eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_259 سرم و از پنجره بیرون بردم و تو هوای آزاد و سرد صبح امروز نفسی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چشم ریز کرد و مرموز پرسید: _نیستم؟ دست به سینه به سمتش قدم برداشتم: _چی نیستی؟ لب زد: _خوشتیپ! چشمی تو کاسه چرخوندم: _چرا همچین بدک نیستی پوزخندی زد: _بدک نیستم و اون اولین شبی که همو دیدیم داشتی خودت و میکشتی که بهت نگاه کنم؟ با حرص گفتم: _من؟ من خودم و میکشتم که تو نگاهم کنی؟ نکنه یادت رفته واسه اینکه بیشتر من و ببینی بیخودی کشوندیم کلانتری؟ یادت رفته؟ هیچ جوره زیر بار نمیرفت: _تا جایی که من یادمه اونشب من از هیچ کاری دریغ نکردم واسه بازداشت کردنت، حالا اگه تو از اون رفتارا برداشت دیگه ای داری به عقلت شک کن! انقدر زورم گرفت که صدای نفسام بلند شد: _من کم عقلم؟ تند تند سرش و به نشونه رد حرفم تکون داد: _تو کلا عقل نداری! انقدر پررو بود که زبونم نمیچرخید واسه جواب دادن و اونکه حسابی دستش باز بود ادامه داد: _اگه عقل داشتی که دست رد به سینه آدمی نمیزدی که انقدر عاشقته! نگاهش که کردم تند تند پلک زد و حواسش و به هر سمتی الا من پرت کرد که دستام و رو لبه تخت گذاشتم و خودم و بهش نزدیکتر از قبل کردم: _من دست رد به سینه کسی که عاشقمه و عاشقشم نزدم، من فقط میگم صبر کنیم به موقعش! نگاهم کرد: _تا اونموقع چطوری بی تو بمونم؟ چطوری بی تو سر کنم؟ با دیدن چشمهای مشکیش اون هم از این فاصله نزدیک دلم هری ریخت: _واسه منم آسون نیست ولی چاره چیه؟ شمرده شمرده گفت: _چاره اینه که تو مثل یه دختر خوب بامن بیای بریم یه گوشه ای زندگیمون و شروع کنیم! ابرو بالا انداختم: _نمیشه... نمیتونم! قبل از اینکه بگه چرا دلیلش و خودم گفتم: _من هنوز نتونستم یه نفس آسوده بکشم، باور کن اصلا تحمل شروع یه استرس نو رو ندارم، دلم نمیخواد هرروز با نگرانی بیدار شم هرروز تنم بلرزه که از طرف هومن، از طرف خانواده هامون برامون دردسر درست بشه، درکم کن! طول کشید تا جواب داد: _درکت میکنم... با دوباره بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره سحر حدس زدم رسیده باشه و قبل از جواب دادن به تماسش، روبه گرشا گفتم: _من فعلا میرم ولی سعی میکنم بیام بهت سر بزنم، کاری نداری؟ آروم سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مراقب خودت باش! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت426 و دوتایی خندیدیم و این بار پونه گ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 انگاه معناداری بهش کردم بی مزه! با سليقه واسه خودش تو گوشه بشقاب سس مایونز و کچاپ و قاطی میکرد که انگار چیزی یادش افتاد راستی به خیر منتظر بهش چشم دوختم فردا ناهار و دعوتیم خونه شاهرخ و با سکوت من ادامه داد: همین دوستم که امروز دیدیش سری به نشونه تایید تکون دادم و البته عشق سابق ارغوان مرموز نگاهم کرد. پس بهت گفت؟! یه لقمه واسه خودم گرفتم و جواب دادم عروس خانواده امین خانوادست به من نگه به کی بگه؟؟ از خنده وا رفت. پس وای به حال خانواده حرف زدن با عماد ادامه داشت تا وقتی که شام خوردنمون تموم شد و حالا تنها تو آشپز خونه بودم و بعد از مرتب کردن آشپزخونه دوتا چای ریختم و رفتم بیرون عماد لم داده بود رو مبل و تلویزیون میدید و بچه هاهم که عادت کرده بودن خودشون خودشون و سرگرم کنن سینه خیز میرفتن و باهم خوش بودن با دیدنشون لبخند به لب هام اومد و بعد هم کنار عماد نشستم خوب واسه خودت تنها تنها فیلم میبینی! نگاهی به تایم رفته از فیلم انداخت و گفت: فردا شب هم میذارم باهم میبینیم خمیازه ای کشیدم اره خودمم الآن حوصلش و ندارم و مطابق عادت همیشگیم چاییم رو داغ داغ نوشیدم و وقتی دیدم چیزی از فیلم نمیفهمم خسته از فعالیتای امروز بلند شدم و خیز برداشتم به سمت بچه ها ساعت 12 بود و دیگه باید میخوابیدیم؟ جفتشون و بغل کردم و روبه عمادی که غرق فیلم بود گفتم: اسما میزیم بخوابیم، شبت بخیر عزیزم با مهربونی شب بخیری گفت که از دیدش خارج شدیم و از جایی که مدتی بود بچه ها رو تو اتاق خودمون میخوابوندم و بعد میبردمشون به اتاقشون امشب هم همین کار و کردم و حالا روی تخت کنار خودم خوابونده بودمشون و بهشون شیر میدادم تا سیز شن و بعد هم بخوابن . هر کدوم از یه طرفم آویزون بودن و شیر میخوردن و گاهی هم با مک زدن های محکمون باعث میشدن چرنم پاره شه و از خواب بیرم که این بار همزمان با بیدار شدنم، عماد و بالا سرم دیدم و با وحشت هین می کشیدم که با خنده رفت عقب تر نترس منم! هنوز نفس نفس میزدم که گفتم:... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_260 چشم ریز کرد و مرموز پرسید: _نیستم؟ دست به سینه به سمتش قدم بر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ زیر لب باشه ای گفتم: _راستی به گوشیم زنگ نزن پیام هم نده، خودم با یه سیمکارت جدید بهت زنگ میزنم، اینجوری بهتره! و راه افتادم به سمت در که اسمم و صدا زد: _یاسمن... سرم که به سمتش چرخید ادامه داد: _من از این لباسی که تنته اصلا خوشم نمیاد! نگاهم و رو کت چرم مشکی کوتاهم چرخوندم و با تعجب گفتم: _مگه چشه؟ لب و لوچش آویزون شد: _هم زیادی کوتاه و جذبه هم... لب زدم: _هم؟ با جدیت ادامه داد: _هم زیادی بهت میاد، دلم نمیخواد انقدر به خودت برسی و بری و بیای، این دفعه که اومدی یه لباس بهتر بپوش! خندم گرفت با این حرفش: _احیانا مثل اون دمپایی آبی های چرک اون سربازکه با کفشای نازنینم عوضشون کردی، برنامه ای واسه لباسم نداری؟ خندش گرفته بود اما سعی کرد خودش و همچنان جدی نشون بده: _فعلا نه، ولی قول نمیدم دفعه دیگه که بااین سر و شکل ببینمت پتو پیچ نفرستمت بری! نگاه چپ چپم و بهش دوختم: _اگه خیال کردی هنوزم یه مامور پلیسی و میتونی به همه چی گیر بدی باید بهت بگم سخت در اشتباهی، دیگه نه تو پلیسی نه من متهمتم! پوزخندش تکرار شد: _خیلی خب، دفعه دیگه که اومدی و مجبورت کردم با پتو مسیر برگشت و طی کنی میفهمی نسبتمون چقدر نزدیکتر از اونوقتیه که من پلیس بودم و تو متهم! نگاه سردم و ازش گرفتم و قبل از اینکه بخوام به کلکل کردن باهاش ادامه بدم دوباره اسم و شماره سحر رو صفحه گوشیم نمایان شد و همزمان با سایلنت کردن گوشی با عجله روبه گرشا گفتم: _فعلا باید برم، وعده ما دیدار بعدی! و یه لبخند مسخره و گله گشاد تحویلش دادم که لبخند رو لبهاش نمایان شد و به نشونه خداحافظی دستش و واسم تکون داد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
🏴 (ع) هادی شدی که بر همگان سر شویم ما هادی شدی که از همه برتر شویم ما هادی شدی که جلد غم سامرا شویم هادی شدی شما که کبوتر شویم ما گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما ✋ شهادت امام هادی(ع) بر شما عزیزان تسلیت باد🖤
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_261 زیر لب باشه ای گفتم: _راستی به گوشیم زنگ نزن پیام هم نده، خود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تموم دو روز گذشته به غرغرهای سحر و خاله گذشت و حالا همینطور که رو تخت سحر دراز کشیده بودم و با گوشی مشغول بودم و هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم صدای سحر و شنیدم: _پاشو از تخت آویزون شدم و با یه لبخند گله گشاد جوابش و دادم: _خیلی وقته بیدارم پایین تخت رو تشک خوابیده بود زل زد بهم و گفت: _پس چرا پانشدی؟ نکنه فکر کردی چون اجازه دادم رو تختم بخوابی ملکه این اتاقی و منم خدمتکارتم و منتظری واست صبحونه حاضر کنم؟ با همون لبخند دوباره تخت دراز کشیدم و گفتم: _تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم ولی آره، خیلی گشنمه پاشو یه چیزی درست کن بخوریم! صدای جیغ جیغش گوشم و پر کرد: _چی؟ تا حالا اینجوری بهش نگاه نکردی؟ تا خنده و قهقهه هام شروع شد صدای جیغ جیغ سحرم بالا گرفت و آخر سر در حالی که نه من میفهمیدم اون چی میگه و نه اون با صدای خنده من میتونست خونسردیش و حفظ کنه ، پتوم و گرفت و عین یه گاو وحشی شروع کرد به کشیدنش که خندیدن یادم رفت و با چشمهای گرد شده به صورت سرخ شده سحر نگاه کردم و اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم زور زدن های سحر به ثمر نشست و پخش شدم رو زمین! با حس خورد شدن کمرم فقط داشتم پلک میزدم و سحر که بالا سرم بود بلند بلند نفس میکشید که با لبخند خبیثانه ای گفت: _حالا فهمیدی رئیس کیه؟ دستم و پشت کمرم که روی کاشی های سرد بین تخت و تشک داشت داغون میشد گذاشتم و با صدای بلند داد زدم: _چه غلطی کردی وحشی؟ و به ثانیه نکشید که قیافم گرفته شد و به سختی خودم و کشوندم رو تشک سحر و اون که میخواست بیشتر از این آزارم بده با دستش مانع از ورودم به تشکش میشد که حرصی شروع کردم به لگد زدن بهش و منطقی بود اینکه فشار لگد های من بیشتر از زور بازوی سحر باشه و در نهایت سحرم اون سمت تشک پخش شه رو زمین! حالا این من بودم که حس برنده هارو داشتم، خودم و صاحب تشک کردم و در حالی که آرنجم و به تشک تکیه داده بودم و سرم و رو دستم قرار داده بودم گفتم: _حالا فهمیدی چه غلطی کردی؟ موهای آشفته چسبیده به صورتش و هر جوری که بود کنار زد و نگاه سردش و بهم دوخت: _اینجوری نمیشه، از امشب دیگه عین یه مهمون تحویلت نمیگیرم از امشب اگه خواستی تو اتاق من بمونی همین پایین رو این تشک میخوابی، دیگه از تخت خبری نیست! نیشخندی زدم: _همچین تخت تخت میکنی انگار از پر قو درستش کردن و تو یه حرکت سریع چرخیدم و لگد محکمی به تختش زدم: _تخت داغونت ارزونی خودت! دوباره صدای جیغش دراومد اما قبل از اینکه بتونه جوابی بهم بده خاله در و باز کرد و نگاهش و بین هر دوی ما که سرمون رو زمین بود و چشمهامون واسه دیدن خاله که تو چهارچوب در اتاق و درست بالا سرمون قرار داشت، به سقفش چسبیده بود و داشت از کاسه در میومد چرخوند و گفت: _اینجا چه خبره؟ سحر سریع خودش و جمع و جور کرد و پاشد سرپا : _هیچی داشتیم باهم شوخی میکردیم، سر صبحی حالمون عوض شه! و با لبخند زل زد بهم که نشستم تو جام و لب زدم: _آره خاله جون، دخترت استاد شوخیای خرکیه! و بلند شدم و تو نگاه های گیج و درمونده خاله جلو تر از سحر، دست به کمر از اتاقش بیرون زدم و اون دیوونه هم پشت سرم اومد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_262 تموم دو روز گذشته به غرغرهای سحر و خاله گذشت و حالا همینطور ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با هر لقمه نگاهم به سحری میفتاد که روبه روم نشسته بود و هنوزم اثرات سرخی لپاش، رو پوست سفیدش نمایان بود. تموم سعیم و میکردم که نخندم و با جدیت به این جدال ادامه بدم که یهو با گاز محکمی که به نصف لقمش زد، پنیر تو لقمش صاف خورد تو صورت من! لقمه تو دهنم و به سختی قورت دادم و زل زدم به سحری که رفته رفته نیشش داشت باز میشد و بالاخره خنده هاش فضای آشپزخونه رو پر کرد، دستم و رو صورتم کشیدم تا به خیال خودم صورتم و پاک کنم اما بیشتر گند زدم و پنیر و مالیدم تو صورتم که صدای خنده های سحر بلند تر شد و بین خنده بریده بریده گفت: _دیدن... دیدنی شدی! تنها عکس العملم سعی واسه پاک کردن صورتم بود که سامان وارد آشپزخونه شد و قبل از اینکه بخواد بپرسه چی شده با دیدن خنده های بی امون سحر و منی که با خودم درگیر بودم زد زیر خنده و منم که با این دوتا دلقک یه جا بودم نتونستم جلوی خودم و بگیرم و به خنده افتادم، خنده هایی که پایانی نداشت و لابه لاش فحش های جانانه ای هم نثار سحر کردم و همزمان خاله به جمعمون اضافه شد: _گوشیت داره زنگ میخوره یاسمن حتما گرشا پشت خط بود که سراسیمه از جا پریدم و روبه سحر و سامان گفتم: _تا من برمیگردم هرچقدر میخواید بخندید، بعدش دیگه قول نمیدم اگه هرهر راه انداختید زندتون بزارم! سامان 'اوهو'یی گفت: _سر صبحی نترسونمون! و این بار خاله هم تو خندیدن همراهیشون کرد که نفس عمیقی کشیدم و خودم و به اتاق رسوندم... در اتاق و پشت سرم بستم و گام بلندی به سمت گوشیم که رو تخت بود برداشتم، حدسم درست بود و گرشا پشت خط بود که صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام نفس عمیقی کشید و جواب داد: _سلام، زنگ زدم که بگم از بیمارستان مرخص شدم ابرو بالا انداختم: _حالت خوبه؟ جواب داد: _خوبم فقط میخوام برم شاهچراغ تنهایی سختمه میتونی بیای؟ چشمام تو کاسه چرخید : _شاهچراغ؟ تایید کرد: _تا اینجا اومدم، نمیتونم بی زیارت برگردم! دوباره افکارش شگفت زدم کرد: _آخه تو بااون پا... حرفم و برید: _با ویلچر مشکلی پیش نمیاد. انگار حسابی مصمم بود واسه زیارت شاهچراغ که مخالفتی نکردم : _بزار ببینم چیکار میکنم، بمون بیمارستان تا بیام دنبالت! تماسمون که قطع شد حسابی تو فکر فرو رفتم، فکر بیرون رفتن از اینجا، فکر چند ساعت با گرشا بودن که نیاز به یه بهونه درست و حسابی داشت! غرق همین افکار بودم که یهو با باز شدن دذ اتاق توسط سحر به خودم اومدم: _آقا پلیسه بود؟ سرم و که به نشونه تایید تکون دادم نفس عمیقی کشید: _خدا شانس بده، من بدبخت که هرچی رفتم دانشگاه رفتم کلاس موسیقی و کوفت و زهرمار خبری از نیمه گمشده در به درم نشد، اونوقت این آقا پلیسه بخاطر تو بااون حالش کوبیده تا شیراز اومده! و با همون حال حرصی بامزش مانتوش و از کمد بیرون کشید و پرت کرد رو تخت که سر کج کردم: _کجا میری؟ سر چرخوند سمتم: _دنبال بدبختی هام، دنبال درس و دانشگاه و کلاسای مزخرف و طولانی امروزم! انگار که فکری تو ذهنم جرقه زده باشه پریدم سمتش: _منم میام! از پشت که بهش چسبیدم با قیافه درمونده هولم داد عقب: _کجا به سلامتی؟ با لبخند دوباره خودم و بهش نزدیک کردم: _منم باهات میام دانشگاه و تن صدام و پایین آوردم: _ولی در واقع نمیام دانشگاه صداش و دقیقا شبیه صدام کرد و با همون لبخند تقلیدی از لبخند من گفت: _در واقع میری کدوم قبرستونی؟ ردیف دندون هام نمایان شد: _میرم پیش گرشا، میخوایم بریم شاهچراغ! چشماش گرد شد: _تو میخوای بری شاهچراغ؟ نوچی گفتم: _اون میخواد بره، منم میخوام همراهیش کنم آخه میدونی که خودش نمیتونه بره، واسه همین من باید بهش کمک کنم توهم باید به من کمک کنی! ریلکس نگاهم کرد و گفت: _من غلط بکنم بخوام کمک کنم، همون یه بار که بهت کمک کردم واسه هفت پشتم بس بود تو بازی کثیف امروزت من و قاطی نکن! مظلوم که نگاهش کردم ادامه داد : _اصلا فکرشم نکن! نگاهم و مظلوم تر کردم: _همین یه بار، میخواد برگرده تهران، این آخرین باره! نفسش و فوت کرد تو صورتم: _خیلی خب، وانمود میکنم که تو داری با من میای دانشگاه برگشتنی هم میام دنبالت! صدام و تو گلوم صاف کردم: _نه! با تعجب که نگاهم کرد با لحن مهربونی گفتم: _عزیزم با تاکسی و اسنپ سخته، من ماشینت و میبرم هروقت که گفتی میام دنبالت، چطوره؟ سوراخای بینیش از شدت حرص گشاد شد و لب زد: _ماشینمم میبری؟ سر کج کردم: _گفتم که آخرین باره! و تو کسری از ثانیه لپش و کشیدم: _حالا دیگه بریم حاضر شیم، عجله کن! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_263 با هر لقمه نگاهم به سحری میفتاد که روبه روم نشسته بود و هنوز
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ به بدبختی و با هزار مکافات خودم و‌رسونم بیمارستان. با کمک خدمه بیمارستان گرشارو‌نشوندم تو‌ماشین و بعد از گذاشتن ویلچر تو صندوق عقب، نشستم پشت فرمون و حرکت کردیم، قبل از اینکه حرفی بینمون رد و‌ بدل بشه، مسیریاب سکوت بینمون و‌ شکست: _دیویست متر جلوتر به سمت راست بپیچید. با شنیدن این صدا گرشا با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و‌ من که هم نشستن پشت فرمون ماشین دنده ای سحر برام سخت بود و هم مسیر و‌بلد نبودم و‌ صندلیم و‌حسابی جلو‌کشیده بودم گفتم: _اینجارو مثل تهران اونقدرها خوب بلد نیستم! ابرو‌بالا انداخت: _حالا چرا این شکلی داری رانندگی میکنی؟ صدام و‌تو‌گلوم صاف کردم: _رانندگی توی هرشهری با شهر دیگه متفاوته، قلق این ماشینم دستم نیست! آروم خندید: _موندم تو‌چطوری گواهینامه گرفتی! نگاه تیزی بهش انداختم و‌بازهم مسیریاب زودتر از من زبون باز کرد: _صد متر جلوتر... این بار قبل از اینکه نطقش کامل بشه گرشا زد زیر خنده: _مثل اینکه امروز باهم تنها نیستیم، این خانم هم همراهمونه! انقدر خندید و‌خندید که از راهنمایی های مسیر یاب جاموندم و‌ اصلا هم به روی خودم نیاوردم، دلم نمیخواست گرشا بیشتر از این هرهر و کرکر راه بندازه و‌با اعتماد به نفس پوچ همه مسیرهارو حدس میزدم و میرفتم که بین خنده نگاهی به اطراف انداخت: _آخرین بار که اومدم شیراز کلا از مسیر دیگه ای رفتیم شاهچراغ، در عرض کمتر از یکسال شیراز چه تغییری کرده! عین یه ربات گردنم و‌به سمتش چرخوندم: _یعنی دفعه قبلی... از این مسیر نرفتی؟ شونه بالا انداخت: _گمون نکنم! حالا که فهمیده بودم دارم اشتباه میرم آهانی گفتم و‌ماشین و‌گوشه خیابون نگهداشتم و‌با اعتماد به نفس ادامه دادم: _شاید این برنامه قاطی کرده بزار دوباره تنظیمش کنم! و‌سرم و‌کردم تو‌گوشی که صداش و‌ شنیدم: _یعنی میخوای بگی تو‌اشتباه نکردی و تقصیر برنامست؟ بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _من فقط محض احتیاط این برنامه رو‌راه انداختم وگرنه که من خونه مامان بزرگ و همه طایفه مادریم اینجاست! صداش گوشم و‌پر کرد: _پس یه رگت شیرازیه، نمیخواد محض احتیاط با اون برنامه سرمون و به درد بیاریم از همون مسیری برو‌ که همیشه میرید بالاخره میرسیم! آب دهنم و‌با سر و‌صدا قورت دادم نمیدونم چرا مقاومت میکردم و‌نمیگفتم که هیچ جارو بلد نیستم که به این وضع بیفتم و حالا که چاره ای نداشتم، ماشین و‌به حرکت درآوردم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_264 به بدبختی و با هزار مکافات خودم و‌رسونم بیمارستان. با کمک خدم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ رسیدن به شاهچراغ بیشتر از سه ساعت طول کشید! سه ساعت دور خودمون چرخیدیم و بالاخره رسیدیم! اون هم چه رسیدنی... حالا باید گرشا سریع به زیارتش میرسید چون دیگه وقتی نبود و یکی دوساعت دیگه کلاس سحر تموم میشد و من باید خودم و بهش میرسوندم. ماشین و پارک کردم و همزمان صدای نفس عمیق گرشارو شنیدم: _دفعه قبلی که اومدم شیراز مسافتا انقدر طولانی نبود! نگاهم که بهش افتاد لبم و گاز گرفتم تا نخندم اما گرشا تا میتونست خندید: _برگشتنی حتما همون خانمه رو راه بنداز این بار دیگه دووم نیاوردم و ریز ریز خندیدم: _اگه غر بزنی و صداش و نشنوم ممکنه مسافت برگشت طولانی ترم بشه! سرش و به پشتی صندلی تکیه داد: _من کف دستم و بو نکرده بودم که شما شهر اجدادیت و بلد نیستی! و بعد در ماشین و باز کرد: _بریم! سری به نشونه تایید تکون دادم و پیاده شدم و با ویلچر ماشین و دور زدم و تکیه به در ماشین منتظر نگاهش کردم: _پیاده شو نگاهش و بین من و ویلچر چرخوند: _یه کمی نزدیکش کن... ویلچر و چسبوندم به ماشین و نگهش داشتم، سخت بود جابه جایی براش بااون پا و دست شکسته که دست بردم واسه گرفتن دستهاش و از رو آستینش دستش و گرفتم و با کمک من گرشا نشست روی ویلچر و راهی شدیم ... چادر سرم کردم بااینکه حتی نمیتونستم روی سرم نگهش دارم و زیر گلوم گره اش زده بودم! هوا سرد بود اما حیاط پر از رفت و اومد بود، من هرسال یک بار و به شیراز میومدم اما کم پیش اومده بود که بیام اینجا و حال و هوا و فضای اینجا برام غریب بود. اعتقادات من به کلی با اعتقادات گرشا متفاوت بود و از زمزمه های زیر لب گرشاهم سر در نمیاوردم و فقط ویلچرش و هدایت میکردم که صداش به گوشم رسید: _تا نزدیکی های ورودی بریم یه چند دقیقه ای اونجا کار دارم مطابق حرفش عمل کردم: _چیکار داری؟ جواب داد: _میخوام زیارت نامه بخونم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_265 رسیدن به شاهچراغ بیشتر از سه ساعت طول کشید! سه ساعت دور خودمو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ویلچر و تا همونجایی که گفت بردم و بعد از متوقف کردنش دست به سینه روبه روش ایستادم: _همیشه واسم سوال بود که تو چرا با همه خانوادت و اطرافیات فرق داری! لبخندی زد: _واسه همه سواله و خیره تو چشمام ادامه داد: _من از وقتی خودم و شناختم اعتقاداتم این شد، همه این سالها با بابام مشکل داشتم ولی پای اعتقاداتم موندم، موندم و یه نظامی شدم با خنده گفتم: _بهتره بگی یه پلیس اخراجی! نفس عمیقی کشید: _ از وقتی به خانواده همایون فروزان نزدیک شدم همه اینارو به جون خریدم ابرویی بالا انداختم: _پدرت نمیتونست جلوی اخراج شدنت و بگیره؟ سرش و به نشونه رد حرفم تکون داد: _تو که خودت خوب میدونی واسه پدرهای ما، سیاست خیلی مهم تر از این چیزای جزیی و کوچیکه! پوزخندی روی لبهام نشست: _یه لحظه یادم رفت... جواب داد: _بعد از اینکه خودکشی کردی... دستی تو صورتش کشید و ادامه داد: _هومن واسه فرار از همه چی ماجرای فرارت با من و گفت، بعد از گفتن ماجرا بااینکه هانا هنوز هم موافق طلاق نبود و همچنان میخواست من با غلط کردم برم پیش همایون، از هم جدا شدیم و جدایی از هانا باعث این شد که از خونه بیرون بشم! سری تکون دادم: _ولی من هنوز نفهمیدم، هانایی که شب خواستگاری اون دلقک بازی هارو درآورد چرا یه دفعه کاری کرد که من مجبور به ازدواج با هومن شم، چرا با تو ازدواج کرد؟ و قبل از اینکه گرشا چیزی بگه خودم ادامه دادم: _من که باور نمیکنم بخاطر عشق و عاشقی باشه، همونطور که همه این مدت عشق و دوستداشتن هومن و باور نکردم به همون اندازه هم مطمئنم که هانا از رو عشق و احساس این کار و نکرده! تایید کرد: _خیلی بهش فکر کردم، شاید بعد از دستگیری هومن تکلیف این ماجراهم روشن بشه! نفسی گرفتم و دست راستم و تو جیب پالتوم گذاشتم و همین باعث خندیدن گرشا شد، نگاهش و رو سرتا پام چرخوند و گفت: _هیچوقت چادر سرت نکردی نه؟ چشمام که گرد شد دستهاش و به نشونه تسلیم بالا آورد: _سر نکردی! دستم و بین گلوم و گره گذاشتم تا حس خفگیم کمتر بشه و خنده های گرشا ادامه پیدا کرد: _گره اش هم نزنی روی سرت وایمیسه، خودت و اذیت نکن!  گره چادر و باز کردم و کمی رو سرم مرتبش کردم: _امیدوارم وایسه رفته رفته لبخندی روی لبهاش نشست: _چقدر بهت میاد! جا خوردم: _واقعا؟ چشماش و که بست و دوباره باز کرد تودوربین جلوی گوشیم نگاهی به خودم انداختم، تو شلخته ترین حالت ممکن سر میکردم و گرشا معتقد بود این چادر بهم میاد! صفحه گوشی و خاموش کردم و همزمان با پایین آوردن دستم لبخندی زدم و تا خواستم چیزی بگم نگاهم افتاد به سامانی که با کمی فاصله از ما ایستاده بود! با دیدنش آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و خیره به اون اما خطاب به گرشا لب زدم: _سا... سامان! و سامان که انگار از این فاصله نزدیک متوجه نگاهم شده بود چشمهاش به سمتم چرخید و من عینهو جن گرفته ها چادر و رو صورتم کشیدم و سریع پشت به سامان هدایت ویلچر گرشا رو به عهده گرفتم: _باید بریم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_266 ویلچر و تا همونجایی که گفت بردم و بعد از متوقف کردنش دست به س
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با تموم قوا راه افتادیم ، تموم فکر و ذکرم پی این بود که از دید سامان خارج شم و از استرس داشتم نابود میشدم که صدای گرشا رو شنیدم: _سامان کیه؟ کجا داریم میریم؟ من که هنوز زیارتنامه ام و نخوندم! بی توجه به حرفاش از لابه لای مردم رد میشدم که صدای سامان و پشت سرم شنیدم: _یاسمن! حتی تصور رو در رو شدن با سامان و بعد هم بستن دهنش که ممکن نبود هم استرسم و چندین برابر میکرد که سرعت هول دادن ویلچر گرشا رو بیشتر کردم و دوباره صدای گرشارو شنیدم: _چیکار داری میکنی؟ این کیه داره صدات میزنه؟ جواب دادم: _پسرخالمه، نباید مارو ببینه، باید بریم! و این بار شروع کردم به دویدن و هول دادن گرشا واصلا هم اهمیتی نداشت فحش های ناجوری که از این و اون میخوردم، مهم فقط فرار از سامانی بود که همچنان حضورش و پشت سرم حس میکردم و نیم نگاهم به عقب هم اینکه دنبالم بود و اثبات میکرد...   به نفس نفس افتاده بودم، برام مهم هم نبود اگه نفس کم میاوردم، اگه خسته میشدم یا از این و اون فحش میخوردم و‌فقط تو‌فکر فرار و‌رفتن به جایی که سامان نباشه بودم و تو این اوضاع گرشا هم قصد ساکت شدن نداشت که داد میزد: _چیکار میکنی؟ تا الان با ویلچر به صد نفر کوبیدی! بین نفس نفس زدنهام لب زدم: _عیب نداره داد زدنهاش ادامه پیدا کرد: _چی چی عیب نداره؟ پام داره داغون میشه، یعنی انقدر برات مهمه که پسرخالت مارو باهم نبینه؟ دیگه صدام درنمیومد که نتونستم جوابی بهش بدم و فقط به مسیر ادامه دادم و دوباره به عقب نگاه کردم و وقتی دیدم انگار خبری از سامان نیست یا حداقل انقدر بینمون فاصله افتاده که من نمیبینمش با خیال نسبتا راحتی سرم و برگردوندم و اما تا خواستم حرفی بزنم یا سرعت دویدنم و‌کم کنم چادر گل گلی روی سرم گیر کرد زیر پام و همین برای افتادنم رو کاشی های سرد کف حیاط کافی بود که دراز شدم رو زمین و از بین پاهایی که جلوی چشمهام در حال تردد بودن نظاره گر گرشای روی ویلچر شدم، ویلچری که بی امون داشت میرفت و میرفت و من انقدر محکم زمین خورده بودم که نای بلند شدن و دنبالش راه افتادن نداشتم ! کاری ازم برنمیومد جز نگاه کردن که یهو با برخورد محکم ویلچر با درختی که سر راهش بود، گرشا با صدای ناهنجاری پخش شد رو‌ زمین و ویلچر هم به بغل افتاد درحالی که چرخهاش همچنان میچرخید...! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_267 با تموم قوا راه افتادیم ، تموم فکر و ذکرم پی این بود که از دی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کمپرس یخ و از رو پیشونیم برداشتم و سر چرخوندم سمت گرشا، سرمش هنوز تموم نشده بود و خیره به سقف اتاق هر از چند گاهی پلک میزد که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _خوبی؟ نفسش و عمیق بیرون فرستاد: _فعلا زندم! نگاهم و رو سر تا پاهاش چرخوندم، هنوز اثر جراحت های تصادفش خوب نشده بود و این بلا سرش اومده بود، دوباره که عمیق نفس کشید با صدای آرومی گفتم: _خدارو شکر که چیزی نشد، جاییتم که نشکسته! میخواست سرش و به سمتم بچرخونه اما نمیتونست، گردنش ضربه بدی خورده بود و حالا زور زدنش واسه رو کردن به من هم باعث دردش شده بود و هم باعث حرصی شدنش و من و به خنده مینداخت که یه لحظه یادم رفت تو چه وضعی هستیم و قهقهه بلندی زدم! قهقهه ای که انگار از صدتا فحش بدتر بود و سبب بلند شدن صدای گرشاهم شد: _میخندی؟ بایدم بخندی! دستم و گاز گرفتم، حالش خوب نبود و اینطوری داشتم کفریش میکردم که بلند شدم و پایین تخت و روبه روش ایستادم، صورتش سرخ سرخ بود که گفتم: _دکتر گفت نباید سر و گردنت و تکون بدی! جواب داد: _دکتر واسه خودش گفت! کارد میزدی خونش درنمیومد و همه اینها تقصیر من بود که خودم و بهش نزدیکتر کردم : _سر منم ضربه خورده، ببین پیشونیمو! زل زد تو چشمام: _من نمیفهمم چرا از دست پسرخالت باید فرار میکردی؟ اونم اینطوری بااین همه خسارت جانی! نفس عمیقی کشیدم: _چون حوصله جواب پس دادن نداشتم، من قراره مدتی اینجا بمونم اگه خالم میفهمید که باز یه کار مخفیانه کردم این بار حتما همه چیز و به مامانم میگفت! تا بخواد چیزی بگه سحر وارد اتاق شد و بعد از اینکه نگاهش و بین من و گرشا چرخوند به سمتمون اومد و یکی از آبمیوه هایی که خریده بود و تحویل من داد: _بگیر بخور جون بگیری رو صندلی که نشست قبل از زدن نی تو آبمیوم ازش پرسیدم: _چه خبر از سامان؟ پا روی پاانداخت: _زنگ زد گفتم با منی، اونم خیال میکنه اشتباها یه دختر و با چادر تو شاهچراغ دیده که شبیه تو بوده! خیالم راحت شده بود که آبمیوه ام و باز کردم و اما قبل از نوشیندش بااحساس درد شدید سرم قیافم گرفته شد و همین برای دراومدن صدای گرشا کافی بود: _یاسمن خوبی؟ سرم داشت میترکید اما حال نامساعدش باعث شد تا هرجور شده خودم و خوب نشون بدم: _چیزی نیست، فکرکنم بهتره دوباره رو پیشونیم یخ بزارم سحر که واسه خودش داشت کیک و آبمیوه میلومبوند جواب داد: _نزار حیفه، بااین پیشونی قلمبت خوشگلتر شدی! و هرهر خندید که زهرماری نثارش کردم و لگدی بهش زدم: _پاشو غرغر کنان بلند شد و من نشستم سرجاش، گرشا همچنان نمیتونست سر بچرخونه و نگاهم کنه که خطاب به سحر گفت: _خانم یه دکتری پرستاری کسی و صدا کن که یه نگاه به سر یاسمن بندازن ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجباری #پارت_268 کمپرس یخ و از رو پیشونیم برداشتم و سر چرخوندم سمت گرشا، سرمش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ سحر گاز بزرگی از کیکش زد و با همون دهن پر روبه من گفت: _دکتر لازم داری؟ با کیک داشت صورتم و میشست که سرم و عقب کشیدم: _من خوبم شونه بالا انداخت و راه گرفت تو اتاق و من ادامه دادم: _نگران من نباش، درد پات بهتر شد؟ صدای نالش و شنیدم: _ کدوم پام؟ اونکه عمل شده یا اینکه امروز داغون شده؟ حال و حوصله نداشتم که لب زدم: _همش طول کشید تا جواب داد: _فعلا که دارم حسش میکنم و فکر کنم این به این معنیه که موقتا فلج نشدم! دوباره خندم گرفته بود اما این بار خودم و کنترل کردم و چیزی نگفتم که صدای زنگ گوشی گرشا بلند شد و ادامه داد: _گوشیم و بهم بده بلند شدم و گوشیش و تحویلش دادم، چند ثانیه ای زل زد به صفحه گوشی و بعد جواب داد: _جانم مجید و مشغول صحبت کردن با مجید شد، تو این فاصله نشستم و به درمون پیشونیم مشغول شدم که یهو صدای گرشا بلند شد: _چی؟ داری جدی میگی مجید؟ و در کمال تعجبم از شدت هیجان خندید! هنوز نمیدونستم چه خبره و خیره به گرشا منتظر قطع تماسش بودم که بالاخره گوشیش و کنار گذاشت، میخواستم بدونم چی باعث زیر و رو شدن حالش شده که لب زدم: _چیزی شده؟ نفسی گرفت: _ممکنه یه اتفاق خوب بیفته! هنوز سر از حرفهاش در نمیاوردم: _یعنی چی؟ با صدای آرومی جواب داد: _یعنی باید گوش به زنگ دوباره مجید باشم! تو وضعیتی نبودم که بخوام پاپیچ گرشا شم یعنی سردردم این اجازه رو بهم نمیداد که دوباره به ماساژ مشغول شدم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_269 سحر گاز بزرگی از کیکش زد و با همون دهن پر روبه من گفت: _دکتر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا غروب تو بیمارستان بودیم و حالا میتونستیم بریم که سحر با پد تخم مرغی آغشته به کرم پودرش داشت به پیشونیم ضربه میزد تا رد کبودی همه چی و لو نده و من که پیشونیم حسابی پر درد بود اصلا نمیتونستم ساکت بمونم و صدای آخ و اوخ گفتنم فضای اتاق و پر کرده بود که سحر لباش و گاز گرفت و با صدایی که فقط من بشنوم گفت: _بااین سر و صداهای تو هرکی از جلو در رد شه فکر میکنه اینجا عملیات خاک برسری داره اجرا میشه! هیس کشیده ای گفتم: _ساکت شو میشنوه ابرو بالا انداخت و دوباره به ضربه زدنش بااون پد ادامه داد این بار تموم دردم و ریختم تو خودم و لبام و به دندون گرفتم و همزمان نگاهم افتاد به گرشایی که با فاصله پشت سر سحر بود و بااین طور دیدنم به خنده افتاد: _راستش و بگید بهتر نیست؟ بگید که خوردی زمین؟ سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم و با زوری که تو صدام بود جواب دادم: _نه اصلا و دوباره صدای خنده گرشایی که بعد از اون تماس حسابی شارژ بود بلند شد و بالاخره از بیمارستان بیرون زدیم، اونهم با چه وضعی! دست و پای گرشا کم بود، حالا سر و گردنشم باید ثابت میموند و کار براش سخت تر شده بود که با هزار دنگ و فنگ نشوندیمش تو ماشین و راهی شدیم... رو تخت اتاقم توی هتل دراز کشیدم، یاسمن بالای سرم ایستاده بود و داشت همه چیز و به پرستاری که سحر دخترخالش پیدا کرده بود میسپرد و من اصلا اینجا سیر نمیکردم، تماسی که مجید باهام گرفته بود به کل باعث شده بود تا دردم و فراموش کنم ، بالاخره اونروز فرا رسیده بود، روزی که انقدر مدرک از کثافت کاری های هومن فروزان جمع شده بود که دیگه حتی همایون بااون جایگاه سیاسی نمیتونست به داد پسرش برسه! گوش به زنگ بودم تا مجید دوباره باهام تماس بگیره تا از موفقیت عملیات بگه تا از گرفتن هومن بگه و من این خبر و به یاسمن بدم و هنوز وقتش نرسیده بود، هنوز تماسی برقرار نشده بود! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_270 تا غروب تو بیمارستان بودیم و حالا میتونستیم بریم که سحر با پد
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با شنیدن صدای یاسمن به خودم اومدم: _ما داریم میریم کاری نداری؟ جواب دادم: _برید به سلامت لبخندی تحویلم داد و سرش و جلوتر آورد: _نگاه کن، کبودی پیشونیم مشخصه؟ حرفش و رد کردم: _اونقدر که دخترخالت ماله کشید رو پیشونیت دیگه هیچی مشخص نیست! سرش و عقب کشید و طره ای از موهاش و رو پیشونیش ریخت و جلوی آینه تو اتاق نگاهی به خودش انداخت و مشغول مرتب کردن مقنعه ش روی سرش شد که متوجه نگاه اون پرستار مرد جوون به یاسمن شدم و سرفه ای کردم که پرستار سریع خودش و جمع کرد و یاسمن نگاهی بهم انداخت که لب زدم: _خوبی برو! حتی دلم نمیخواست کسی یک لحظه نگاهش کنه و حالا کمی بهم ریخته بودم که انگار متوجه شد و ابرو بالا انداخت : _خداحافظ! دستی براش تکون دادم و با رفتن یاسمن و دخترخالش چشم بستم، خوابم میومد که به محض بستن چشمهام به خواب رفتم... نمیدونم چقدر گذشته بود اما با شنیدن اسمم چشم باز کردم، پرستار یا همون آقای صالحی بالای سرم ایستاده بود و صدام میزد: _آقای تهرانی گوشیتون واسه چندمین بار زنگ خورد ، گفتم شاید تماس مهمی باشه! یعنی انقدر سنگین خوابیده بودم که حتی صدای زنگ گوشیم و نشنیده بودم؟ اونم منی که خواب سبکی داشتم، منی که یه نظامی بودم! داروها حسابی روم اثر گذاشته بود که حالا اینجوری بیدار شده بودم، دستم و رو میز کنارم چرخوندم و گوشیم و تو دستم گرفتم، مجید باهام تماس گرفته بود. نگاهم که به ساعت افتاد از 11 شب میگذشت و این یعنی چند ساعت از خواب سنگینم میگذشت، بااین وجود خطاب به آقای صالحی گفتم: _ممنون که بیدارم کردی سری تکون داد: _تماس میگیرم شامتون و بیارن با فاصله گرفتنش از من، شماره مجید و گرفتم، انتظار واسه جواب دادن مجید انگار یه سال بود و اما بالاخره صداش تو گوشی پیچید: _پس تو کجایی امیرحسین؟ جواب دادم: _خواب بودم، بگو ببینم چی شد؟ عملیات به کجا رسید؟ صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد: _بعد از اعترافات اون دختر که به لطف تعقیب و گریز تو تونستیم بگیریمش ، همه مدارک تکمیل شد و بالاخره حکم دستگیری هومن اومد و امروز سرهنگ فرمان شروع عملیات و داد بزاق دهنم و پایین فرستادم: _خب؟ بعدش چیشد؟ عملیات به کجا رسید؟ موفق شدید یا نه؟ مجید شمرده شمرده گفت: _عملیات انجام شد ، رد هومن و تو جاده دماوند زدیم ولی... لب زدم: _ولی چی؟ جواب داد: _ولی قبل از اینکه بتونیم ماشینش و متوقف کنیم ، هومن و ماشینش باهم دود شدن! چند باری پشت سرهم پلک زدم: _دود شدن؟ یعنی چی؟ مجید با مکث گفت: _یعنی قبل از اینکه بتونیم بگیریمش ماشینش و منفجر کردن، هم ماشین و هم هومن فروزان سوختن و ما نتونستیم اون و زنده گیر بندازیم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_271 با شنیدن صدای یاسمن به خودم اومدم: _ما داریم میریم کاری نداری
