eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
8 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت416 چی چی و نوبت من بوده ؟ دستام و دی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 اگه رحمتی نیست، بسته بندیشون کن بسته مای بیبی رو از تو کشو تخت درآوردم و گفتم ستمیخوای کمک کنی؟ بی هیچ حرفی اومد کنارم و بسته مای بیبی رو از دستم کشید یعنی من نباشم این زندگی رو هواست با اشاره به بچه ها جواب دادم ببین اینا دوتان یعنی یکی من یکی تو! نیش خندی زد و یه مای بیبی پرت کرد سمتم بگیر سهم خودت و مای بیبی کن و خودش مشغول تیدا شد که بیخیال شونه ای بالا انداختم و به پهلو دراز کشیدم که ترانه و همینطور که با عشق سرش و میبوسیدم گفتم حالا فعالا فکر نکنم لازم باشد تازه خرابکاری کردن تو وان دراز کشیده بودم و زیر لب واسه خودم آواز هم میخوندم و انگار نه انگار ساعت 2، 3 نصفه شب بود د که انقدر بیخیال تو حموم بودم و خیال بیرون رفتن هم نداشتم وقتی از عطر خوب همه شوینده ها سیر شدم پاشدم و رفتم زیر دوش که همزمان صدای عماد و شنیدم صبح شد تو نمیخوای بیای بیرون سرخوش جواب دادم: چون عماد خیلی داره خوش میگذره دلم نمیخواد بیام بیرون تو... با باز شدن یهویی در حموم به عقب رفتم عقب و حرفم نصفه موند که لبخند کجی گوشه لبهاش نشست من چی؟ از اینکه در یهویی باز شده بود ترسیده بودم که جواب دادم: تو کوفت بگیری که ترسوندیم با خنده اومد تود دیگه ترسیدم و ترسوندیم مال اون موقع بود که حامله بودی و تمیشد حتی صدای تلویزیون و زیاد کرد. الان که دیگه نه؟ دوباره زیر دوش آب وایسادم وقتی یهو در و باز میکنی قطعا ترس هم داره و ربطی هم به حامله بودن یا نبودن نداره با دیدنم زیر دوش حموم دیگه جوابم و نداد و فقط داشت نگاهم میکرد که موهاس خیسم و از رو صورتم کنار زدم و گفتم: اومدی سینما تک پلکی زد و با صدایی که دو رگه شده بود جواب داد: نه نمیخوام تماشا کنم و از جایی که فقط به شلوارک پاش بود بی معطلی اومد سمتم و زیر دوش آب به دستش و انداخت دور کمرم و فاصله ای بینمون باقی نداشت و با دست دیگش انگشتی رو لبهای خیسم کشید که دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت417 اگه رحمتی نیست، بسته بندیشون کن ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 _عماد بچه ها این بار اولین بوسه رو به گردنم زد و جواب داد: خوابن و کم کم چرخیدن دستهاش رو نقطه نقطه بدنم شروع شد و مقصد بوسه هاش از گرفتم به لب هام عوض شد. تا جایی که میشد همدیگه رو بوسیدیم و عماد که احساس نیاز تو چشم هاش به خوبی پیدا بود و چشم هاش کاملا از حالت عادی فاصله گرفته بودن به این معاشقه رضایت نمیداد که دوش آب و بست و لب زد عشق بازی کافیه و دستم گرفت و کشوندم سمت وان..... بعد از مدتها امشب بالاخره رو تخت خواب دو نفرمون میخواستیم بخوابم، البته دیگه شب حساب نمیشد و چیزی نمونده بود آفتاب بزنه و با این حال من نگران بچه هایی که تو اتاق خودشون بودن گفتم: اکه یهو بیدار شن و گریه کنن چی؟ به دوتا گوش هاش اشاره کرد: نک گوشت در سمت راست و یک گوش در سمت چپ وجود دارد. سرم و به نشونه رد حرفش چندباری به اطراف تکون دادم خوابمون سنگینه نمیفهمیم حالت متفکرانه ای به خودش گرفت مگه قراره بخوابیم؟ دراز کشیدم رو تخت و گفتم نکنه گشته میخوای از الان صبحونه بخوری؟! به این حرفم خندید و از جایی که هنوز سرپا بود اومد کنار تخت و خم شد روم نه تشنمه، تشنه ی تو قیافم گرفته شد و دستام و گذاشتم رو سینش تا به عقب هدایت شه و گفتم گیریم تو تشنگیت برطرف نشه تکلیف منی که خوابم میاد . چی میشه؟ چپ نگاهم کرد یه دختر خوب همیشه به حرف شوهرش گوش میده الکی زدم زیر گریه یسه خوابم میاد ولی مگه گوشش بدهکار این حرفا و این گریه ی الکی و مسخره بود؟ کنارم دراز کشید و ماهرانه من و رام خودش کرد... چند ماه بعد پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت418 _عماد بچه ها این بار اولین بوسه ر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر میخندید و انگار تو روروک بودن بچه ها خیلی براش عجیب بود که هر چند دقیقه به بار میگفت وای خداا خیر سرم خودم داشتم آماده میشدم و به این خانم زیلکس رو هم مسئولیت آماده کردن بچه هارو داده بودم که نشستم رو پله های پیوند دهنده دو تا سالن و گفتم مرسی پونه جان اصلا فکرشم نمیکردم به این سرعت لباس بچه ها رو بپوشونی بین ذوق کردناش جواب داده تو 24 ساعته داری میبینیشون برات تکراری شدن من بعد از دو هفته دارم میبینمشون اینطوری نمیشد با شدم سریا و بچه هایی که حالا 7 ماهه بودن و ثیل میل با موهای روشن و چشمهای سبز رنگ که با هر بار دیدنشون قند تو دل آدم آب میشد رو از روروک بیرون آوردم و بعد از یه کمی قلقلک بازی باهاشون آمادشون کردم که پونه پرسید: جدی میخوای با دو تا بچه بریم سر کلاس؟ زیر لب لوهومی گفتم کلاس غریبه که نیست شوهرمه یه کمی فکر کرد و گفت ولی بعد از اینکه شما رفتید بابل و دیگه خبری از تون نشد هیچکس نفهمید که شما باهم ازدواج کردید و همه چی در حد همون حرف درست کردنای فرزین باقی موندا بیخیال جواب دادم: حسب مستم میخوام همینکارو کنم نشستم تو خونه دارم بچه بزرگ میکنم اونوقت تو اون دانشگاه کسی نمیدونه آقا حتی ازدواج کرده چه برسه به داشتن دوتا بچه پونه با چشمای ریز شده نگاهم کرد و گفت: پس نگران اینی که دخترای دانشگاه به خیال مجرد بودن استاد جاوید بهش نخ بدن سرم و به اطراف تکون دادم تقريبا کرم ریختنش گل کرد و گفت: به نظرم این کارو نکن متعجب و منتظر نگاهش کردم که لیش و با زبون تر کرد و ادامه داد. خب بالاخره به استاد جوون ممکنه با یکی از دخترای کلاس برو بیایی داشته باشد. بعد تو یه کاره پاسی با بچه بری وسط کلاس و نفس عمیقی کشید خب به کمم به اون دختر بیچاره فکر کن از شدت حرص سوراخای دماغم گشاد شده بود و مثل جارو برقی نفس میکشیدم و پونه هم به خنده فتاده بود که دستم و عین یه آدم به طور صاف به سمت سـر پـونـه هـدایت کردم و با جون و دل کوبیدم تو سرش مزخرف ،نگو فقط حرکت کن تو چادر مشکی هایی که به قصد انجام این عملیات دشوار از مامان قرض گرفته بودم. حسابی غریب بودیم و البته خنده دار! چون خودمون رو هم نمیتونستیم جمع کنیم و حالا قصد داشتیم با چادر صرفا به سبب استتار و قایم کردن بچه ها وارد دانشگاه بشیم! پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت419 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکشیدیم که چطور از حراست تا کلاس و بدون لو رفتن طی کنیم و حالا یا رسیدن به دانشگاه ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و با پونه پیاده شدیم و مینهو دردایی که میخواستن بانک بزنن همدیگه رو نگاه کردیم و بعد هم به طور همزمان درهای عقب و باز کردیم که خندمون گرفت و پونه نگاهش و بین بچه ها و کیفهای بزرگی که قرار بود بچه ها رو بذاریم توشون چرخوند و گفت: که دم حراست جوادی نگهمون داره و بچه ها گریه کنن چی؟ مقنعه و چادرم و جلوتر کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم خاطر حجاب بیش از حد میخوان بگیرنمون مثلا؟ یا صدای آرومی جواب داد: چه بدونم جوادیه و غیر قابل پیش بینی تیدای خوش خندم و گذاشتم تو یکی از کیفا و پستونکش و گذاشتم دهنش همینطوری پستونکت و بخوره به وقت گریه زاری راه بندازی مامانت بیچاره شد و اونطرف هم پوند ترانه رو میذاشت تو کیف که پستونک و دادم دستش و گفتم بذار دهنش تا صداش در نیاد و بعد از آماده سازیهای لازم جلوی ماشین وایسادیم و نگاهی به دانشگاهی انداختیم که کلی خاطره ازش داشتیم و پونه با آه پر افسوسی گفت: ای جوانی کجایی که یادت به خیرا عینک دودیم و زدم و کیف حامل نیدار و محکم تر از قبل تو دستم گرفتم و گفتم: بیا بریم دارم میبرمت به جوانی با خنده پشت سرم راه افتاد نیا مثل قدیما پنج تا آیت الکرسی بخونیم که صحیح و سلامت جوادی و پشت سر بتاريم؟ او زیر لب شروع به خوندن آیت الکرنی کرد و پشت سرم راه افتاد... با رسیدن به در ورودی دانشگاه قلبم تو دهنم بود و نگاهم خیره به مسیر روبه رو داشتم. قدم برمیداشتم که با شنیدن صدای جوادی غربی، هری دلم ریخت خانم ها لطفا یه لحظه ر کنید صبر بی اینکه عینک هامون و دراریم بهم نگاه کردیم از رو همین عینک هم میشد فهمید. که ترس و وحشت تو چشمامون موج میزنه که جوادی همراه با دوتا دختر که حسابی خوشگل کرده بودن و اومده بودن دانشگاه به سمتمون اومد و با رسیدن به ما خطاب به اون دو نفر گفت: شماها از خانمهایی که با این پوشش میان دانشگاه خجالت نمیکشید؟ تازه فهمیدیم ماجرا از چه قراره و من و پونه الگوی دختران دانشگاه شده بودیم دخترا که بدجوری من و یاد خودمون مینداختن با سرتقی تمام آدامس میجوییدن که یکیشون همزمان با ترکوندن بادکنک آدامسیش جواب داد: مثل این اسکولا بیایم دانشگاه؟ و اون یکی با پوزخند ادامه داد. عمرا! جوادی کلافه از دستشون نفس عمیقی کشید و روبه ما که مثل ماست وایساده بودیم. گفت: من شرمندم، شما بفرمایید... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت420 تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکش
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 هول شده بودیم که حتی جوابی هم ندادیم و راه افتادیم و بالاخره نفس راحتی کشیدیم خدا رحم کرد؟ یونه خشمگین جواب داد: ساگه این بچه نبود من دهن اون دو نفر و جر میدادم به ما گفت اسکول؟ این چادر من مبارزه به صدتا از اون مانتوهای جر واجد شماها بدجوری تو نقشش فرو رفته بود وسط راه وایسادم و گفتم: خواهرم مثل اینکه داری احساس مالکیت میکنی رو چادر آذرا ساکت شد و بعد چند ثانیه انگار دو هزاریش افتاد اصلا هرچی حق نداشت به ما بگه اسکول با خنده سری تکون دادم من به جای اونا از شما معذرت میخوام حالا تکون بده تا کلاس عماد شروع نشده.... همینطور که میرفتیم سمت کلاس چادرها و عینکامون و در آوردیم و پونه رفت سر و گوشی آب داد و وقتی دیدیم خبری از عماد نیست و کلاس هنوز شروع نشده وارد کلاسی شدیم که اکثر بچه هاش آشنا بودن و ترم جدید رو هم با عماد برداشته بودن با دیدن متی که حدود یک سال بود پا تو این دانشگاه نذاشته بودیم