eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_267 با تموم قوا راه افتادیم ، تموم فکر و ذکرم پی این بود که از دی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کمپرس یخ و از رو پیشونیم برداشتم و سر چرخوندم سمت گرشا، سرمش هنوز تموم نشده بود و خیره به سقف اتاق هر از چند گاهی پلک میزد که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _خوبی؟ نفسش و عمیق بیرون فرستاد: _فعلا زندم! نگاهم و رو سر تا پاهاش چرخوندم، هنوز اثر جراحت های تصادفش خوب نشده بود و این بلا سرش اومده بود، دوباره که عمیق نفس کشید با صدای آرومی گفتم: _خدارو شکر که چیزی نشد، جاییتم که نشکسته! میخواست سرش و به سمتم بچرخونه اما نمیتونست، گردنش ضربه بدی خورده بود و حالا زور زدنش واسه رو کردن به من هم باعث دردش شده بود و هم باعث حرصی شدنش و من و به خنده مینداخت که یه لحظه یادم رفت تو چه وضعی هستیم و قهقهه بلندی زدم! قهقهه ای که انگار از صدتا فحش بدتر بود و سبب بلند شدن صدای گرشاهم شد: _میخندی؟ بایدم بخندی! دستم و گاز گرفتم، حالش خوب نبود و اینطوری داشتم کفریش میکردم که بلند شدم و پایین تخت و روبه روش ایستادم، صورتش سرخ سرخ بود که گفتم: _دکتر گفت نباید سر و گردنت و تکون بدی! جواب داد: _دکتر واسه خودش گفت! کارد میزدی خونش درنمیومد و همه اینها تقصیر من بود که خودم و بهش نزدیکتر کردم : _سر منم ضربه خورده، ببین پیشونیمو! زل زد تو چشمام: _من نمیفهمم چرا از دست پسرخالت باید فرار میکردی؟ اونم اینطوری بااین همه خسارت جانی! نفس عمیقی کشیدم: _چون حوصله جواب پس دادن نداشتم، من قراره مدتی اینجا بمونم اگه خالم میفهمید که باز یه کار مخفیانه کردم این بار حتما همه چیز و به مامانم میگفت! تا بخواد چیزی بگه سحر وارد اتاق شد و بعد از اینکه نگاهش و بین من و گرشا چرخوند به سمتمون اومد و یکی از آبمیوه هایی که خریده بود و تحویل من داد: _بگیر بخور جون بگیری رو صندلی که نشست قبل از زدن نی تو آبمیوم ازش پرسیدم: _چه خبر از سامان؟ پا روی پاانداخت: _زنگ زد گفتم با منی، اونم خیال میکنه اشتباها یه دختر و با چادر تو شاهچراغ دیده که شبیه تو بوده! خیالم راحت شده بود که آبمیوه ام و باز کردم و اما قبل از نوشیندش بااحساس درد شدید سرم قیافم گرفته شد و همین برای دراومدن صدای گرشا کافی بود: _یاسمن خوبی؟ سرم داشت میترکید اما حال نامساعدش باعث شد تا هرجور شده خودم و خوب نشون بدم: _چیزی نیست، فکرکنم بهتره دوباره رو پیشونیم یخ بزارم سحر که واسه خودش داشت کیک و آبمیوه میلومبوند جواب داد: _نزار حیفه، بااین پیشونی قلمبت خوشگلتر شدی! و هرهر خندید که زهرماری نثارش کردم و لگدی بهش زدم: _پاشو غرغر کنان بلند شد و من نشستم سرجاش، گرشا همچنان نمیتونست سر بچرخونه و نگاهم کنه که خطاب به سحر گفت: _خانم یه دکتری پرستاری کسی و صدا کن که یه نگاه به سر یاسمن بندازن ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجباری #پارت_268 کمپرس یخ و از رو پیشونیم برداشتم و سر چرخوندم سمت گرشا، سرمش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ سحر گاز بزرگی از کیکش زد و با همون دهن پر روبه من گفت: _دکتر لازم داری؟ با کیک داشت صورتم و میشست که سرم و عقب کشیدم: _من خوبم شونه بالا انداخت و راه گرفت تو اتاق و من ادامه دادم: _نگران من نباش، درد پات بهتر شد؟ صدای نالش و شنیدم: _ کدوم پام؟ اونکه عمل شده یا اینکه امروز داغون شده؟ حال و حوصله نداشتم که لب زدم: _همش طول کشید تا جواب داد: _فعلا که دارم حسش میکنم و فکر کنم این به این معنیه که موقتا فلج نشدم! دوباره خندم گرفته بود اما این بار خودم و کنترل کردم و چیزی نگفتم که صدای زنگ گوشی گرشا بلند شد و ادامه داد: _گوشیم و بهم بده بلند شدم و گوشیش و تحویلش دادم، چند ثانیه ای زل زد به صفحه گوشی و بعد جواب داد: _جانم مجید و مشغول صحبت کردن با مجید شد، تو این فاصله نشستم و به درمون پیشونیم مشغول شدم که یهو صدای گرشا بلند شد: _چی؟ داری جدی میگی مجید؟ و در کمال تعجبم از شدت هیجان خندید! هنوز نمیدونستم چه خبره و خیره به گرشا منتظر قطع تماسش بودم که بالاخره گوشیش و کنار گذاشت، میخواستم بدونم چی باعث زیر و رو شدن حالش شده که لب زدم: _چیزی شده؟ نفسی گرفت: _ممکنه یه اتفاق خوب بیفته! هنوز سر از حرفهاش در نمیاوردم: _یعنی چی؟ با صدای آرومی جواب داد: _یعنی باید گوش به زنگ دوباره مجید باشم! تو وضعیتی نبودم که بخوام پاپیچ گرشا شم یعنی سردردم این اجازه رو بهم نمیداد که دوباره به ماساژ مشغول شدم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_269 سحر گاز بزرگی از کیکش زد و با همون دهن پر روبه من گفت: _دکتر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا غروب تو بیمارستان بودیم و حالا میتونستیم بریم که سحر با پد تخم مرغی آغشته به کرم پودرش داشت به پیشونیم ضربه میزد تا رد کبودی همه چی و لو نده و من که پیشونیم حسابی پر درد بود اصلا نمیتونستم ساکت بمونم و صدای آخ و اوخ گفتنم فضای اتاق و پر کرده بود که سحر لباش و گاز گرفت و با صدایی که فقط من بشنوم گفت: _بااین سر و صداهای تو هرکی از جلو در رد شه فکر میکنه اینجا عملیات خاک برسری داره اجرا میشه! هیس کشیده ای گفتم: _ساکت شو میشنوه ابرو بالا انداخت و دوباره به ضربه زدنش بااون پد ادامه داد این بار تموم دردم و ریختم تو خودم و لبام و به دندون گرفتم و همزمان نگاهم افتاد به گرشایی که با فاصله پشت سر سحر بود و بااین طور دیدنم به خنده افتاد: _راستش و بگید بهتر نیست؟ بگید که خوردی زمین؟ سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم و با زوری که تو صدام بود جواب دادم: _نه اصلا و دوباره صدای خنده گرشایی که بعد از اون تماس حسابی شارژ بود بلند شد و بالاخره از بیمارستان بیرون زدیم، اونهم با چه وضعی! دست و پای گرشا کم بود، حالا سر و گردنشم باید ثابت میموند و کار براش سخت تر شده بود که با هزار دنگ و فنگ نشوندیمش تو ماشین و راهی شدیم... رو تخت اتاقم توی هتل دراز کشیدم، یاسمن بالای سرم ایستاده بود و داشت همه چیز و به پرستاری که سحر دخترخالش پیدا کرده بود میسپرد و من اصلا اینجا سیر نمیکردم، تماسی که مجید باهام گرفته بود به کل باعث شده بود تا دردم و فراموش کنم ، بالاخره اونروز فرا رسیده بود، روزی که انقدر مدرک از کثافت کاری های هومن فروزان جمع شده بود که دیگه حتی همایون بااون جایگاه سیاسی نمیتونست به داد پسرش برسه! گوش به زنگ بودم تا مجید دوباره باهام تماس بگیره تا از موفقیت عملیات بگه تا از گرفتن هومن بگه و من این خبر و به یاسمن بدم و هنوز وقتش نرسیده بود، هنوز تماسی برقرار نشده بود! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_270 تا غروب تو بیمارستان بودیم و حالا میتونستیم بریم که سحر با پد