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صحبت هام با مجید تا چند ثانیه دیگه هم ادامه پیدا کرد، خیلی چیزهارو نمیتونست پشت تلفن بگه و من شوکه از اتفاقی که واسه هومن افتاده بود چیزی از گلوم پایین نمیرفت، حس عجیبی داشتم، شاید باورم نمیشد هومنی که تموم این مدت مارو به دردسر انداخته بود حالا مرده بود! تا دم دم های صبح به همه چیز فکر کردم به همه گذشته به همه روزهایی که پیگیر هومن بودیم و حالا با مرگش بعید میدونستم که به راحتی بتونیم به بالا دستی هاش برسیم! نفسم و عمیق سر دادم و تو تاریکی و سکوت مطلق اتاق با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر به هومن بیرون اومدم و گوشیم و تو دستم گرفتم، یه پیام از یاسمن حالم و عوض کرد: "بیداری؟" براش نوشتم: "خوابم" با لبخند پیام و براش ارسال کردم و تا جواب بده دوباره غرق شدم تو افکارم، حالا که مجید از مردن هومن گفته بود پس یاسمن میتونست برگرده تهران، پس دیگه نیازی نبود من برگدم تهران و از یاسمن کیلومترها دور باشم، برگردم تهران و دلم اینجا تو شیراز جا بمونه! چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا پیام جدیدش توجهم و به خودش جلب کرد: "پس تو خواب حرف میزنی!" دوباره نوشتم: "بیدارم ولی میخوام بخوابم، فردا برمیگردم تهران، توهم کم کم وسایلات و جمع کن چند روز دیگه باید برگردی." نیم ساعتی طول کشید تا رد و بدل شدن این پیامها به اتمام برسه، حالا یاسمن هم از اتفاقی که برای هومن افتاده بود مطلع بود، اون حتی بیشتر از من شوکه شد و اما در نهایت تصمیمش برگشت به تهران شد، من فردا برمیگشتم و یاسمن تا چند روز آینده به خونه پدریش برمیگشت... زیپ چمدونم و کشیدم و همزمان نگاهم به دایی یاسر افتاد: _رفتی تهران حواست به خودت و کارهات باشه! تو اون دو روزی که خونه خاله بودم از شر این نیش و کنایه هاش راحت بودم و حالا حتی موقع برگشت وقتی داشتم چمدون میبستم هم دست از این کارش برنمیداشت که سکوت کردم و این بار صدای مامان رعنارو از تو آشپزخونه شنیدم: _کاش میموندی عزیزم، بری دلتنگت میشم لبخندی به مهربونیش زدم: _دیگه نوبت شماست بیاید تهران یه مدت پیش ما باشید از آشپزخونه بیرون اومد و رو زمین کنارم نشست: _یه چند وقت دیگه میام تهران ولی این چند روزی که تو اینجا بودی و بخاطر بودنت سحرم میرفت و میومد خونه یه صفای دیگه ای داشت قبل از اینکه بخوام چیزی بگم سحر و سامان وارد خونه شدن و سحر در حالی که غذاهایی که تو دستش بود و به سمت آشپزخونه میبرد گفت: _جانم مامان رعنا؟ مامان رعنا خندید: _خوب گوش تیز کردی لبخند سحر دندون نما بود: _آدما نسبت به شنیدن اسمشون حساسن خب! مامان رعنا بلند شد و به سمتشون رفت: _غیبتت و نمیکردم خیالت جمع! و به غذاهایی که از بیرون اومده بود سر و سامون داد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_272 صحبت هام با مجید تا چند ثانیه دیگه هم ادامه پیدا کرد، خیلی چی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم تهران که مامان و سحر مشغول چیدن میز ناهار شدن و من که میخواستم مطمئن شم چیزی جا نزاشتم پاشدم رفتم تو اتاق، تو این روزهایی که اینجا بودم، هرچند اوایل بهم خیلی سخت گذشت اما بااومدن گرشا همه چیز عوض شد، حالم بهتر شد و با خبری که چند شب پیش بهم رسید سردرگم شدم... هومن مرده بود! هومنی که تا همین چند وقت پیش محکوم به زندگی باهاش بودم حالا دیگه رو این زمین راه نمیرفت، نفس نمیکشید، حالا دیگه زنده نبود! یادآوریش باعث نفس عمیقم شد. نه یادآوری خودش... یادآوری آزار و اذیتهاش که اگه اون خودکشی نبود بازهم ادامه پیدا میکرد، هومن مسئول همه تلخی ایامی بود که به من گذشته بود و من قصد بخشیدنش و نداشتم، من هنوز حتی با شنیدن اسمش از درون له میشدم، من هنوز دردهایی که باعثش بود و فراموش نکرده بودم... هرگز فراموش نمیکردم! غرق گذشته بی اختیار هوای چشمهام بارونی شده بود ، نشسته بودم رو صندلی ای که جلوی آینه بود و بی سر و صدا اشک میریختم، بخاطر خودم، بخاطر همه اون اتفاقات تلخ که جزیی از گذشته و زندگیم بود! با شنیدن صدای سامان و بعد هم ورود یهوییش به اتاق سریع با پشت دست اشکام و پس زدم : _یاسمن پس چرا هرچی صدات میزنیم نمیای بیرون، غذات یخ کرد! سرم و کردم تو کشوی میز و جواب دادم: _الان میام، دارم نگاه میکنم ببینم چیزی جا نمونه! زیر لب آهانی گفت و خودش و بهم نزدیک تر کرد، سامان تنها پسرخاله من بود و دوسه سالی هم از من بزرگتر بود که تکیه داد به میز و دست به سینه با اون چشمهای کشیده و مشکیش زل زد بهم: _رنگت چرا پریده؟ گریه کردی؟ بینیم و بالا کشیدم: _چیزی نیست، دلم... دلم واسه اینجا تنگ میشه! چشم ریز کرد: _باور کنم که این ماجرا ربطی به اون قضیه شاهچراغ نداره؟ چشمام و گرد کردم: _شاهچراغ؟ باز شروع کردی؟ و بلند شدم سرپا: _چندبار باید بگم چشمات آلبالو گیلاس چیده، من و چه به شاهچراغ؟ شونه بالا انداخت: _ولی من مطمئنم اون روز تو رو دیدم، دنبالتم اومدم ولی یهوتو جمعیت غیبت زد! با نوک انگشت رو سرش ضربه زدم: _منم مطمئنم مخت تاب برداشته، وگرنه میفهمیدی که من تموم اون روز و با سحر دانشگاه بودم! نفسش و فوت کرد تو صورتم: _خب حالا پررو نشو! و دستم و از سر و موهای مشکی پرپشتش پس زد و همزمان صدای سحر دراومد: _پس چیشد؟ حالا یکیم بفرستیم بیاد دنبال شما دو نفر؟ با صدای بلند جواب دادم: _اومدیم اومدیم و زودتر از سامان به سمت در خروجی از اتاق رفتم و کنار در ایستادم: _بفرمایید! و البته تا خواست قبل از من از اتاق بیرون بزنه، مانعش شدم و خودم زودتر بیرون رفتم: _مثل اینکه حواست نبود خانما مقدم ترن! چشم غره ای بهم اومد: _خانما آره ولی تو نه! و نگاه معنادارش و ازم گرفت و راه افتاد به سمت آشپزخونه که دنبالش رفتم و گفتم: _ادب و شعورم خوب چیزیه که تو نداری! کم نیاورد: _یعنی میخوای بگی تو داری؟ همزمان با ورود به آشپزخونه دیگه نتونستم جوابش و بدم و به مشتی که پشتش زدم بسنده کردم و رو صندلی کنار مامان رعنا نشستم که جای مشتم و ماساژ داد و کنار دایی یاسر نشست: _وحشی! و به خوردن ناهار مشغول شدیم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت427 انگاه معناداری بهش کردم بی مزه! ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 چطوری نترسم؟ خودت و بذار جای من فکر کن داری بچه شیر میدی یهو چشم باز کنی ببینی یکی بالاسرته همینطور که میخندید تخت و دور زد و همزمان با دراز کشیدن رو تخت جواب داد: عزیزم من قابلیت شیردهی ندارم قبل از اینکه جوابی بهش بدم ترانه که انگار سیر شده بود از من دل کند و چرخ زد سمت عماد و با دیدن خندههای عماد شروع کرد به خندیدن که خون عماد به جوش اومد و گرفتش تو بغلش و همینطور که تو هوا تکونش میداد گفت از اولشم میدونستم تو طرف منی! و هی بالا پایینش کرد که متوجه نگاه خیره مونده تیدا شدم لبهاش بند شیر خوردن بود اما چشمهاش خیره به عمادی که داشت با ترانه دل میداد قلوه میگرفت و یهو مثل اینکه اشتهاشم کور شد که سرش و گذاشت رو سینم و بی صدا ية عماد و ترانه زل زد و از اینطور دیدنش جیگرم کباب شد که نگاه تاسف باری به عماد انداختم و بعد تیدا رو به آغوش کشیدم و پرشور و شوق تر از عماد با فاصله از خودم گرفتمش بالا و هی آوردمش پایین و با صورت رفتم تو شکمش تا بخندونمش! چند باری این کار و تکرار کردم تا بچه سر ذوق اومد و بعد هم حسابی بوسیدمش که صدای ترانه در اومد! عماد باهاش حرف میزد و بالا و پایینش میکرد اما این بوسه های من و تیدا برای ترانه تازه و دل خواستنی بودن که حالا به نق نق کردن انداخته بودش عماد نفس عمیقی کشید و همینطور که ترانه رو میبوسید تا بچه احساس حسودی نکنه گفت: صدبار بهت گفتم اینا دو قلوعن فرق نذار از این حق به جانب حرف زدنش انقدر زورم گرفت که تمسخر آمیز زل زدم بهش و گفتم اره من بودم یه ربع داشتم با ترانه دل و قلوه رد و بدل میکردم و تیدا رو به تماشا گذاشته بودم از رو که نمیرفت اما خندید و ترانه رو گرفت سمتم خب بیا جابه جاشون کنیم سو تفاهما برطرف بشه؟ تیدا رو تحویلش دادم و ترانه رو ازش گرفتم بر طرف که نمیشه ولی خب! و این بار ترانه رو کنارم خوابوندم و عماد هم تیدا رو خوابوند کنارش و حالا مثل به پرانتز بودیم و بچه ها داخل این پرانتز چرخیده بودن سمت هم و با لب و دهن همدیگه ور میرفتن که عماد با شیطنت گفت: نوبتی هم که باشه نوبت شماست! و با انگشت اشارش زد رو لباش و با همون انگشت به لبهای من اشاره کرد که از بالا نیر بچه ها بالا تنمون به سمت هم نزدیک شد و صورت هامون تو پنج سانتی هم قرار گرفت آماده این بوسه چشم دوختم به عمادی که مات لبهام بود و صورت هامون بهم نزدیک تر شد اما همینکه لب هامون خواست بهم برسه صدای گریه همزمان بچه ها باعث شوکه شدن و جا خوردنمون شد! با هول و هراس از هم دور شدیم که در کمال تعجب بچه ها آروم گرفتن و زدن زیر خنده... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از اخبار و حواشی هنرمندان و سلبریتی ها ⭐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچک‌ترین کاری که می‌توان برای انجام داد! ❤ عَجّل لِوَلیکِ الفرج❤ 🌺امام زمان (عج): اراده ى حتمى خداوند بر این قرار گرفته است که ـ دیر یا زود ـ پایان حق، پیروزى، و پایان باطل، نابودى باشد. 📚بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۹۳ 🌺امام مهدى علیه السّلام فرمودند: منم كه زمين را از عدالت لبريز مى كنم، چنان كه از ستم آكنده است. 📚بحار الأنوار، ج۵۲، ص۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_273 بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم ت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از گذشت چند ساعت، بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین نشست. برگشتم تهران. تهرانی که هواش آلوده بود اما برای من دیگه دلگیر نبود، حالا امید داشتم به زندگی کردن، بی ترس و دلهره، با خیال راحت! با دیدن مامان لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم، اومده بود دنبالم که به محض رسیدن بهش بغلم کرد: _رسیدنت بخیر عزیزم زیر لب تشکری کردم و راه خروج از فرودگاه رو در پیش گرفتیم. سوار ماشین مامان شدیم و راه افتادیم، هوا سرد بود اما شیشه پنجره رو پایین دادم و دستم و بیرون بردم... چشم هام و بستم و سعی کردم همه فکرهای پریشونی که یه سرش به هومن و گذشته مربوط بود و دور بریزم که صدای مامان و شنیدم: _دستت و بیار تو، هوا سرده! چشم باز کردم: _خوبه! و عمیق نفس کشیدم که مامان نگاه گذرایی بهم انداخت: _کی بهت گفت که اون اتفاق واسه هومن افتاده؟ اون پسره؟ ابرویی بالا انداختم: _چیزی که اهمیت داره اینه که هومن مرده! سری تکون داد: _تو حتی حالا که دیگه اون زنده نیست بازم باهاش بدی! شمرده شمرده گفتم: _بلاهایی که سرم آورده انقدر زیاد و دردناکن که حتی از مردشم متنفرم! و قبل از اینکه این بحث بخواد ادامه پیدا کنه دستم و بالا گرفتم: _لطفا دیگه چیزی راجع بهش نگید، نمیخوام اوقاتمون تلخ بشه، حالا دیگه میخوام زندگی کنم! زیرلب باشه ای گفت و ادامه داد: _خیلی خب بگو ببینم، شیراز خوش گذشت؟ آروم خندیدم: _مگه میشه سحر دیوونه پیشت باشه و خوش نگذره؟ و بلافاصله قیافم گرفته شد: _هیچی نشده دلتنگش شدم! مامان لبخندی زد: _پس حسابی خوش گذشته، خوشحالم از این بابت! متقابلا  لبخندی تحویلش دادم: _شما چیکار میکنید، من نبودم یه نفس راحت کشیدید هوم؟ نفسش و بیرون فرستاد: _تو نبودت اوضاع خیلی واسه اردشیر خوب پیش نرفت چشم ریز کردم: _چرا؟ مامان جواب داد: _فقط اون قول و قرارهای سیاسی بین پدرت و همایون بهم نخورد، ضرر و زیان ساخت و سازی که باهم شریک بودن هم به پای اردشیر بود بخاطر همین مجبور شدیم سهام کارخونه و خونه باغ لواسون و حتی آپارتمانی که بابات واسه تو پیش خرید کرده بود همه و همه رو بفروشیم تا بدهی همایون و بدیم! پوزخندی زدم: _پس پول زور دادید بهش، من نمیفهمم این چه قراردادی بود چه شراکتی بود که همه ضرر و زیانش به پای بابا نوشته شده! مامان با مکث گفت: _قراردادشون همین بود، هرکسی که پا پس میکشید باید این زیان و پرداخت میکرد و جدایی تو از هومن معنی ای نداشت الا پا پس کشیدن بابات! دستم از عصبانیت مشت شد و چیزی نگفتم بااین حال مامان ادامه داد: _دیگه هیچکدوم از اینا مهم نیست عزیزم، لازم نیست خودت و ناراحت کنی برای من و اردشیر همین که حالا روبه راهی کافیه! و همزمان با رسیدن به خونه گفت: _رسیدیم و ماشین و داخل پارکینگ برد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 🌸 🎥 | سوالی جالب در مورد ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و پاسخ به آن 👤 | حجت الاسلام جعفری 🌸 🍃🌸
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_274 بعد از گذشت چند ساعت، بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم، یه دوش آب گرم و یه خواب راحت تا خود صبح ته مونده خستگی سفر و از تنم بیرون میاورد که همزمان متوجه صدای زنگ گوشیم شدم. گوشی و از روی میز برداشتم و با دیدن شماره گرشا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام صداش که تو گوشی پیچید لبخندی روی لبهام نشست: _سلام رسیدن بخیر! جواب دادم: _خیلی وقته که رسیدم تایید کرد: _خیلی وقته رسیدی ولی من تا الان نگفته بودم! عمیق نفس کشیدم: _پس ممنونم آروم خندید: _فردا کجایی؟ چند ثانیه ای طول کشید اما گفتم: _قبرستون! انگار جاخورده بود: _چی؟ چه بی ادب شدی! تند تند گفتم: _نه واقعا میخوام برم اونجا، واقعا میخوام برم قبرستون! این بار اون بود که تو جواب دادن مکث میکرد: _چرا؟ نفس عمیقی کشیدم: _چون میخوام ببینم هومن واقعا مرده! جواب داد: _دیوونه شدی؟ معلومه که مرده! حرفش و رد کردم: _من باید با چشمای خودم ببینم، ببینم و مطمئن شم، من باهاش کار دارم! صداش گوشم و پر کرد: _میخوای خودت و اذیت کنی؟ زیر لب نه ای گفتم: _میخوام حالم از اینی که هست بهتر شه، میخوام با چشمهای خودم ببینم اون آدم عوضی که گند زد به زندگیم دیگه هیچ کاری ازش برنمیاد، دیگه مرده! نفس بلندش به گوشم رسید: _شاید خانوادش اونجا باشن، بهتره نری! مصمم بودم واسه رفتن: _ممنون که به فکرمی.. تماسمون که قطع شد بیخیال خشک کردن موهام شدم و دراز کشیدم روی تخت، هرچند گرشا به فکرم بود و میخواست مانعم شه هرچند حتما اگه مامان و باباهم میفهمیدن مانعم میشدن اما من نمیتونستم همینطوری بیخیال همه چیز شم! نفس عمیقی سر دادم و چشم بستم و انقدر خسته بودم که حتی نفهمیدم کی اما خوابم برد... ... حوالی ساعت 9 صبح بود که چشم باز کردم و بی معطلی آماده رفتن شدم، لباس به تن کردم، نه لباس مشکی، اتفاقا به خودم رسیدم روز ناراحتیم نبود، امروز قرار بود مطمئن شم که این اتفاق یه خواب نیست، مطمئن شم که حقیقته که دیگه هومنی رو این کره خاکی وجود نداره! پالتوی طوسیم و تنم کردم و بعد از مرتب کردن شال ترکیبی طوسی و زردم روی سرم، کیفم و از تو کمد برداشتم و بیرون زدم. مامان و بابا خونه نبودن و فقط اکرم خانم خونه بود که بعد از خوردن صبحونه همیشگیم از خونه بیرون زدم و راه افتادم.... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت‌_275 از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم، یه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بالاخره پیداش کردم، با همون آدرسی که گرشا بهم داده بود بهش رسیدم. یه مشت خاک و یه تابلوی موقتی و اسم و مشخصات هومن فقط همینا ازش باقی مونده بود! از اون عوضی که هزار بار باعث شکستنم شده بود، از اونی که این اواخر فهمیده بودم خیلی کثافت تر از اونه که من فکر میکردم! بی اختیار پوزخندی روی لبهام نشست ، حالا که کسی اینجا نبود میتونستم باهاش حرف بزنم، من حرف بزنم و اون فقط گوش کنه! چرخی اطرافش زدم ، پوزخندم همچنان روی لبهام باقی بود: _کی فکرش و میکرد، هومن فروزان که نصف این شهر جلوی پدرش و خودش تا کمر خم میشدن حالا اینطور مرده باشه... کی فکرش و میکرد اینجوری بمیره؟ اینطور که خودش و ماشینش و آتیش بزنن که مبادا گند کثافت کاری هاش بیشتر از این در بیاد؟ این بار قهقهه زدم: _ هرچند دلم میخواست عذاب بکشی چندین برابر عذابی که به من دادی و بعد بمیری ولی الانم خیلی بد نشد، الانم که مردی دیگه خیالم راحته که دست از سرم برداشتی، دست از سر من، از سر گرشا که با نهایت عوضی بودنت اون بلارو سرش آوردی! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _حالا دیگه همه میتونن یه نفس راحت بکشن! حرفام و میزدم و اما بی اختیار اشک میریختم، بلاتکلیف بودم، اشک میریختم و نمیفهمیدم اشک چشمهام چی میگفت؟ چرا با اینکه اون نامرد دیگه وجود نداشت بازم قلبم بخاطر همه اون گذشته درد میکرد؟ چقدر بهم سخت گذشته بود... چقدر عذابم داده بود! بینیم و بالا کشیدم و تا خواستم دستم و بالا بیارم واسه پاک کردن اشکهام مچ دستم گرفته شد و صدای زنونه آشنایی گوشم و پر کرد: _اینجا چه غلطی میکنی؟ ابروهام بالا پرید، انقدر دستم و محکم گرفته بود که انگار تموم حرصش از من تو دستش جمع شده بود و به همچین قدرتی رسیده بود! بااین وجود به سمتش چرخیدم و با دیدن هانایی که از چشمهاش اشک میجوشید و با نفرت زل زده بود بهم، دستم و از دستش بیرون کشیدم و این بار صداش بلند تر شد: _گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا اومدی اینجا؟ عقب رفتم : _دیگه داشتم میرفتم! و خواستم راه بیوفتم که با داد بلندش متوقف شدم: _خیالت راحت شد نه؟ منتظر همچین روزی بودی نه؟ از اینکه هومن مرد خوشحالی نه؟ بزاق دهنم و با سر و صدا قورت دادم، اشک های پی در پی اش حتی ذره ای احساسیم نکرد، هانا هم چیزی از برادر عوضیش کم نداشت! حرفهاش همچنان ادامه داشت: _همه حرفات و شنیدم، شنیدم و دلم برای هومن سوخت، تموم اون مدت باهاش اینطوری رفتار کردی؟ اینطوری رفتار کردی و با اون خودکشی همه چی و به نفع خودت تموم کردی؟ چشمهای خیسم از تعجب گرد شد: _دلت برای هومن سوخت؟ خودم و بهش نزدیک کردم و روبه روش ایستادم: _تو این دنیا هرکسی دلسوزی بخواد، زنده و مرده هومن و تو دلسوزی لازم ندارید، خیال نکن یادم رفته چه شیطنت هایی کردی، چه بلاهایی سرم آوردی، تو یه شیطانی یه شیطان واقعی! گفتم و خواستم نگاه سردم و ازش بگیرم که دستش و بالا آورد تا سیلی ای بهم بزنه اما قبل از اینکه اون سیلی بخواد توی صورت من فرود بیاد با بلند شدن صدای مردونه ای دست هانا تو هوا موند : _دستت بهش نخوره... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_276 بالاخره پیداش کردم، با همون آدرسی که گرشا بهم داده بود بهش ر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صدا صدای گرشا بود که دست هانا تو هوا لرزید و پایین اومد، باورم نمیشد گرشا با این حالش تا اینجا اومده بود و حسابی جا خورده بودم و هانا بهتر از من نبود که گرشا روبه من ادامه داد: _بریم یاسمن! بین ما دونفر رو ویلچر نشسته بود و حتما اون مرد جوون همراهش و تا اینجا اسیر کرده بود که مراقب من باشه و حالا داشت دستور هم میداد که تکرار کرد: _بریم! سری به نشونه تایید تکون دادم و تا خواستم همراهیش کنم این بار هانا از شدت حرص خندید: _خوبه... خیلی خوبه، دونفری که گند زدن به زندگی هومن هردوشون اینجان! گرشا نفس عمیقی کشید: _ببین کی داره این حرف و‌میزنه! و زل زد تو‌چشمهای هانا و ادامه داد: _کسی که خودش پشت همه ماجراها بوده! و قبل از اینکه به هانا فرصت جواب دادن بده تکرار کرد: _بریم یاسمن! و بالاخره راهی شدیم... تا رسیدن به ماشین فقط غر زد: _گفتم نیا، گفتم یا نگفتم؟ همین و میخواستی؟ دلت واسه دیدن یکی از اون خانواده تنگ شده بود؟ هیش کشیده ای گفتم: _خودت اینجا چیکار میکنی؟ اونم با این وضع؟ و با صدای بلند تری ادامه دادم: _کمر همت بستی واسه تا آخر عمر ویلچر نشین بودن؟ تیز که نگاهم کرد رو‌ازش گرفتم: _این پا نیاز به استراحت داره! با پررویی جواب داد: _آره در صورتی که اجازه بدی! روبه روش که وایسادم دوستش که اولین بار بود میدیدمش با تعجب ویلچر و نگهداشت: _چیکار کردم که اجازه ندادم؟ من گفتم تا شیراز بیای؟ من گفتم امروز بیای اینجا؟ و با قیافه گرفته ادامه دادم: _یه کم به فکر خودت باش، دیوونم کردی! نگاهش و‌تو صورتم چرخوند و جواب داد: _تا وقتی از بابت تو‌خیالم راحت نباشه، نمیتونم به فکر خودم باشم! نفسم و‌فوت کردم تو‌ صورتش: _چیکار کنم که خیالت راحت باشه؟ صبح تا شب بشینم تو خونه که مبادا خط و‌ خشی روم بیفته خوبه؟ زیر لب نوچی گفت، کلافه ادامه دادم: _پس چیکار کنم؟ بالا و پایین شدن سیبک گلوش و‌به وضوح دیدم و‌ بعد صداش گوشم و پر کرد: _هرچی زودتر با من... با من ازدواج کن... چشمام گرد شد و خم شدم به سمتش: _باهات ازدواج کنم؟ سر تکون داد: _باهام ازدواج کن... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_277 صدا صدای گرشا بود که دست هانا تو هوا لرزید و پایین اومد، باور
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با تعجب عقب کشیدم: _باهات ازدواج... ازدواج کنم؟ سرش و که به نشونه تایید تکون داد دوستش دستپاچه گفت: _من... من میرم ماشین و بیارم نزدیک تر! و اینطوری مارو باهم تنها گذاشت که نفس عمیقی کشیدم: _تو دیوونه شدی! حرفم و رد کرد: _دیوونه نشدم، ولی اگه کنارم نباشی اگه کسی جرئت کنه حتی بهت نزدیک بشه حتما دیوونه میشم! بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست: _حالا حتما باید اینجا این حرفهارو بزنیم؟ آروم خندید: _من و تو هروقت  بهم میرسیم، هر وقت همدیگه رو میبینیم یه اتفاقی میافته که همه چی بهم پیچیده بشه، بخاطر همین فرصت دیگه ای پیش نیومد به جز اون شب تو بیمارستان و الان اینجا! لبهام و با زبون تر کردم و گفتم: _راست میگی، همیشه همینطور بوده! نگاهش تو صورتم چرخید و من که طاقت این نگاه پر مهر و نداشتم سعی کردم ازش چشم بگیرم که یهو متوجه رسیدن دوستش شدم : _دوستت اومد و هدایت ویلچرش و به عهده گرفتم و همزمان صداش و شنیدم: _اسمش محمدرضاست! و اینطوری رسوندمش به ماشین... جوابی از یاسمن نگرفتم اما لبخندش، چشم هاش که دیگه نگران نبودن ، صورتش که دیگه رنگ پریده نبود، همه و همه دلم و قرص میکرد، به بودنش اونم واسه همیشه! با فکر بهش بی اختیار لبخندی روی لبهام نشسته بود و انگار خودم ازش بی خبر بودم که محمدرضا به حرف اومد: _باورم نمیشه تو اون حرفهارو به اون خانم گفتی و الانم راه به راه داری لبخند میزنی! سر چرخوندم سمتش: _مگه من چمه؟ ابرو بالا انداخت: _چیزیت که نیست ولی تا همین پارسال محال بود آقا امیرحسین ما به یه خانم حتی نگاه کنه ولی امروز جلوی من خیلی راحت خواستگاری هم کرد! صدام و تو گلوم صاف کردم: _خب بخاطر این بود که وقتش نرسیده بود، وقتش که برسه هم افکارت عوض میشه هم میتونی خواستگاری کنی! خندید: _پس واسه من هنوز وقتش نرسیده، معلومم نیست کی میخواد برسه دیگه دارم پیر میشم! تو خندیدن همراهیش کردم: _پیر شدن و خوب اومدی ولی عشق باید اتفاق بیفته، با عشق ازدواج کن رفیق! اوه کشیده ای گفت: _مطمئنی تو اون تصادف مغزت جابه جا نشده؟ این حرفها دیگه واقعا از تو بعیده! خنده هام به نفس عمیقی تبدیل شد: _تا تجربش نکنی نمیفهمی! همزمان با رسیدن به اداره ماشین و پارک کرد و رو کرد به سمتم: _فعلا تا اونموقع بهتره برسونمت اتاق سرهنگ که حسابی باهات کار داره خودمم برم سرکارم، نظرت چیه؟ و  پیاده شد و واسه خروج از ماشین کمکم کرد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_278 با تعجب عقب کشیدم: _باهات ازدواج... ازدواج کنم؟ سرش و که به ن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چند دقیقه ای میشد که تو اتاق سرهنگ بودم و تو سکوت فقط زل زده بود بهم، بعد از اخراجم سرهنگ و ندیده بودم و حالا نمیدونستم واسه چی میخواد من و ببینه که بالاخره سکوت بینمون و شکست: _حالت چطوره؟ بهتری؟ بله ای گفتم: _شکر خدا خوبم. سری تکون داد: _کی قراره سرپا بشی؟ گچ دستت و کی برمیداری؟ جواب دادم: _امروز دستم و باز میکنم، واسه پام هم باید جلسات فیزیوتراپیم رو ادامه بدم ابرو بالا انداخت: _خوبه! با تردید که نگاهش کردم ادامه داد: _خوبه که به زودی سرپا میشی و برمیگردی سرکارت! حرفش و تو ذهنم مرور کردم، برمیگردم سرکارم؟ من که اخراج شده بودم... حالا... حالا داشتم برمیگشتم سرکارم؟ شوکه شده گفتم: _برگردم سرکارم؟ تایید کرد: _درسته، تو دیگه یه نیروی اخراجی نیستی و میتونی برگردی اداره! باورم نمیشد: _چطور ممکنه؟ من که... بین حرفم پرید : _بخاطر تلاش های تو ما به اون دختر رسیدیم، بخاطر تلاش های تو تونستیم دستگیرش کنیم و با مدرک های سفت و سختی که کاری از دست بالا دستی ها واسه ماست مالیش برنیاد بریم سراغ هومن فروزان و نفس عمیقش بلند شد: _هرچند نتونستیم زنده گیرش بندازیم اما تو کار بزرگی کردی! میزش و دور زد و به سمتم اومد و همزمان با نوازش شونه ام ادامه داد: _با قدرت برگرد سرکارت، بااینکه یکی هومن فروزان و از دست دادیم اما پرونده هنوز بازه، ما باید به سر دسته این کثافت کاری ها برسیم! مفهومه؟ حال دلم عجیب خوب بود، بعد از مدتها خوب خوب بودم که جواب دادم: _بله قربان! از اتاق سرهنگ که بیرون زدم انقدر انگیزه گرفته بودم که میخواستم هرچی زودتر سرپا شم، که همه سختی های پیش رو رو تحمل کنم و رو پاهام بایستم، این پرونده باید بسته میشد! با کمک اون سرباز خودم و به مجید رسوندم، مجیدی که انگار زودتر از من خبر برگشتنم و شنیده بود و اما بهم حرفی نزده بود: _پس سرهنگ بالاخره بهت گفت؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _گفت که میتونم برگردم! با خنده به سمتم اومد: _باید دوباره این اتاق و با تو شریک بشم! نگاهم و تو اتاق چرخوندم، دلتنگ این فضا بودم: _من باید دوباره تحملت کنم آقا مجید! و این بار هردومون خندیدیم و محمدرضا به جمعمون اضافه شد: _اینطور که پیداست برگشتی سرکار، پس شیرینیش کو؟ نگاهم که به ساعت افتاد ته مونده خنده هامم جمع و جور شد و گفتم: _فعلا شما لطف کن من و تا مطب دکتر برسون از شر گچ دستم خلاص شم، اومدنی شیرینی هم میگیریم چشم! مجید ابرو بالا انداخت: _میخوای بری برو ولی این قضیه با دو کیلو شیرینی تر شسته نمیشه، ناهار یا شام! نفس عمیقی کشیدم : _خیلی خب، حالا میتونم برم گچ این دست و باز کنم؟ و هردو همزمان جواب دادن: _البته! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_279 چند دقیقه ای میشد که تو اتاق سرهنگ بودم و تو سکوت فقط زل زده
