eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت423 سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بو
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 بیتا؟ تو خوبی؟ و چند تا ضربه آروم به صورتش زد که نصفه نیمه هوشیار شد و آروم آب زد: اون افریطه زن جاوید شده دوتام براش زاییده! و دوباره از حال رفت که این بار کلاس از شدت خنده ترکید و عماد که حالا یخش باز شده بود با خنده ی ته دلی ای که باعث چین افتادن گوشه چشم هاش میشد گفت همین و میخواستی؟ به قدم بهش نزدیک شدم و خیره تو چشماش جواب دادم: دیگه وقتش بود همه بدونن که تو استاد خاص منی از جایی که حسودا تقریبا همشون نقله شده بودن و یا از کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهو گریه ی بچه هام به طور همزمان قطع شد و شروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش و بین چهارتامون چرخوند و گفت: به حق چیزهای ندیده و زد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه داد و چرخید سمت بچه ها و دستش و به نشونه سکوت بالا آورد. حالا دیگه انقدر سر و صدا میکنید که مدیریت دانشگاه عذرم و بخواد و یا دو تا بچه از نون خوردن بیفتم؟ حرف هاش بی فایده بود و کلاس رو هوا بود که یهو در کلاس باز شد و صدای تا آشنای مردی تو کلاس پیچید اینجا چه خبره استاد جاوید؟ عماد که نگاهش به در نبود مضطرب به سمت مردی که جلو در بود نگاه کرد مرد جوونی که چهرش بدجوری آشنا بود اما هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش. عماد با دیدن کسی که من هنوز به جا نیاورده بودم تاباورانه لبخندی زد و زمزمه کرد. شا شاهرخ تو؟ اینجا؟ و هر دو به سمت هم قدم برداشتن تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره و اون مرد کیها. درست بود. اون شاهرخ بود کسی که ارغوان ازش میگفت مثل بقیه نگاه گیجم و دوخته بودم بهشون که خوش و بش گرمی باهم کردن و بعد عماد روبه همه گفت: كلاس تعطیله روز همگی بخیر و با این حرفش همه رو به بیرون رووته کرد و فقط من و پونه موندیم که آقـا تـازه پادشون افتاد ما هویج نیستیم و با اشاره به من گفت: انقدر خوشحالم از دیدنت که حتی یادم رفت معرفی کنم، یلدا همسرم و دست اشاره اش و به سمت پونه تغییر جهت داد. و ایشون هم دوست یلدا پونه شاهرخ با لباسهای صاف و اتو کشیده به ریش و موهای مرتب سـری بـه نشونه تایید تکون داد و با لبخند به سمتمون اومد خوشبختم و این دوتا بچه؟ عماد با لبخند مرموزی جواب داد فکر کردی فقط. عروسیم و از دست دادی؟ و اینطوری همه رو به خنده انداخت و شاهرخ شوکه شده لب زد... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