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با شنیدن صدای یاسمن به خودم اومدم: _ما داریم میریم کاری نداری؟ جواب دادم: _برید به سلامت لبخندی تحویلم داد و سرش و جلوتر آورد: _نگاه کن، کبودی پیشونیم مشخصه؟ حرفش و رد کردم: _اونقدر که دخترخالت ماله کشید رو پیشونیت دیگه هیچی مشخص نیست! سرش و عقب کشید و طره ای از موهاش و رو پیشونیش ریخت و جلوی آینه تو اتاق نگاهی به خودش انداخت و مشغول مرتب کردن مقنعه ش روی سرش شد که متوجه نگاه اون پرستار مرد جوون به یاسمن شدم و سرفه ای کردم که پرستار سریع خودش و جمع کرد و یاسمن نگاهی بهم انداخت که لب زدم: _خوبی برو! حتی دلم نمیخواست کسی یک لحظه نگاهش کنه و حالا کمی بهم ریخته بودم که انگار متوجه شد و ابرو بالا انداخت : _خداحافظ! دستی براش تکون دادم و با رفتن یاسمن و دخترخالش چشم بستم، خوابم میومد که به محض بستن چشمهام به خواب رفتم... نمیدونم چقدر گذشته بود اما با شنیدن اسمم چشم باز کردم، پرستار یا همون آقای صالحی بالای سرم ایستاده بود و صدام میزد: _آقای تهرانی گوشیتون واسه چندمین بار زنگ خورد ، گفتم شاید تماس مهمی باشه! یعنی انقدر سنگین خوابیده بودم که حتی صدای زنگ گوشیم و نشنیده بودم؟ اونم منی که خواب سبکی داشتم، منی که یه نظامی بودم! داروها حسابی روم اثر گذاشته بود که حالا اینجوری بیدار شده بودم، دستم و رو میز کنارم چرخوندم و گوشیم و تو دستم گرفتم، مجید باهام تماس گرفته بود. نگاهم که به ساعت افتاد از 11 شب میگذشت و این یعنی چند ساعت از خواب سنگینم میگذشت، بااین وجود خطاب به آقای صالحی گفتم: _ممنون که بیدارم کردی سری تکون داد: _تماس میگیرم شامتون و بیارن با فاصله گرفتنش از من، شماره مجید و گرفتم، انتظار واسه جواب دادن مجید انگار یه سال بود و اما بالاخره صداش تو گوشی پیچید: _پس تو کجایی امیرحسین؟ جواب دادم: _خواب بودم، بگو ببینم چی شد؟ عملیات به کجا رسید؟ صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد: _بعد از اعترافات اون دختر که به لطف تعقیب و گریز تو تونستیم بگیریمش ، همه مدارک تکمیل شد و بالاخره حکم دستگیری هومن اومد و امروز سرهنگ فرمان شروع عملیات و داد بزاق دهنم و پایین فرستادم: _خب؟ بعدش چیشد؟ عملیات به کجا رسید؟ موفق شدید یا نه؟ مجید شمرده شمرده گفت: _عملیات انجام شد ، رد هومن و تو جاده دماوند زدیم ولی... لب زدم: _ولی چی؟ جواب داد: _ولی قبل از اینکه بتونیم ماشینش و متوقف کنیم ، هومن و ماشینش باهم دود شدن! چند باری پشت سرهم پلک زدم: _دود شدن؟ یعنی چی؟ مجید با مکث گفت: _یعنی قبل از اینکه بتونیم بگیریمش ماشینش و منفجر کردن، هم ماشین و هم هومن فروزان سوختن و ما نتونستیم اون و زنده گیر بندازیم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_271 با شنیدن صدای یاسمن به خودم اومدم: _ما داریم میریم کاری نداری