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ گچ دستم تراشیده شد، بعد از روزهایی که راحت نگذشته بود، بعد از مدتها دوباره دستم و تکون دادم، مثل قبل و حالا فقط مونده بود بهتر شدن پام که یک راست رفتم فیزیوتراپی... حالا انقدر واسه سرپا شدن انگیزه داشتم که حاضر بودم همه سختی هارو به جون بخرم و هرچی زودتر خوبِ خوب بشم! روزهای زمستون به سرعت درحال گذر بودن، انگار این روزها هیچ شباهتی به تابستون و پاییزی که امسال گذرونده بودم نداشتن و همه چیز دست به دست هم داده بود تا زودتر به بهار برسیم ! یک ساعتی بود که تو استخر مشغول بودم و حالا همین که سر از آب بیرون آوردم نگاهم به مامان افتاد: _اینجایی؟ تا عینکم و در بیارم مامان جواب داد: _آره، کارگرارو فرستادم رفتن گفتم بیام پیش تو ببینم در چه حالی به سمتش رفتم: _بعد از مدتها هوس شنا کردم لبخندی تحویلم داد: _خیلی خوبه که دوباره پرانرژی و شادی! این ترمم که رفتی دانشگاه خیالم و از بابت خودت راحت کردی نفس عمیقی کشیدم: _دیگه دلیلی نداره که ناراحت باشم! این بار به دقت نگاهم کرد: _یه چیز دیگه هم این وسط هست که زمینه این حال خوب و برات فراهم کرده نه؟ ابروهام بالا پرید و خودم و مشغول خشک کردن صورتم کردم: _چی؟ همراه با نفس عمیقی گفت: _پرسیدم که خودت بگی ولی حالا که دست و پات و گم کردی خودم میگم، اون پسره گرشا... باهاش در ارتباطی نه؟ این بار نتونستم خودم و به نفهمیدن بزنم : _شما... شما از کجا فهمیدین؟ یه تای ابروش بالا پرید: _وقتی خوشگل میکنی میری بیرون، وقتی همیشه نیشت تا بناگوش بازه، وقتی همش صدای پچ پچ از اتاقت میاد نباید متوجه بشم؟ پس حسابی تابلو بازی دراورده بودم که به سرفه افتادم: _نه اونا بخاطر خودمه! دستش و رو شونه خیسم گذاشت: _من همه چی و میدونم، قایمش نکن! سرفه هام قطع شد: _پس چرا تا الان چیزی نگفتین بهم؟ جواب داد: _چون منتظر بودم خودت بهم بگی که چرا باهاش درارتباطی و این ارتباط قراره به کجا برسه؟ سخت بود اما گفتم: _من... من دوستش دارم! اونم من و دوست داره، خیلی وقته! سری به نشونه تایید تکون داد: _از همون وقت که باهاش فرار کردی؟ نگاهم و ازش گرفتم: _اون کارمون اشتباه بود، ولی خب من هیچوقت هیچوقت به هومن حسی نداشتم، از این بابت هم احساس گناه نمیکنم! حرفهامون ادامه پیدا کرد: _تهش که چی؟ ته این دوستداشتن کجاست؟ میخواید باهم ازدواج کنید؟ سرم و که به نشونه تایید تکون دادم ادامه داد: _محاله بابات بزاره این اتفاق بیفته، از سرت بیرونش کن، سعی کن فراموشش کنی چون من اصلا دوست ندارم این دوستداشتن بین تو و یه آدم اشتباهی ادامه پیدا کنه و رسیدنی نباشه، اونوقت دوباره میشی یه دختر ناراحت و گوشه گیر، نزار این اتفاق بیفته یاسمن! دلم گرفت با شنیدن حرفهاش: _چرا؟ چرا تهش باید نرسیدن باشه؟ حالا که دیگه هومنی وجود نداره چرا ما نمیتونیم باهم باشیم؟ مامان جواب داد: _دلیلش و خودت خوب میدونی، پس یه فکری کن، فراموشی و شروع کن! گفت و بلند شد : _دیگه شنا بسه، پاشو بیا بالا یه چیزی بخور! و راه خروج و در پیش گرفت... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_280 گچ دستم تراشیده شد، بعد از روزهایی که راحت نگذشته بود، بعد از
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ حرفهای مامان حسابی بهمم ریخته بود ، گرشا سر کوچه منتظرم بود و من بااین حرفها انقدر ذهنم مشغول شده بود که حتی تمرکز نداشتم واسه کشیدن یه خط چشم قرینه که بیخیالش شدم و با آرایشی که مثل همیشه تمیز و بی نقص نبود لباسام و پوشیدم و از خونه بیرون زدم. دیگه خبری از اون ماشین لوکسش نبود و حتی ماشین زیر پاش هم متعلق به دوستش بود که با رسیدن بهش سوار ماشین شدم، با دیدنم لبخند عمیقی زد: _سلام یاسمن خانم! جواب سلامش و که  دادم ماشین و به حرکت درآورد: _کدوم رستوران بریم؟ غذای کجارو دوست داری؟ نیم نگاهی بهش انداختم: _تو این وضع که ماشینت و فروختی و داری مهریه هانارو میدی انقدر ولخرجی نکن! معنی دار چشم دوخت بهم: _الان گفتم حساب کن ببین پول ناهار چقدر میشه؟ حرفش و رد کردم: _ ولی من دوست ندارم تو این وضع.. نزاشت حرفم تموم بشه: _اوضاعم بد نیست، پس انقدر غر نزن فقط بگو کجا بریم؟ شونه ای بالا انداختم: _جاش فرق نمیکنه همینکه پیش هم باشیم کافیه! قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _بریم دربند؟   چشمهام و به نشونه تایید بستم و دوباره باز کردم: _بریم! لبخندی تحویلم داد و گفت: _راستی تا یادم نرفته بگم، امروز که چشمات و سیاه نکردی خیلی خوشگل تری! خنده ام گرفت: _از سیاه نکردن منظورت خط چشم نکشیدنه؟ تایید کرد: _همون، اینطوری خوشگل تری! جواب دادم: _میخواستم مثل همیشه آرایش کنم ولی نتونستم! گفتم و نفس عمیقی کشیدم که پرسید: _بخاطر یه خط چشم نکشیدن انقدر داری افسوس میخوری؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _بخاطر اینکه مامانم همه چی و فهمیده خونسرد گفت: _خب بفهمه! ادامه دادم: _فهمیده و بهم گفته باید فراموشت کنم، گفت این رابطه به هیجا نمیرسه! لحظه ای چشم از مسیر گرفت و به من دوخت: _چرا؟ چرا به هیچ جا نرسه؟ کلافه گفتم: _خودت چی فکر میکنی؟ هیچکس با ازدواج من و تو موافق نیست، نه خانواده تو به این ازدواج رضایت میدن نه خانواده من، فکر کنم باید به حرف مامانم گوش کنیم، باید تمومش کنیم! ماشین و کشوند کنار خیابون و زد رو ترمز: _تمومش کنیم؟ چی و تمومش کنیم؟ شوخیت گرفته؟ حرفش و رد کردم: _ چاره دیگه ای نداریم! با عصبانیت نفسش و فوت کرد تو صورتم: _از تو تعجب میکنم که همچین حرفی میزنی، مگه تو... مگه تو دوستم نداری؟ بی مکث جواب دادم: _این چه سوالیه؟ معلومه که دوستدارم! در حالی که قفسه سینش از شدت حرص و عصبانیت بالا و پایین میشد گفت: _پس من آخر همین هفته میام خواستگاری! کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم: _من میگم کسی راضی نیست تو میخوای بیای خواستگاری؟ سرش و به بالا و پایین تکون داد: _میخوام بیام! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_281 حرفهای مامان حسابی بهمم ریخته بود ، گرشا سر کوچه منتظرم بود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا آخرین لحظه ای که باهم بودیم از حرفش کوتاه نیومد، انگار جدی جدی تصمیمش و گرفته بود و میخواست بیاد، بیاد در حالی که هیچکس موافق نبود و من اصلا نمیفهمیدمش! فقط سه روز تا آخر هفته ای که گرشا ازش گفته بود باقی مونده بود و من تموم امروز نتونسته بودم به مامان حرفی بزنم... اصلا نمیدونستم وقتی به گوش بابا برسه چه عکس العملی قراره نشون بده و این میترسوندم که نشسته بودم رو تخت و هزار تا فکر و خیال تو سرم رژه میرفت! غرق همین افکار با شنیدن صدای کوتاه پیام گوشیم آهی کشیدم و گوشیم و تو دستم گرفتم، گرشا بود و میخواست بدونه قضیه رو به مامان گفتم یا نه؛ "چیشد؟" براش نوشتم "هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم بگم" این بار به پیام دادن بسنده نکرد و باهام تماس گرفت! نفسی گرفتم و جواب دادم: _جونم؟ صداش گوشم و پر کرد: _پاشو ، پاشو برو پیش مامانت بهش بگو دومادت آخر هفته میخواد با گل و شیرینی بیاد دیدنت! حتی تصور رسیدن بهش که یه جورایی غیر ممکن بود باعث لرزیدن قلبم میشد که لبخندی روی لبهام نشست: _مامانمم میگه قدمش رو تخم چشمام! دوباره صداش و شنیدم: _شاید این و نگه ولی حداقلش اینه که من با اطلاع قبلی میام! جواب دادم: _تو چی؟ تو به خانوادت گفتی؟ صداش تو گوشی پیچید: _آره گفتم، حالا نوبت توئه که بگی! با تعجب گفتم: _واقعا؟ اونا چی گفتن؟ شمرده شمرده گفت: _تا وقتی به یکتا خانم نگی منم هیچ اطلاعاتی از اینور بهت نمیرسونم! با مکث جواب دادم: _خیلی سختمه حرفم و رد کرد: _اصلا هم سخت نیست بهش بگو و خبرش و بهم بده! بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه تماسمون قطع شد، هرچی من از استرس داشتم خفه میشدم، گرشا حسابی آروم بود و ازم قول گرفته بود که همین الان برم و ماجرارو به مامان بگم که از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه ایستادم، چند ثانیه ای به خودم نگاه کردم  و چند تا مشت آروم به سینم کوبیدم تا آروم باشم و بعد از کشیدن چند تا نفس عمیق برگشتم تا از اتاق بزنم بیرون که صدای مامان و پشت در اتاق شنیدم: _یاسمن عزیزم بیا شام بخوریم! با عجله به سمت در رفتم و در و باز کردم، با دیدنم جاخورده گفت: _ترسوندیم، پشت در وایساده بودی؟ جواب دادم: _باید باهم... باهم حرف بزنیم مامان! و کنار در ایستادم و مامان که نمیدونست قضیه از چه قراره با تردید وارد اتاق شد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️