eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_269 سحر گاز بزرگی از کیکش زد و با همون دهن پر روبه من گفت: _دکتر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا غروب تو بیمارستان بودیم و حالا میتونستیم بریم که سحر با پد تخم مرغی آغشته به کرم پودرش داشت به پیشونیم ضربه میزد تا رد کبودی همه چی و لو نده و من که پیشونیم حسابی پر درد بود اصلا نمیتونستم ساکت بمونم و صدای آخ و اوخ گفتنم فضای اتاق و پر کرده بود که سحر لباش و گاز گرفت و با صدایی که فقط من بشنوم گفت: _بااین سر و صداهای تو هرکی از جلو در رد شه فکر میکنه اینجا عملیات خاک برسری داره اجرا میشه! هیس کشیده ای گفتم: _ساکت شو میشنوه ابرو بالا انداخت و دوباره به ضربه زدنش بااون پد ادامه داد این بار تموم دردم و ریختم تو خودم و لبام و به دندون گرفتم و همزمان نگاهم افتاد به گرشایی که با فاصله پشت سر سحر بود و بااین طور دیدنم به خنده افتاد: _راستش و بگید بهتر نیست؟ بگید که خوردی زمین؟ سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم و با زوری که تو صدام بود جواب دادم: _نه اصلا و دوباره صدای خنده گرشایی که بعد از اون تماس حسابی شارژ بود بلند شد و بالاخره از بیمارستان بیرون زدیم، اونهم با چه وضعی! دست و پای گرشا کم بود، حالا سر و گردنشم باید ثابت میموند و کار براش سخت تر شده بود که با هزار دنگ و فنگ نشوندیمش تو ماشین و راهی شدیم... رو تخت اتاقم توی هتل دراز کشیدم، یاسمن بالای سرم ایستاده بود و داشت همه چیز و به پرستاری که سحر دخترخالش پیدا کرده بود میسپرد و من اصلا اینجا سیر نمیکردم، تماسی که مجید باهام گرفته بود به کل باعث شده بود تا دردم و فراموش کنم ، بالاخره اونروز فرا رسیده بود، روزی که انقدر مدرک از کثافت کاری های هومن فروزان جمع شده بود که دیگه حتی همایون بااون جایگاه سیاسی نمیتونست به داد پسرش برسه! گوش به زنگ بودم تا مجید دوباره باهام تماس بگیره تا از موفقیت عملیات بگه تا از گرفتن هومن بگه و من این خبر و به یاسمن بدم و هنوز وقتش نرسیده بود، هنوز تماسی برقرار نشده بود! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_270 تا غروب تو بیمارستان بودیم و حالا میتونستیم بریم که سحر با پد
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با شنیدن صدای یاسمن به خودم اومدم: _ما داریم میریم کاری نداری؟ جواب دادم: _برید به سلامت لبخندی تحویلم داد و سرش و جلوتر آورد: _نگاه کن، کبودی پیشونیم مشخصه؟ حرفش و رد کردم: _اونقدر که دخترخالت ماله کشید رو پیشونیت دیگه هیچی مشخص نیست! سرش و عقب کشید و طره ای از موهاش و رو پیشونیش ریخت و جلوی آینه تو اتاق نگاهی به خودش انداخت و مشغول مرتب کردن مقنعه ش روی سرش شد که متوجه نگاه اون پرستار مرد جوون به یاسمن شدم و سرفه ای کردم که پرستار سریع خودش و جمع کرد و یاسمن نگاهی بهم انداخت که لب زدم: _خوبی برو! حتی دلم نمیخواست کسی یک لحظه نگاهش کنه و حالا کمی بهم ریخته بودم که انگار متوجه شد و ابرو بالا انداخت : _خداحافظ! دستی براش تکون دادم و با رفتن یاسمن و دخترخالش چشم بستم، خوابم میومد که به محض بستن چشمهام به خواب رفتم... نمیدونم چقدر گذشته بود اما با شنیدن اسمم چشم باز کردم، پرستار یا همون آقای صالحی بالای سرم ایستاده بود و صدام میزد: _آقای تهرانی گوشیتون واسه چندمین بار زنگ خورد ، گفتم شاید تماس مهمی باشه! یعنی انقدر سنگین خوابیده بودم که حتی صدای زنگ گوشیم و نشنیده بودم؟ اونم منی که خواب سبکی داشتم، منی که یه نظامی بودم! داروها حسابی روم اثر گذاشته بود که حالا اینجوری بیدار شده بودم، دستم و رو میز کنارم چرخوندم و گوشیم و تو دستم گرفتم، مجید باهام تماس گرفته بود. نگاهم که به ساعت افتاد از 11 شب میگذشت و این یعنی چند ساعت از خواب سنگینم میگذشت، بااین وجود خطاب به آقای صالحی گفتم: _ممنون که بیدارم کردی سری تکون داد: _تماس میگیرم شامتون و بیارن با فاصله گرفتنش از من، شماره مجید و گرفتم، انتظار واسه جواب دادن مجید انگار یه سال بود و اما بالاخره صداش تو گوشی پیچید: _پس تو کجایی امیرحسین؟ جواب دادم: _خواب بودم، بگو ببینم چی شد؟ عملیات به کجا رسید؟ صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد: _بعد از اعترافات اون دختر که به لطف تعقیب و گریز تو تونستیم بگیریمش ، همه مدارک تکمیل شد و بالاخره حکم دستگیری هومن اومد و امروز سرهنگ فرمان شروع عملیات و داد بزاق دهنم و پایین فرستادم: _خب؟ بعدش چیشد؟ عملیات به کجا رسید؟ موفق شدید یا نه؟ مجید شمرده شمرده گفت: _عملیات انجام شد ، رد هومن و تو جاده دماوند زدیم ولی... لب زدم: _ولی چی؟ جواب داد: _ولی قبل از اینکه بتونیم ماشینش و متوقف کنیم ، هومن و ماشینش باهم دود شدن! چند باری پشت سرهم پلک زدم: _دود شدن؟ یعنی چی؟ مجید با مکث گفت: _یعنی قبل از اینکه بتونیم بگیریمش ماشینش و منفجر کردن، هم ماشین و هم هومن فروزان سوختن و ما نتونستیم اون و زنده گیر بندازیم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_271 با شنیدن صدای یاسمن به خودم اومدم: _ما داریم میریم کاری نداری
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صحبت هام با مجید تا چند ثانیه دیگه هم ادامه پیدا کرد، خیلی چیزهارو نمیتونست پشت تلفن بگه و من شوکه از اتفاقی که واسه هومن افتاده بود چیزی از گلوم پایین نمیرفت، حس عجیبی داشتم، شاید باورم نمیشد هومنی که تموم این مدت مارو به دردسر انداخته بود حالا مرده بود! تا دم دم های صبح به همه چیز فکر کردم به همه گذشته به همه روزهایی که پیگیر هومن بودیم و حالا با مرگش بعید میدونستم که به راحتی بتونیم به بالا دستی هاش برسیم! نفسم و عمیق سر دادم و تو تاریکی و سکوت مطلق اتاق با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر به هومن بیرون اومدم و گوشیم و تو دستم گرفتم، یه پیام از یاسمن حالم و عوض کرد: "بیداری؟" براش نوشتم: "خوابم" با لبخند پیام و براش ارسال کردم و تا جواب بده دوباره غرق شدم تو افکارم، حالا که مجید از مردن هومن گفته بود پس یاسمن میتونست برگرده تهران، پس دیگه نیازی نبود من برگدم تهران و از یاسمن کیلومترها دور باشم، برگردم تهران و دلم اینجا تو شیراز جا بمونه! چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا پیام جدیدش توجهم و به خودش جلب کرد: "پس تو خواب حرف میزنی!" دوباره نوشتم: "بیدارم ولی میخوام بخوابم، فردا برمیگردم تهران، توهم کم کم وسایلات و جمع کن چند روز دیگه باید برگردی." نیم ساعتی طول کشید تا رد و بدل شدن این پیامها به اتمام برسه، حالا یاسمن هم از اتفاقی که برای هومن افتاده بود مطلع بود، اون حتی بیشتر از من شوکه شد و اما در نهایت تصمیمش برگشت به تهران