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صحبت هام با مجید تا چند ثانیه دیگه هم ادامه پیدا کرد، خیلی چیزهارو نمیتونست پشت تلفن بگه و من شوکه از اتفاقی که واسه هومن افتاده بود چیزی از گلوم پایین نمیرفت، حس عجیبی داشتم، شاید باورم نمیشد هومنی که تموم این مدت مارو به دردسر انداخته بود حالا مرده بود! تا دم دم های صبح به همه چیز فکر کردم به همه گذشته به همه روزهایی که پیگیر هومن بودیم و حالا با مرگش بعید میدونستم که به راحتی بتونیم به بالا دستی هاش برسیم! نفسم و عمیق سر دادم و تو تاریکی و سکوت مطلق اتاق با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر به هومن بیرون اومدم و گوشیم و تو دستم گرفتم، یه پیام از یاسمن حالم و عوض کرد: "بیداری؟" براش نوشتم: "خوابم" با لبخند پیام و براش ارسال کردم و تا جواب بده دوباره غرق شدم تو افکارم، حالا که مجید از مردن هومن گفته بود پس یاسمن میتونست برگرده تهران، پس دیگه نیازی نبود من برگدم تهران و از یاسمن کیلومترها دور باشم، برگردم تهران و دلم اینجا تو شیراز جا بمونه! چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا پیام جدیدش توجهم و به خودش جلب کرد: "پس تو خواب حرف میزنی!" دوباره نوشتم: "بیدارم ولی میخوام بخوابم، فردا برمیگردم تهران، توهم کم کم وسایلات و جمع کن چند روز دیگه باید برگردی." نیم ساعتی طول کشید تا رد و بدل شدن این پیامها به اتمام برسه، حالا یاسمن هم از اتفاقی که برای هومن افتاده بود مطلع بود، اون حتی بیشتر از من شوکه شد و اما در نهایت تصمیمش برگشت به تهران شد، من فردا برمیگشتم و یاسمن تا چند روز آینده به خونه پدریش برمیگشت... زیپ چمدونم و کشیدم و همزمان نگاهم به دایی یاسر افتاد: _رفتی تهران حواست به خودت و کارهات باشه! تو اون دو روزی که خونه خاله بودم از شر این نیش و کنایه هاش راحت بودم و حالا حتی موقع برگشت وقتی داشتم چمدون میبستم هم دست از این کارش برنمیداشت که سکوت کردم و این بار صدای مامان رعنارو از تو آشپزخونه شنیدم: _کاش میموندی عزیزم، بری دلتنگت میشم لبخندی به مهربونیش زدم: _دیگه نوبت شماست بیاید تهران یه مدت پیش ما باشید از آشپزخونه بیرون اومد و رو زمین کنارم نشست: _یه چند وقت دیگه میام تهران ولی این چند روزی که تو اینجا بودی و بخاطر بودنت سحرم میرفت و میومد خونه یه صفای دیگه ای داشت قبل از اینکه بخوام چیزی بگم سحر و سامان وارد خونه شدن و سحر در حالی که غذاهایی که تو دستش بود و به سمت آشپزخونه میبرد گفت: _جانم مامان رعنا؟ مامان رعنا خندید: _خوب گوش تیز کردی لبخند سحر دندون نما بود: _آدما نسبت به شنیدن اسمشون حساسن خب! مامان رعنا بلند شد و به سمتشون رفت: _غیبتت و نمیکردم خیالت جمع! و به غذاهایی که از بیرون اومده بود سر و سامون داد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_272 صحبت هام با مجید تا چند ثانیه دیگه هم ادامه پیدا کرد، خیلی چی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم تهران که مامان و سحر مشغول چیدن میز ناهار شدن و من که