خیلیا مات موندن و چند تا از بچه ها با ناباوری اسمم و صدا زدن از ترس اینکه صدای گریه بچه ها در بیاد و نقشه هام نقش بر آب شه سرسری با همه خوش و بشی کردم و نگاهم و از اکیپ فرزین و امیر علی که هنوز هم موج کینه تو چشم هاشون بود گرفتم و همراه پونه رفتم و ته کلاس نشستم خیالم راحت بود که بچه ها از حسودیشونم که شده جلو عماد حرفی از حضورم نمیزنن اما با این وجود تا جایی که میشد لم دادم رو صندلی و کیف حامل بچه رو گرفتم بغلم و با لبخند دستی به سر و روی تیدا کشیدم آروم و راحت داشت پستونکش و میخورد و درست مثل خواهرش تا اینجارو خوب همراهیم کرده بود. پونه آروم صدام زده یلدا انگار نه انگار این دخترت تو کیف اینور اونور ،شده با خیال راحت گرفته خوابیده و زیر لب ای جانی گفت که تو دلم صدبار قربون صدقه ترانه رفتم و درست تو همین الحظه عماد مثل همون موقع ها که با ابهت و جذبه کلاس هاش و برگزار میکرد اومد تو کلاس و اومدنش همزمان شد با زدن عینک ته استکانی که با چهره پونه غریب بود سرم و تا جایی که میشد انداخته بودم پایین و خیره به کفش هام منتظر بودم تا کلاس شروع بشه که عماد برخلاف قبل کلاسش و بی حضور غیاب شروع کرد و گفت: و شروع کرد به خوندن کلمات قلمبه سلمیه کتاب و الحق طوری هم درس میداد که حتی صدای نفس کشیدن هم نمیومد و همه سرشون تو کتاب بود الا من و پونه که به هم چشم و ابرو میومدیم و منتظر بودیم تا آخر کلاس شه و من از همین جا عماد و صدا کنم و هم اون و غافلگیر کنم و هم اینکه خبر ازدواجمون و به همه بدم و لحظه ها به همین روال میگذشت که پونه قفلی زد به قیافه ظاهرا متفکر فرزین و شروع کرد به کج و کوله کردن دهنش و درآوردن ادای فرزین انقدر ماهرانه خل و چل بازی در میاورد که فقط دستم و گذاشته بودم جلو دهنم که از خنده نپوکم و خودش هم به خنده افتاده بود که عماد متوجه سر و صدای ته کلاس شد. و با دست کوبید رو میزش... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت421 هول شده بودیم که حتی جوابی هم ندا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 اون ته کلاس چه خبره؟ لطفا سکوت و رعایت کنید! انگشت اشاره و جلو بینیم گذاشتم و آرون لب زدم: دیگه خفه که عماد رفت وسط کلاس و با صدای رسایی گفت: خیلی خب کی آمادگی کنفرانس داره؟ و منتظر چشم میچرخوند بین بچهها و من و پونه هم سعی در قایم کردن خودمون داشتیم و پونه خودش و با چشم دوختن به ترانه ای که بغلش تو کیف بود مشغول کرده بود و من هم به زیبایی طرح و نقشهای موزاییک کف کلاس پی برده بودم که یکی از بچه ها که دو تا صندلی با ما فاصله داشت پا شد و با صدای بلندی گفت: من استاد! و همین صدای بلندش واسه جا خوردن من و هول کردن پونه کافی بود که یهو پستونک و از تو دهن ترانه کشید و همزمان با راه گرفتن اون دانشجو به وسط کلاس صدای گریه ترانه هم بلند شد. با این اتفاق آب دهنم و به بدبختی قورت دادن و چشم دوختم به پونه ای که پستونک به دست داشت نگاهم میکرد و متوجه اطرافم نبودم که عماد با لحن کلافه و گیجی پرسید: صدای گریه بچه داره از کجا میاد؟ نگاه ها به سمتمون برگشته بود اما از جایی که بچه ای پیدا نبود کسی نمیدونست ماجرا از چه قراره که عماد دنباله صدا رو گرفت و با هر قدم بهمون نزدیک تر شد. کی جرات کرده با بچه باشه بیاد سر کلاس من؟ دو قدمی من و پونه بود که سرم و گرفتم بالا و خیره تو چشماش گفتم: من! پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بود و عماد هم ناباورانه فقط بلک میزد که یکی از دختران چای شیرین کلاس روبه من گفت: پس یکسال غیبتت واسه زایمان بوده همه رو به خنده انداخت و یکی دیگه با بی حیایی کامل ادامه داد: استاد جاوید دانشجوی سابقت مامان شده پس کی قراره بیای من و بگیری منم مامان شم؟ اول وله ای تو کلامن به پا شده بود که بیا و ببین! عماد بی توجه به حرف بقیه ترانه ای رو که داشت از گریه سر میرفت و از تو کیف بیرون آورد و همینطور که تو بغلش تکونش میداد گفت: دیوونه شدی یلدا بچم رو گذاشتی تو کیف برداشتی آوردی اینجا؟ یا این حرف عماد دوباره کلاس ساکت شد و سحر از دخترای بی آزار کلاس عینکش و داد بالا و گفت ش شما با هم ازدواج کردید؟ يقل دستیش هر چند گیج بود اما زد تو سرش و قبل از اینکه کسی بخواد حرفی بزنه اشاره ای به من و عماد کرد ازدواج چیه؟ به بچه ام دارن؟ فقط من و عماد و پونه ساکت: بودیم و بقیه داشتن نظرات کارشناسیشون و میدادن که این بار صدای گریه از کیف دیگه بلند شد و حالا صدای گریه 2 تا بچه باهم قاطی شده بود که به سکوتم پایان دادم و تیدا رو از کیف بیرون آوردم و همینطور که نکونش میدادم تا گریه نکته رویه اون دختر جواب دادم: یه دونه نه دوتان صدای هو کشیدن بچه ها بچه ها بلند شد و قبل از هر چیز دیگهای فرزین با کلافگی بلند شد و از کلاس زد بیرون و در عین تعجبم بیتا رو صندلیش از حال رفت که صدای جیغ دوستش بلند شده... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت423 سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بو
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 بیتا؟ تو خوبی؟ و چند تا ضربه آروم به صورتش زد که نصفه نیمه هوشیار شد و آروم آب زد: اون افریطه زن جاوید شده دوتام براش زاییده! و دوباره از حال رفت که این بار کلاس از شدت خنده ترکید و عماد که حالا یخش باز شده بود با خنده ی ته دلی ای که باعث چین افتادن گوشه چشم هاش میشد گفت همین و میخواستی؟ به قدم بهش نزدیک شدم و خیره تو چشماش جواب دادم: دیگه وقتش بود همه بدونن که تو استاد خاص منی از جایی که حسودا تقریبا همشون نقله شده بودن و یا از کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهو گریه ی بچه هام به طور همزمان قطع شد و شروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش و بین چهارتامون چرخوند و گفت: به حق چیزهای ندیده و زد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه داد و چرخید سمت بچه ها و دستش و به نشونه سکوت بالا آورد. حالا دیگه انقدر سر و صدا میکنید که مدیریت دانشگاه عذرم و بخواد و یا دو تا بچه از نون خوردن بیفتم؟ حرف هاش بی فایده بود و کلاس رو هوا بود که یهو در کلاس باز شد و صدای تا آشنای مردی تو کلاس پیچید اینجا چه خبره استاد جاوید؟ عماد که نگاهش به در نبود مضطرب به سمت مردی که جلو در بود نگاه کرد مرد جوونی که چهرش بدجوری آشنا بود اما هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش. عماد با دیدن کسی که من هنوز به جا نیاورده بودم تاباورانه لبخندی زد و زمزمه کرد. شا شاهرخ تو؟ اینجا؟ و هر دو به سمت هم قدم برداشتن تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره و اون مرد کیها. درست بود. اون شاهرخ بود کسی که ارغوان ازش میگفت مثل بقیه نگاه گیجم و دوخته بودم بهشون که خوش و بش گرمی باهم کردن و بعد عماد روبه همه گفت: كلاس تعطیله روز همگی بخیر و با این حرفش همه رو به بیرون رووته کرد و فقط من و پونه موندیم که آقـا تـازه پادشون افتاد ما هویج نیستیم و با اشاره به من گفت: انقدر خوشحالم از دیدنت که حتی یادم رفت معرفی کنم، یلدا همسرم و دست اشاره اش و به سمت پونه تغییر جهت داد. و ایشون هم دوست یلدا پونه شاهرخ با لباسهای صاف و اتو کشیده به ریش و موهای مرتب سـری بـه نشونه تایید تکون داد و با لبخند به سمتمون اومد خوشبختم و این دوتا بچه؟ عماد با لبخند مرموزی جواب داد فکر کردی فقط. عروسیم و از دست دادی؟ و اینطوری همه رو به خنده انداخت و شاهرخ شوکه شده لب زد... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت424 بیتا؟ تو خوبی؟ و چند تا ضربه آروم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 آخرین باری که باهات حرف زدم فقط خبر تاهلت و دادی عماد نفس عمیقی کشید دیگه میخواستم بهت زنگ بزنم که تشریف آوردی ایران و با یه کم مکث ادامه داد: به تلافی نبود این چند وقتم حالا دیگه میتونم بزرگ شدن بچه هات و ببینم و یه قدم نزدیک تر شد به من و پونه و نگاهی به تیدا و ترانه انداخت چقدرم که خوشگلن؟ حرف های عماد و شاهرخ انگار تمومی نداشت و به نظر دوستهای صمیمی ای بودن که بعد از یه مدت ندیدن همدیگه حالا تعریف هاشون حسابی گل کرده بود و ماهم به همین خاطر تنهاشون گذاشتیم و حالا همراه پونه تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم که پونه گفت: حالا این رفیق عماد ،خان اومده تو این دانشگاه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم اره به نظر شوخ طبعیش گل کرد: تا وقتی ما بودیم هرچی پیرمرده استاد ما میشد حالا که ما نیستیم ببین استادایی داره میاد با خنده گفتم با مهران به تماس بگیرم نه؟ تسریع حرفش و عوض کرد آره بهش بگو که پونه به تار موت و به صدتا از این استادا نمیده او با تاز عشوه شروع کرد به قربون صدقه رفتن مهران که حرفی نزدم و با شدم سریا يقية قربون صدقه رفتنات و نگهدار واسه تو راه بریم خونه بلند شد سرپا به جبران این همه سال جوادی و که فریب دادیم حال فرزین و امیر علم که گرفتیم بیتاهم که از حال بردیم. و با نگاه به منی که نمیفهمیدم داره چی میگه ادامه داد: درسته دیگه اینجا کاری نداریم و میتونیم بریم! شونه به شونه هم راه افتادیم که گفتم دیوونه فکر کردم چی میخوای بگی بیخیال چشمی تو کاسه چرخوند قابل پیش بینی نبودن از صفات بارز بنده است! با رسیدن به جوادی این بار بی توجه به نگاه گیجش از جلو چشمش رد شدیم و خواستم جوانی بدم که گوشیم زنگ خورد. سخت بود با وجود بغل داشتن بچه گوشی و جواب بدم و واسه همینم و فعلا دست نگهداشتم تا رسیدن به ماشین و بعد از اینکه نشستیم تو ماشین تازه فرصت کردم نگاهی به گوشی بندازم. شیما باهام تماس گرفته بود همینطوری که شمارش و میگرفتم خطاب به پوته گفتم حتما باز میخواد بپرسه تو این ماه از بارداری چیکار کنم؟ پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت425 آخرین باری که باهات حرف زدم فقط خ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 و دوتایی خندیدیم و این بار پونه گفت: و بارش نسبت به حاج آقا حل شد؟ با شروع به یول خوردن گوشی اوهوم می گفتم و همزمان صدای شیما تو گوشی پیچید مطابق حدسم شیما بازهم از حاملگیش میگفت و کلی واسم ناز میکرد که سخته وال و بل یکی نبود بهش بگه اگه تو یه قلو حامله ای و قراره به پسر به این دنیا بیاری، من دو قلو حامله بودم و انقدر هم نق نزدم پونه رو رسوندم و بعد هم رفتم خونه و یکی دو ساعت بعد هم سر و کله عماد پیدا شد. کلید و تو قفل خونه چرخوند و مثل تموم روزهایی که از زندگیمون میگذشت با لبخند اومد تو خونه و اول از همه لیدا و ترانه رو بوسید و بعد اومد سمت منی که واسه استقبالش ازش از آشپزخونه اومده بودم بیرون کارآگاه گجت چطورن؟ با چرب زبونی جواب دادم خوبن و در حال آشپزی برای همسر! با چشمای ریز شده نگاهم کرد این چه کاری بود که امروز کردی؟ راه رفتم تو آشپزخونه تو که افتخار نمیدادی مارو به کلاسات دعوت کنی ماهم مجبور شدیم خودمون بیایم صداش و از فاصله ی دورتری میشنیدم انگار داشت میرفت تو اتاق بالاخره که اومدین و چه روزی هم ساختین برامون و بعد هم صدای خنده هاش تو خونه پیچید که حرفی نزدم و به سرخ کردن کوکوهام رسیدم. دیگه واسه خودم به پارچه خانم شده بودم و دست پختی پیدا کرده بودم که بیا و ببین میز شام و چیدم و بعد از سیر کردن بچه ها منتظر عماد نشستم رو همون صندلی میز غذا خوری مه همیشه مینشستم و خیلی طول نکشید تا عماد اومد و روبه روم نشست به به حاج خانم چه کرده و به ظرف کوکو و گوجه و خیار شور اشاره کرد که چشم زیز کردم و گفتم: بخور و خدات و شکر کن وه حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و همینطور که زل زده بود. دارم فکر میکنم که از کجا شروع کنم ظرف کوکو رو برداشتم و همینطور که چند تا کوکو میذاشتم تو بشقابش گفتم: خودت و مسخره کن! متعجب از کارم گفت: مسخره چیه شاید من میخواستم از تو شروع کنم پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت426 و دوتایی خندیدیم و این بار پونه گ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 انگاه معناداری بهش کردم بی مزه! با سليقه واسه خودش تو گوشه بشقاب سس مایونز و کچاپ و قاطی میکرد که انگار چیزی یادش افتاد راستی به خیر منتظر بهش چشم دوختم فردا ناهار و دعوتیم خونه شاهرخ و با سکوت من ادامه داد: همین دوستم که امروز دیدیش سری به نشونه تایید تکون دادم و البته عشق سابق ارغوان مرموز نگاهم کرد. پس بهت گفت؟! یه لقمه واسه خودم گرفتم و جواب دادم عروس خانواده امین خانوادست به من نگه به کی بگه؟؟ از خنده وا رفت. پس وای به حال خانواده حرف زدن با عماد ادامه داشت تا وقتی که شام خوردنمون تموم شد و حالا تنها تو آشپز خونه بودم و بعد از مرتب کردن آشپزخونه دوتا چای ریختم و رفتم بیرون عماد لم داده بود رو مبل و تلویزیون میدید و بچه هاهم که عادت کرده بودن خودشون خودشون و سرگرم کنن سینه خیز میرفتن و باهم خوش بودن با دیدنشون لبخند به لب هام اومد و بعد هم کنار عماد نشستم خوب واسه خودت تنها تنها فیلم میبینی! نگاهی به تایم رفته از فیلم انداخت و گفت: فردا شب هم میذارم باهم میبینیم خمیازه ای کشیدم اره خودمم الآن حوصلش و ندارم و مطابق عادت همیشگیم چاییم رو داغ داغ نوشیدم و وقتی دیدم چیزی از فیلم نمیفهمم خسته از فعالیتای امروز بلند شدم و خیز برداشتم به سمت بچه ها ساعت 12 بود و دیگه باید میخوابیدیم؟ جفتشون و بغل کردم و روبه عمادی که غرق فیلم بود گفتم: اسما میزیم بخوابیم، شبت بخیر عزیزم با مهربونی شب بخیری گفت که از دیدش خارج شدیم و از جایی که مدتی بود بچه ها رو تو اتاق خودمون میخوابوندم و بعد میبردمشون به اتاقشون امشب هم همین کار و کردم و حالا روی تخت کنار خودم خوابونده بودمشون و بهشون شیر میدادم تا سیز شن و بعد هم بخوابن . هر کدوم از یه طرفم آویزون بودن و شیر میخوردن و گاهی هم با مک زدن های محکمون باعث میشدن چرنم پاره شه و از خواب بیرم که این بار همزمان با بیدار شدنم، عماد و بالا سرم دیدم و با وحشت هین می کشیدم که با خنده رفت عقب تر نترس منم! هنوز نفس نفس میزدم که گفتم:... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت427 انگاه معناداری بهش کردم بی مزه! ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 چطوری نترسم؟ خودت و بذار جای من فکر کن داری بچه شیر میدی یهو چشم باز کنی ببینی یکی بالاسرته همینطور که میخندید تخت و دور زد و همزمان با دراز کشیدن رو تخت جواب داد: عزیزم من قابلیت شیردهی ندارم قبل از اینکه جوابی بهش بدم ترانه که انگار سیر شده بود از من دل کند و چرخ زد سمت عماد و با دیدن خندههای عماد شروع کرد به خندیدن که خون عماد به جوش اومد و گرفتش تو بغلش و همینطور که تو هوا تکونش میداد گفت از اولشم میدونستم تو طرف منی! و هی بالا پایینش کرد که متوجه نگاه خیره مونده تیدا شدم لبهاش بند شیر خوردن بود اما چشمهاش خیره به عمادی که داشت با ترانه دل میداد قلوه میگرفت و یهو مثل اینکه اشتهاشم کور شد که سرش و گذاشت رو سینم و بی صدا ية عماد و ترانه زل زد و از اینطور دیدنش جیگرم کباب شد که نگاه تاسف باری به عماد انداختم و بعد تیدا رو به آغوش کشیدم و پرشور و شوق تر از عماد با فاصله از خودم گرفتمش بالا و هی آوردمش پایین و با صورت رفتم تو شکمش تا بخندونمش! چند باری این کار و تکرار کردم تا بچه سر ذوق اومد و بعد هم حسابی بوسیدمش که صدای ترانه در اومد! عماد باهاش حرف میزد و بالا و پایینش میکرد اما این بوسه های من و تیدا برای ترانه تازه و دل خواستنی بودن که حالا به نق نق کردن انداخته بودش عماد نفس عمیقی کشید و همینطور که ترانه رو میبوسید تا بچه احساس حسودی نکنه گفت: صدبار بهت گفتم اینا دو قلوعن فرق نذار از این حق به جانب حرف زدنش انقدر زورم گرفت که تمسخر آمیز زل زدم بهش و گفتم اره من بودم یه ربع داشتم با ترانه دل و قلوه رد و بدل میکردم و تیدا رو به تماشا گذاشته بودم از رو که نمیرفت اما خندید و ترانه رو گرفت سمتم خب بیا جابه جاشون کنیم سو تفاهما برطرف بشه؟ تیدا رو تحویلش دادم و ترانه رو ازش گرفتم بر طرف که نمیشه ولی خب! و این بار ترانه رو کنارم خوابوندم و عماد هم تیدا رو خوابوند کنارش و حالا مثل به پرانتز بودیم و بچه ها داخل این پرانتز چرخیده بودن سمت هم و با لب و دهن همدیگه ور میرفتن که عماد با شیطنت گفت: نوبتی هم که باشه نوبت شماست! و با انگشت اشارش زد رو لباش و با همون انگشت به لبهای من اشاره کرد که از بالا نیر بچه ها بالا تنمون به سمت هم نزدیک شد و صورت هامون تو پنج سانتی هم قرار گرفت آماده این بوسه چشم دوختم به عمادی که مات لبهام بود و صورت هامون بهم نزدیک تر شد اما همینکه لب هامون خواست بهم برسه صدای گریه همزمان بچه ها باعث شوکه شدن و جا خوردنمون شد! با هول و هراس از هم دور شدیم که در کمال تعجب بچه ها آروم گرفتن و زدن زیر خنده... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