا ببینم! نفس تو سینم حبس شد و با صدایی که از شدت استرس میلرزید آروم گفتم: _بله بابا؟ تکرار کرد: _بیا.. بیا پایین باهات کار دارم! دل تو دلم نبود واسه روبه رو شدن با بابا و حالا علاوه بر دستهام پاهامم شوع به لرزیدن کرده بودن که پام و رو پله اول گذاشتم و با بابا چشم تو چشم شدم، قفسه سینش از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد که خیره بهم پرسید: _مامانت چی میگه؟ جوابی که ندادم ادامه داد: _این پسره میخواد پاشه بیاد خواستگاری؟ آروم لب زدم: _با اجازه شما! با غیض جواب داد: _غلط کرده، بیاد اینجا پاش و قلم میکنم! دوباره سکوت کردم اما بابا همچنان حرف واسه گفتن داشت: _اصلا بگو ببینم تو بااجازه کی بااون عوضی در ارتباطی؟ با خودت چی فکر کردی که انقدر گستاخانه قرار مدار خواستگاری گذاشتی و‌به مامانت گفتی که به گوش من برسونه؟ دستام و توهم گره زدم، نمیدونستم باید چی بگم که مامان از آشپزخونه بیرون اومد : _انقدر حرص نخور سکته میکنی ها! بابا داد زد: _بزار سکته کنم راحت شم، از دست همتون راحت شم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_284 شام خوردنمون چند دقیقه ای طول کشید ، بابا از اکرم خانم تشکری
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کلافه نشست روی مبل و دستش و روی سرش گذاشت، مامان نگاه معناداری بهم انداخت و به سمتش رفت: _حالا که چیزی نشده، آروم باش! بابا کلافه بود: _دیگه چی میخواستی بشه؟ حتی حرف خواستگاریشونم زدن، ای خاک بر سر من! از پله ها پایین رفتم و با کمی فاصله ایستادم و با اینکه همچنان استرس تموم وجودم و در برگرفته بود گفتم: _بابا لطفا اجازه بدید که... نزاشت حرفم تموم بشه: _برو بالا یاسمن، برو و دیگه حرفشم نزن! لبام و تو دهنم جمع کردم، میدونستم تو این خونه کسی طرف گرشا نبود، میدونستم بابا ازش متنفره و مامان هم همینطور، اما تکلیف دل من چی میشد؟ چرا همیشه دل آدمها آخرین اولویت بود؟ چرا حالا که هومن نبود هم ما نمیتونستیم عاشقی کنیم؟ چرا و‌صد چرای بی جواب دیگه... برگشتم تو اتاقم، دیگه چیزی از حرفهاشون نشنیدم و خودم و انداختم رو تخت و پتو رو هم روی سرم کشیدم ، پس کی از راه میرسید روزهای خوب؟ حتی حالا که بوی عطر بهار مشام همه موجودات و پر کرده بود هم باز بهار دل من نرسیده بود و من نمیدونستم نهال شادی و‌خوشبختی کی قراره تو‌ دل بی قرارم شکوفه کنه... .... روزهام به حوصلگی میگذشت تو این چند روز حتی دیدن گرشاهم نرفتم، عشقی که سرانجام نداشت، عشقی که کسی موافقش نبود فقط درد بود و درد! با دیدنش هم چیزی عوض نمیشد، فقط عاشق تر میشدم، وابسته تر میشدم و شاید برای گرشاهم همینطور بود! دیگه حتی حوصله چت کردن با ساغر رو هم نداشتم که گوشی و کنار گذاشتم و مثل چند روز گذشته که شب و روزم و ساعت و نمیشناختم و فقط میخوابیدم چشمهام و بستم و همزمان صدای زنگ گوشیم بلند شد، با فکر اینکه ساغر پشت خطه غرغر کنان گوشی و تو دستم گرفتم و اما با دیدن اسم و شماره گرشا ابرویی بالا انداختم، همین یک ساعت پیش باهم حرف زده بودیم و گفته بودم میخوام بخوابم، بااین حال جواب دادم: _بله صداش گوشم و پر کرد: _بیدار شدی؟ گفتم: _تا الان خوابم نبرده که بخوام بیدار شم شمرده شمرده گفت: _پس فکر کنم خوابیدنت و فعلا باید به تاخیر بندازی! متوجه منظورش نشدم که پرسیدم: _چرا؟ جواب داد: _چون خواستگاری بی عروس معنی نداره! حرفش و تو ذهنم مرور کردم و با لحن متعجبی گفتم: _چی؟ نمیفهمم چی میگی! این بار صداش آرومتر شد: _دارم میگم که تا چند دقیقه دیگه میرسم خونتون واسه خواستگاری، پس نخواب! با شنیدن حرفهاش عینهو برق گرفته ها از جا پریدم: _چی داری میگی گرشا؟ کجایی تو؟ هرچی من قلبم تو دهنم بود گرشا آروم بود که جواب داد: _گلفروشی، منتظرم تا دسته گل خواستگاری و تحویل بگیرم! صدای نفس هام بلند شد: _دیوونه شدی؟ من که بهت گفتم بابام قبول نکرد که بیای، من که گفتم... نزاشت حرفم تموم شه: _صاحب گلفروشی داره صدام میزنه فکر کنم گلت آماده شد، یه دسته گل بزرگ باهمه گلهای خوشگلی که یکیش یاسمن نمیشه! نفس عمیقی کشیدم و‌گرشا ادامه داد: _چند دقیقه دیگه میرسما، پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن که بعدا با یادآوری این خواستگاری به قیافه امشبت نخندم! مخم داشت سوت میکشید، من که از خدام بود گرشا به عنوان دوماد وارد این خونه بشه اما صدای داد و بیداد های بابا و مخالفت هاش هنوز توی گوشم بود و من و از اومدن گرشا میترسوند که گفتم: _نیا، بیای بد میشه! انگار حرفهام و نمیشنید: _برو آماده شو فعلا! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_284 کلافه نشست روی مبل و دستش و روی سرش گذاشت، مامان نگاه معنادار
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هنوز باورم نمیشد اما گرشا اومد! زنگ خونه به صدا دراومد و من تو اتاق بودم و فقط پوست لبم و میکندم، حرف زدن باهاش بی فایده بود، اومده بود خواستگاری؛ همونطور که گفته بود و حالا من نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته و اما تو اتاق هم نمیتونستم بمونم که در و باز کردم و بیرون رفتم، خیلی به خودم نرسیدم و فقط لباس های مناسبی پوشیدم، یه تونیک سبزآبی همراه با شلوار و شال سفید تنم کرده بودم و سر پله ها ایستاده بودم که مامان همینطور که از تو آیفون داشت بیرون و میدید و دستش و جلوی دهنش گذاشته بود متوجه حضورم شد و سرش و به سمتم چرخوند و نگاهی به سرتا پام انداخت: _کار خودت و‌کردی یاسمن؟ این پسره اینجا چیکار میکنه ها؟ حرفهای بابات و جدی نگرفتی نه؟ و دوباره رو کرد به آیفون و هینی کشید: _الانه که بزنه پسر مردم و بکشه! و دوید بیرون که پشت سرش رفتم... به حیاط که رسیدم سر و صدای بابا و گرشا و صدای ناشناسی خیلی خوب به گوش میرسید که مامان بهشون رسید ، دست به یقه نبودن و با صدای بلند داشتن بحث میکردن که یهو بابا دسته گلی که روی جعبه شیرینی تو دستهای گرشا بود و با عصبانیت گرفت و کوبید روی زمین: _بفرمایید برید! و اومد تو و خواست در و ببنده که نگاهش افتاد به منی که چند قدمی باهاش فاصله داشتم : _توهم برو تو! چند باری پشت سرهم پلک زدم و  قبل از اینکه من بخوام برم یا چیزی بگم گرشا که دقیقا جلوی در و پشت سر بابا بود گفت: _من میخوام باهاتون حرف بزنم آقای نورایی! و خیره تو چشم های منی که با فاصله اما روبه روش بودم ادامه داد: _خواهش میکنم فقط چند دقیقه به من فرصت بدید! بابا کلافه به سمتش چرخید: _لزومی نمیبینم واسه همچین کاری... و روبه مردی که تنها همراه گرشا بود و کسی نبود جز شوهر خواهرش ادامه داد: _دست برادر زن کله خرابت و بگیر برو! گرشا اما مصمم بود واسه نرفتن: _من تا حرفهام و نزنم جایی نمیرم! صدای نفس عمیق بابا گوش همه رو پر کرد و مامان که کنار بابا ایستاده بود گفت: _جواب ما منفیه، پس برو! گرشا با سماجت سری تکون داد: _میدونم جواب شما منفیه ولی جواب یاسمن چی؟ جواب اونم منفیه؟ بابا تو صورتش داد زد: _اسم دختر من و نیار! گرشا تکرار کرد: _خواهش میکنم بزارید فقط چند دقیقه باهاتون حرف بزنم! داشتم از بغض و نگرانی خفه میشدم و تو دلم آرزو میکردم که بابا بهش این اجازه رو بده که انگار به آرزوم رسیدم و بابا کنار در ایستاد و این بار با صدای آرومی لب زد: _فقط چند دقیقه! بیاید تو... و گرشا بی هیچ حرفی جعبه شیرینی و‌دسته گلی که روی زمین افتاده بود و‌برداشت و بالاخره وارد حیاط شدن... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️