میخواستم مطمئن شم چیزی جا نزاشتم پاشدم رفتم تو اتاق، تو این روزهایی که اینجا بودم، هرچند اوایل بهم خیلی سخت گذشت اما بااومدن گرشا همه چیز عوض شد، حالم بهتر شد و با خبری که چند شب پیش بهم رسید سردرگم شدم... هومن مرده بود! هومنی که تا همین چند وقت پیش محکوم به زندگی باهاش بودم حالا دیگه رو این زمین راه نمیرفت، نفس نمیکشید، حالا دیگه زنده نبود! یادآوریش باعث نفس عمیقم شد. نه یادآوری خودش... یادآوری آزار و اذیتهاش که اگه اون خودکشی نبود بازهم ادامه پیدا میکرد، هومن مسئول همه تلخی ایامی بود که به من گذشته بود و من قصد بخشیدنش و نداشتم، من هنوز حتی با شنیدن اسمش از درون له میشدم، من هنوز دردهایی که باعثش بود و فراموش نکرده بودم... هرگز فراموش نمیکردم! غرق گذشته بی اختیار هوای چشمهام بارونی شده بود ، نشسته بودم رو صندلی ای که جلوی آینه بود و بی سر و صدا اشک میریختم، بخاطر خودم، بخاطر همه اون اتفاقات تلخ که جزیی از گذشته و زندگیم بود! با شنیدن صدای سامان و بعد هم ورود یهوییش به اتاق سریع با پشت دست اشکام و پس زدم : _یاسمن پس چرا هرچی صدات میزنیم نمیای بیرون، غذات یخ کرد! سرم و کردم تو کشوی میز و جواب دادم: _الان میام، دارم نگاه میکنم ببینم چیزی جا نمونه! زیر لب آهانی گفت و خودش و بهم نزدیک تر کرد، سامان تنها پسرخاله من بود و دوسه سالی هم از من بزرگتر بود که تکیه داد به میز و دست به سینه با اون چشمهای کشیده و مشکیش زل زد بهم: _رنگت چرا پریده؟ گریه کردی؟ بینیم و بالا کشیدم: _چیزی نیست، دلم... دلم واسه اینجا تنگ میشه! چشم ریز کرد: _باور کنم که این ماجرا ربطی به اون قضیه شاهچراغ نداره؟ چشمام و گرد کردم: _شاهچراغ؟ باز شروع کردی؟ و بلند شدم سرپا: _چندبار باید بگم چشمات آلبالو گیلاس چیده، من و چه به شاهچراغ؟ شونه بالا انداخت: _ولی من مطمئنم اون روز تو رو دیدم، دنبالتم اومدم ولی یهوتو جمعیت غیبت زد! با نوک انگشت رو سرش ضربه زدم: _منم مطمئنم مخت تاب برداشته، وگرنه میفهمیدی که من تموم اون روز و با سحر دانشگاه بودم! نفسش و فوت کرد تو صورتم: _خب حالا پررو نشو! و دستم و از سر و موهای مشکی پرپشتش پس زد و همزمان صدای سحر دراومد: _پس چیشد؟ حالا یکیم بفرستیم بیاد دنبال شما دو نفر؟ با صدای بلند جواب دادم: _اومدیم اومدیم و زودتر از سامان به سمت در خروجی از اتاق رفتم و کنار در ایستادم: _بفرمایید! و البته تا خواست قبل از من از اتاق بیرون بزنه، مانعش شدم و خودم زودتر بیرون رفتم: _مثل اینکه حواست نبود خانما مقدم ترن! چشم غره ای بهم اومد: _خانما آره ولی تو نه! و نگاه معنادارش و ازم گرفت و راه افتاد به سمت آشپزخونه که دنبالش رفتم و گفتم: _ادب و شعورم خوب چیزیه که تو نداری! کم نیاورد: _یعنی میخوای بگی تو داری؟ همزمان با ورود به آشپزخونه دیگه نتونستم جوابش و بدم و به مشتی که پشتش زدم بسنده کردم و رو صندلی کنار مامان رعنا نشستم که جای مشتم و ماساژ داد و کنار دایی یاسر نشست: _وحشی! و به خوردن ناهار مشغول شدیم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت427 انگاه معناداری بهش کردم بی مزه! ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 چطوری نترسم؟ خودت و بذار جای من فکر کن داری بچه شیر میدی یهو چشم باز کنی ببینی یکی بالاسرته همینطور که میخندید تخت و دور زد و همزمان با دراز کشیدن رو تخت جواب داد: عزیزم من قابلیت شیردهی ندارم قبل از اینکه جوابی بهش بدم ترانه که انگار سیر شده بود از من دل کند و چرخ زد سمت عماد و با دیدن خندههای عماد شروع کرد به خندیدن که خون عماد به جوش اومد و گرفتش تو بغلش و همینطور که تو هوا تکونش میداد گفت از اولشم میدونستم تو طرف منی! و هی بالا پایینش کرد که متوجه نگاه خیره مونده تیدا شدم لبهاش بند شیر خوردن بود اما چشمهاش خیره به عمادی که داشت با ترانه دل میداد قلوه میگرفت و یهو مثل اینکه اشتهاشم کور شد که سرش و گذاشت رو سینم و بی صدا ية عماد و ترانه زل زد و از اینطور دیدنش جیگرم کباب شد که نگاه تاسف باری به عماد انداختم و بعد تیدا رو به آغوش کشیدم و پرشور و شوق تر از عماد با فاصله از خودم گرفتمش بالا و هی آوردمش پایین و با صورت رفتم تو شکمش تا بخندونمش! چند باری این کار و تکرار کردم تا بچه سر ذوق اومد و بعد هم حسابی بوسیدمش که صدای ترانه در اومد! عماد باهاش حرف میزد و بالا و پایینش میکرد اما این بوسه های من و تیدا برای ترانه تازه و دل خواستنی بودن که حالا به نق نق کردن انداخته بودش عماد نفس عمیقی کشید و همینطور که ترانه رو میبوسید تا بچه احساس حسودی نکنه گفت: صدبار بهت گفتم اینا دو قلوعن فرق نذار از این حق به جانب حرف زدنش انقدر زورم گرفت که تمسخر آمیز زل زدم بهش و گفتم اره من بودم یه ربع داشتم با ترانه دل و قلوه رد و بدل میکردم و تیدا رو به تماشا گذاشته بودم از رو که نمیرفت اما خندید و ترانه رو گرفت سمتم خب بیا جابه جاشون کنیم سو تفاهما برطرف بشه؟ تیدا رو تحویلش دادم و ترانه رو ازش گرفتم بر طرف که نمیشه ولی خب! و این بار ترانه رو کنارم خوابوندم و عماد هم تیدا رو خوابوند کنارش و حالا مثل به پرانتز بودیم و بچه ها داخل این پرانتز چرخیده بودن سمت هم و با لب و دهن همدیگه ور میرفتن که عماد با شیطنت گفت: نوبتی هم که باشه نوبت شماست! و با انگشت اشارش زد رو لباش و با همون انگشت به لبهای من اشاره کرد که از بالا نیر بچه ها بالا تنمون به سمت هم نزدیک شد و صورت هامون تو پنج سانتی هم قرار گرفت آماده این بوسه چشم دوختم به عمادی که مات لبهام بود و صورت هامون بهم نزدیک تر شد اما همینکه لب هامون خواست بهم برسه صدای گریه همزمان بچه ها باعث شوکه شدن و جا خوردنمون شد! با هول و هراس از هم دور شدیم که در کمال تعجب بچه ها آروم گرفتن و زدن زیر خنده... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از اخبار و حواشی هنرمندان و سلبریتی ها ⭐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچک‌ترین کاری که می‌توان برای انجام داد! ❤ عَجّل لِوَلیکِ الفرج❤ 🌺امام زمان (عج): اراده ى حتمى خداوند بر این قرار گرفته است که ـ دیر یا زود ـ پایان حق، پیروزى، و پایان باطل، نابودى باشد. 📚بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۹۳ 🌺امام مهدى علیه السّلام فرمودند: منم كه زمين را از عدالت لبريز مى كنم، چنان كه از ستم آكنده است. 