شد، من فردا برمیگشتم و یاسمن تا چند روز آینده به خونه پدریش برمیگشت... زیپ چمدونم و کشیدم و همزمان نگاهم به دایی یاسر افتاد: _رفتی تهران حواست به خودت و کارهات باشه! تو اون دو روزی که خونه خاله بودم از شر این نیش و کنایه هاش راحت بودم و حالا حتی موقع برگشت وقتی داشتم چمدون میبستم هم دست از این کارش برنمیداشت که سکوت کردم و این بار صدای مامان رعنارو از تو آشپزخونه شنیدم: _کاش میموندی عزیزم، بری دلتنگت میشم لبخندی به مهربونیش زدم: _دیگه نوبت شماست بیاید تهران یه مدت پیش ما باشید از آشپزخونه بیرون اومد و رو زمین کنارم نشست: _یه چند وقت دیگه میام تهران ولی این چند روزی که تو اینجا بودی و بخاطر بودنت سحرم میرفت و میومد خونه یه صفای دیگه ای داشت قبل از اینکه بخوام چیزی بگم سحر و سامان وارد خونه شدن و سحر در حالی که غذاهایی که تو دستش بود و به سمت آشپزخونه میبرد گفت: _جانم مامان رعنا؟ مامان رعنا خندید: _خوب گوش تیز کردی لبخند سحر دندون نما بود: _آدما نسبت به شنیدن اسمشون حساسن خب! مامان رعنا بلند شد و به سمتشون رفت: _غیبتت و نمیکردم خیالت جمع! و به غذاهایی که از بیرون اومده بود سر و سامون داد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_272 صحبت هام با مجید تا چند ثانیه دیگه هم ادامه پیدا کرد، خیلی چی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم تهران که مامان و سحر مشغول چیدن میز ناهار شدن و من که میخواستم مطمئن شم چیزی جا نزاشتم پاشدم رفتم تو اتاق، تو این روزهایی که اینجا بودم، هرچند اوایل بهم خیلی سخت گذشت اما بااومدن گرشا همه چیز عوض شد، حالم بهتر شد و با خبری که چند شب پیش بهم رسید سردرگم شدم... هومن مرده بود! هومنی که تا همین چند وقت پیش محکوم به زندگی باهاش بودم حالا دیگه رو این زمین راه نمیرفت، نفس نمیکشید، حالا دیگه زنده نبود! یادآوریش باعث نفس عمیقم شد. نه یادآوری خودش... یادآوری آزار و اذیتهاش که اگه اون خودکشی نبود بازهم ادامه پیدا میکرد، هومن مسئول همه تلخی ایامی بود که به من گذشته بود و من قصد بخشیدنش و نداشتم، من هنوز حتی با شنیدن اسمش از درون له میشدم، من هنوز دردهایی که باعثش بود و فراموش نکرده بودم... هرگز فراموش نمیکردم! غرق گذشته بی اختیار هوای چشمهام بارونی شده بود ، نشسته بودم رو صندلی ای که جلوی آینه بود و بی سر و صدا اشک میریختم، بخاطر خودم، بخاطر همه اون اتفاقات تلخ که جزیی از گذشته و زندگیم بود! با شنیدن صدای سامان و بعد هم ورود یهوییش به اتاق سریع با پشت دست اشکام و پس زدم : _یاسمن پس چرا هرچی صدات میزنیم نمیای بیرون، غذات یخ کرد! سرم و کردم تو کشوی میز و جواب دادم: _الان میام، دارم نگاه میکنم ببینم چیزی جا نمونه! زیر لب آهانی گفت و خودش و بهم نزدیک تر کرد، سامان تنها پسرخاله من بود و دوسه سالی هم از من بزرگتر بود که تکیه داد به میز و دست به سینه با اون چشمهای کشیده و مشکیش زل زد بهم: _رنگت چرا پریده؟ گریه کردی؟ بینیم و بالا کشیدم: _چیزی نیست، دلم... دلم واسه اینجا تنگ میشه! چشم ریز کرد: _باور کنم که این ماجرا ربطی به اون قضیه شاهچراغ نداره؟ چشمام و گرد کردم: _شاهچراغ؟ باز شروع کردی؟ و بلند شدم سرپا: _چندبار باید بگم چشمات آلبالو گیلاس چیده، من و چه به شاهچراغ؟ شونه بالا انداخت: _ولی من مطمئنم اون روز تو رو دیدم، دنبالتم اومدم ولی یهوتو جمعیت غیبت زد! با نوک انگشت رو سرش ضربه زدم: _منم مطمئنم مخت تاب برداشته، وگرنه میفهمیدی که من تموم اون روز و با سحر دانشگاه بودم! نفسش و فوت کرد تو صورتم: _خب حالا پررو نشو! و دستم و از سر و موهای مشکی پرپشتش پس زد و همزمان صدای سحر دراومد: _پس چیشد؟ حالا یکیم بفرستیم بیاد دنبال شما دو نفر؟ با صدای بلند جواب دادم: _اومدیم اومدیم و زودتر از سامان به سمت در خروجی از اتاق رفتم و کنار در ایستادم: _بفرمایید! و البته تا خواست قبل از من از اتاق بیرون بزنه، مانعش شدم و خودم زودتر بیرون رفتم: _مثل اینکه حواست نبود خانما مقدم ترن! چشم غره ای بهم اومد: _خانما آره ولی تو نه! و نگاه معنادارش و ازم گرفت و راه افتاد به سمت آشپزخونه که دنبالش رفتم و گفتم: _ادب و شعورم خوب چیزیه که تو نداری! کم نیاورد: _یعنی میخوای بگی تو داری؟ همزمان با ورود به آشپزخونه دیگه نتونستم جوابش و بدم و به مشتی که پشتش زدم بسنده کردم و رو صندلی کنار مامان رعنا نشستم که جای مشتم و ماساژ داد و کنار دایی یاسر نشست: _وحشی! و به خوردن ناهار مشغول شدیم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت427 انگاه معناداری بهش کردم بی مزه! ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 چطوری نترسم؟ خودت و بذار جای من فکر کن داری بچه شیر میدی یهو چشم باز کنی ببینی یکی بالاسرته همینطور که میخندید تخت و دور زد و همزمان با دراز کشیدن رو تخت جواب داد: عزیزم من قابلیت شیردهی ندارم قبل از اینکه جوابی بهش بدم ترانه که انگار سیر شده بود از من دل کند و چرخ زد سمت عماد و با دیدن خندههای عماد شروع کرد به خندیدن که خون عماد به جوش اومد و گرفتش تو بغلش و همینطور که تو هوا تکونش میداد گفت از اولشم میدونستم تو طرف منی! و هی بالا پایینش کرد که متوجه نگاه خیره مونده تیدا شدم لبهاش بند شیر خوردن بود اما چشمهاش خیره به عمادی که داشت با ترانه دل میداد قلوه میگرفت و یهو مثل اینکه اشتهاشم کور شد که سرش و گذاشت رو سینم و بی صدا ية عماد و ترانه زل زد و از اینطور دیدنش جیگرم کباب شد که نگاه تاسف باری به عماد انداختم و بعد تیدا رو به آغوش کشیدم و پرشور و شوق تر از عماد با فاصله از خودم گرفتمش بالا و هی آوردمش پایین و با صورت رفتم تو شکمش تا بخندونمش! چند باری این کار و تکرار کردم تا بچه سر ذوق اومد و بعد هم حسابی بوسیدمش که صدای ترانه در اومد! عماد باهاش حرف میزد و بالا و پایینش میکرد اما این بوسه های من و تیدا برای ترانه تازه و دل خواستنی بودن که حالا به نق نق کردن انداخته بودش عماد نفس عمیقی کشید و همینطور که ترانه رو میبوسید تا بچه احساس حسودی نکنه گفت: صدبار بهت گفتم اینا دو قلوعن فرق نذار از این حق به جانب حرف زدنش انقدر زورم گرفت که تمسخر آمیز زل زدم بهش و گفتم اره من بودم یه ربع داشتم با ترانه دل و قلوه رد و بدل میکردم و تیدا رو به تماشا گذاشته بودم از رو که نمیرفت اما خندید و ترانه رو گرفت سمتم خب بیا جابه جاشون کنیم سو تفاهما برطرف بشه؟ تیدا رو تحویلش دادم و ترانه رو ازش گرفتم بر طرف که نمیشه ولی خب! و این بار ترانه رو کنارم خوابوندم و عماد هم تیدا رو خوابوند کنارش و حالا مثل به پرانتز بودیم و بچه ها داخل این پرانتز چرخیده بودن سمت هم و با لب و دهن همدیگه ور میرفتن که عماد با شیطنت گفت: نوبتی هم که باشه نوبت شماست! و با انگشت اشارش زد رو لباش و با همون انگشت به لبهای من اشاره کرد که از بالا نیر بچه ها بالا تنمون به سمت هم نزدیک شد و صورت هامون تو پنج سانتی هم قرار گرفت آماده این بوسه چشم دوختم به عمادی که مات لبهام بود و صورت هامون بهم نزدیک تر شد اما همینکه لب هامون خواست بهم برسه صدای گریه همزمان بچه ها باعث شوکه شدن و جا خوردنمون شد! با هول و هراس از هم دور شدیم که در کمال تعجب بچه ها آروم گرفتن و زدن زیر خنده... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از اخبار و حواشی هنرمندان و سلبریتی ها ⭐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچک‌ترین کاری که می‌توان برای انجام داد! ❤ عَجّل لِوَلیکِ الفرج❤ 🌺امام زمان (عج): اراده ى حتمى خداوند بر این قرار گرفته است که ـ دیر یا زود ـ پایان حق، پیروزى، و پایان باطل، نابودى باشد. 📚بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۹۳ 🌺امام مهدى علیه السّلام فرمودند: منم كه زمين را از عدالت لبريز مى كنم، چنان كه از ستم آكنده است. 📚بحار الأنوار، ج۵۲، ص۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_273 بعد از خوردن ناهار باید کم کم راهی فرودگاه میشدم و برمیگشتم ت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از گذشت چند ساعت، بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین نشست. برگشتم تهران. تهرانی که هواش آلوده بود اما برای من دیگه دلگیر نبود، حالا امید داشتم به زندگی کردن، بی ترس و دلهره، با خیال راحت! با دیدن مامان لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم، اومده بود دنبالم که به محض رسیدن بهش بغلم کرد: _رسیدنت بخیر عزیزم زیر لب تشکری کردم و راه خروج از فرودگاه رو در پیش گرفتیم. سوار ماشین مامان شدیم و راه افتادیم، هوا سرد بود اما شیشه پنجره رو پایین دادم و دستم و بیرون بردم... چشم هام و بستم و سعی کردم همه فکرهای پریشونی که یه سرش به هومن و گذشته مربوط بود و دور بریزم که صدای مامان و شنیدم: _دستت و بیار تو، هوا سرده! چشم باز کردم: _خوبه! و عمیق نفس کشیدم که مامان نگاه گذرایی بهم انداخت: _کی بهت گفت که اون اتفاق واسه هومن افتاده؟ اون پسره؟ ابرویی بالا انداختم: _چیزی که اهمیت داره اینه که هومن مرده! سری تکون داد: _تو حتی حالا که دیگه اون زنده نیست بازم باهاش بدی! شمرده شمرده گفتم: _بلاهایی که سرم آورده انقدر زیاد و دردناکن که حتی از مردشم متنفرم! و قبل از اینکه این بحث بخواد ادامه پیدا کنه دستم و بالا گرفتم: _لطفا دیگه چیزی راجع بهش نگید، نمیخوام اوقاتمون تلخ بشه، حالا دیگه میخوام زندگی کنم! زیرلب باشه ای گفت و ادامه داد: _خیلی خب بگو ببینم، شیراز خوش گذشت؟ آروم خندیدم: _مگه میشه سحر دیوونه پیشت باشه و خوش نگذره؟ و بلافاصله قیافم گرفته شد: _هیچی نشده دلتنگش شدم! مامان لبخندی زد: _پس حسابی خوش گذشته، خوشحالم از این بابت! متقابلا  لبخندی تحویلش دادم: _شما چیکار میکنید، من نبودم یه نفس راحت کشیدید هوم؟ نفسش و بیرون فرستاد: _تو نبودت اوضاع خیلی واسه اردشیر خوب پیش نرفت چشم ریز کردم: _چرا؟ مامان جواب داد: _فقط اون قول و قرارهای سیاسی بین پدرت و همایون بهم نخورد، ضرر و زیان ساخت و سازی که باهم شریک بودن هم به پای اردشیر بود بخاطر همین مجبور شدیم سهام کارخونه و خونه باغ لواسون و حتی آپارتمانی که بابات واسه تو پیش خرید کرده بود همه و همه رو بفروشیم تا بدهی همایون و بدیم! پوزخندی زدم: _پس پول زور دادید بهش، من نمیفهمم این چه قراردادی بود چه شراکتی بود که همه ضرر و زیانش به پای بابا نوشته شده! مامان با مکث گفت: _قراردادشون همین بود، هرکسی که پا پس میکشید باید این زیان و پرداخت میکرد و جدایی تو از هومن معنی ای نداشت الا پا پس کشیدن بابات! دستم از عصبانیت مشت شد و چیزی نگفتم بااین حال مامان ادامه داد: _دیگه هیچکدوم از اینا مهم نیست عزیزم، لازم نیست خودت و ناراحت کنی برای من و اردشیر همین که حالا روبه راهی کافیه! و همزمان با رسیدن به خونه گفت: _رسیدیم و ماشین و داخل پارکینگ برد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 🌸 🎥 | سوالی جالب در مورد ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و پاسخ به آن 👤 | حجت الاسلام جعفری 🌸 🍃🌸
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_274 بعد از گذشت چند ساعت، بالاخره هواپیما تو فرودگاه تهران زمین
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم، یه دوش آب گرم و یه خواب راحت تا خود صبح ته مونده خستگی سفر و از تنم بیرون میاورد که همزمان متوجه صدای زنگ گوشیم شدم. گوشی و از روی میز برداشتم و با دیدن شماره گرشا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام صداش که تو گوشی پیچید لبخندی روی لبهام نشست: _سلام رسیدن بخیر! جواب دادم: _خیلی وقته که رسیدم تایید کرد: _خیلی وقته رسیدی ولی من تا الان نگفته بودم! عمیق نفس کشیدم: _پس ممنونم آروم خندید: _فردا کجایی؟ چند ثانیه ای طول کشید اما گفتم: _قبرستون! انگار جاخورده بود: _چی؟ چه بی ادب شدی! تند تند گفتم: _نه واقعا میخوام برم اونجا، واقعا میخوام برم قبرستون! این بار اون بود که تو جواب دادن مکث میکرد: _چرا؟ نفس عمیقی کشیدم: _چون میخوام ببینم هومن واقعا مرده! جواب داد: _دیوونه شدی؟ معلومه که مرده! حرفش و رد کردم: _من باید با چشمای خودم ببینم، ببینم و مطمئن شم، من باهاش کار دارم! صداش گوشم و پر کرد: _میخوای خودت و اذیت کنی؟ زیر لب نه ای گفتم: _میخوام حالم از اینی که هست بهتر شه، میخوام با چشمهای خودم ببینم اون آدم عوضی که گند زد به زندگیم دیگه هیچ کاری ازش برنمیاد، دیگه مرده! نفس بلندش به گوشم رسید: _شاید خانوادش اونجا باشن، بهتره نری! مصمم بودم واسه رفتن: _ممنون که به فکرمی.. تماسمون که قطع شد بیخیال خشک کردن موهام شدم و دراز کشیدم روی تخت، هرچند گرشا به فکرم بود و میخواست مانعم شه هرچند حتما اگه مامان و باباهم میفهمیدن مانعم میشدن اما من نمیتونستم همینطوری بیخیال همه چیز شم! نفس عمیقی سر دادم و چشم بستم و انقدر خسته بودم که حتی نفهمیدم کی اما خوابم برد... ... حوالی ساعت 9 صبح بود که چشم باز کردم و بی معطلی آماده رفتن شدم، لباس به تن کردم، نه لباس مشکی، اتفاقا به خودم رسیدم روز ناراحتیم نبود، امروز قرار بود مطمئن شم که این اتفاق یه خواب نیست، مطمئن شم که حقیقته که دیگه هومنی رو این کره خاکی وجود نداره! پالتوی طوسیم و تنم کردم و بعد از مرتب کردن شال ترکیبی طوسی و زردم روی سرم، کیفم و از تو کمد برداشتم و بیرون زدم. مامان و بابا خونه نبودن و فقط اکرم خانم خونه بود که بعد از خوردن صبحونه همیشگیم از خونه بیرون زدم و راه افتادم.... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت‌_275 از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم، یه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بالاخره پیداش کردم، با همون آدرسی که گرشا بهم داده بود بهش رسیدم. یه مشت خاک و یه تابلوی موقتی و اسم و مشخصات هومن فقط همینا ازش باقی مونده بود! از اون عوضی که هزار بار باعث شکستنم شده بود، از اونی که این اواخر فهمیده بودم خیلی کثافت تر از اونه که من فکر میکردم! بی اختیار پوزخندی روی لبهام نشست ، حالا که کسی اینجا نبود میتونستم باهاش حرف بزنم، من حرف بزنم و اون فقط گوش کنه! چرخی اطرافش زدم ، پوزخندم همچنان روی لبهام باقی بود: _کی فکرش و میکرد، هومن فروزان که نصف این شهر جلوی پدرش و خودش تا کمر خم میشدن حالا اینطور مرده باشه... کی فکرش و میکرد اینجوری بمیره؟ اینطور که خودش و ماشینش و آتیش بزنن که مبادا گند کثافت کاری هاش بیشتر از این در بیاد؟ این بار قهقهه زدم: _ هرچند دلم میخواست عذاب بکشی چندین برابر عذابی که به من دادی و بعد بمیری ولی الانم خیلی بد نشد، الانم که مردی دیگه خیالم راحته که دست از سرم برداشتی، دست از سر من، از سر گرشا که با نهایت عوضی بودنت اون بلارو سرش آوردی! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _حالا دیگه همه میتونن یه نفس راحت بکشن! حرفام و میزدم و اما بی اختیار اشک میریختم، بلاتکلیف بودم، اشک میریختم و نمیفهمیدم اشک چشمهام چی میگفت؟ چرا با اینکه اون نامرد دیگه وجود نداشت بازم قلبم بخاطر همه اون گذشته درد میکرد؟ چقدر بهم سخت گذشته بود... چقدر عذابم داده بود! بینیم و بالا کشیدم و تا خواستم دستم و بالا بیارم واسه پاک کردن اشکهام مچ دستم گرفته شد و صدای زنونه آشنایی گوشم و پر کرد: _اینجا چه غلطی میکنی؟ ابروهام بالا پرید، انقدر دستم و محکم گرفته بود که انگار تموم حرصش از من تو دستش جمع شده بود و به همچین قدرتی رسیده بود! بااین وجود به سمتش چرخیدم و با دیدن هانایی که از چشمهاش اشک میجوشید و با نفرت زل زده بود بهم، دستم و از دستش بیرون کشیدم و این بار صداش بلند تر شد: _گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا اومدی اینجا؟ عقب رفتم : _دیگه داشتم میرفتم! و خواستم راه بیوفتم که با داد بلندش متوقف شدم: _خیالت راحت شد نه؟ منتظر همچین روزی بودی نه؟ از اینکه هومن مرد خوشحالی نه؟ بزاق دهنم و با سر و صدا قورت دادم، اشک های پی در پی اش حتی ذره ای احساسیم نکرد، هانا هم چیزی از برادر عوضیش کم نداشت! حرفهاش همچنان ادامه داشت: _همه حرفات و شنیدم، شنیدم و دلم برای هومن سوخت، تموم اون مدت باهاش اینطوری رفتار کردی؟ اینطوری رفتار کردی و با اون خودکشی همه چی و به نفع خودت تموم کردی؟ چشمهای خیسم از تعجب گرد شد: _دلت برای هومن سوخت؟ خودم و بهش نزدیک کردم و روبه روش ایستادم: _تو این دنیا هرکسی دلسوزی بخواد، زنده و مرده هومن و تو دلسوزی لازم ندارید، خیال نکن یادم رفته چه شیطنت هایی کردی، چه بلاهایی سرم آوردی، تو یه شیطانی یه شیطان واقعی! گفتم و خواستم نگاه سردم و ازش بگیرم که دستش و بالا آورد تا سیلی ای بهم بزنه اما قبل از اینکه اون سیلی بخواد توی صورت من فرود بیاد با بلند شدن صدای مردونه ای دست هانا تو هوا موند : _دستت بهش نخوره... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️