📚بحار الأنوار، ج۵۲، ص۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_273 بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم ت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از گذشت چند ساعت، بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین نشست. برگشتم تهران. تهرانی که هواش آلوده بود اما برای من دیگه دلگیر نبود، حالا امید داشتم به زندگی کردن، بی ترس و دلهره، با خیال راحت! با دیدن مامان لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم، اومده بود دنبالم که به محض رسیدن بهش بغلم کرد: _رسیدنت بخیر عزیزم زیر لب تشکری کردم و راه خروج از فرودگاه رو در پیش گرفتیم. سوار ماشین مامان شدیم و راه افتادیم، هوا سرد بود اما شیشه پنجره رو پایین دادم و دستم و بیرون بردم... چشم هام و بستم و سعی کردم همه فکرهای پریشونی که یه سرش به هومن و گذشته مربوط بود و دور بریزم که صدای مامان و شنیدم: _دستت و بیار تو، هوا سرده! چشم باز کردم: _خوبه! و عمیق نفس کشیدم که مامان نگاه گذرایی بهم انداخت: _کی بهت گفت که اون اتفاق واسه هومن افتاده؟ اون پسره؟ ابرویی بالا انداختم: _چیزی که اهمیت داره اینه که هومن مرده! سری تکون داد: _تو حتی حالا که دیگه اون زنده نیست بازم باهاش بدی! شمرده شمرده گفتم: _بلاهایی که سرم آورده انقدر زیاد و دردناکن که حتی از مردشم متنفرم! و قبل از اینکه این بحث بخواد ادامه پیدا کنه دستم و بالا گرفتم: _لطفا دیگه چیزی راجع بهش نگید، نمیخوام اوقاتمون تلخ بشه، حالا دیگه میخوام زندگی کنم! زیرلب باشه ای گفت و ادامه داد: _خیلی خب بگو ببینم، شیراز خوش گذشت؟ آروم خندیدم: _مگه میشه سحر دیوونه پیشت باشه و خوش نگذره؟ و بلافاصله قیافم گرفته شد: _هیچی نشده دلتنگش شدم! مامان لبخندی زد: _پس حسابی خوش گذشته، خوشحالم از این بابت! متقابلا  لبخندی تحویلش دادم: _شما چیکار میکنید، من نبودم یه نفس راحت کشیدید هوم؟ نفسش و بیرون فرستاد: _تو نبودت اوضاع خیلی واسه اردشیر خوب پیش نرفت چشم ریز کردم: _چرا؟ مامان جواب داد: _فقط اون قول و قرارهای سیاسی بین پدرت و همایون بهم نخورد، ضرر و زیان ساخت و سازی که باهم شریک بودن هم به پای اردشیر بود بخاطر همین مجبور شدیم سهام کارخونه و خونه باغ لواسون و حتی آپارتمانی که بابات واسه تو پیش خرید کرده بود همه و همه رو بفروشیم تا بدهی همایون و بدیم! پوزخندی زدم: _پس پول زور دادید بهش، من نمیفهمم این چه قراردادی بود چه شراکتی بود که همه ضرر و زیانش به پای بابا نوشته شده! مامان با مکث گفت: _قراردادشون همین بود، هرکسی که پا پس میکشید باید این زیان و پرداخت میکرد و جدایی تو از هومن معنی ای نداشت الا پا پس کشیدن بابات! دستم از عصبانیت مشت شد و چیزی نگفتم بااین حال مامان ادامه داد: _دیگه هیچکدوم از اینا مهم نیست عزیزم، لازم نیست خودت و ناراحت کنی برای من و اردشیر همین که حالا روبه راهی کافیه! و همزمان با رسیدن به خونه گفت: _رسیدیم و ماشین و داخل پارکینگ برد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 🌸 🎥 | سوالی جالب در مورد ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و پاسخ به آن 👤 | حجت الاسلام جعفری 🌸 🍃🌸