دیروز جایی با یکی از دوستان جوان نویسنده بودم. همدیگر را به اسم میشناختیم و به کتابها.
کمی حرف زدیم.
او مرا یاد روزگار بیست سال قبلم میانداخت...
برای یک جلسه کاری ۸ ساعته، بیش از ده ساعت راه آمده بود از شهرستان و عصر همان راه را برگشت...
فکر کردم چقدر ازین راهها رفته و برگشتهام حتی تا دوسال پیش...
سر ناهار حرفها رفت سمت خانه و خانواده... کمی که از ماجراهای شنید میگفت :
بقیه را ول کن، چرا قصه خودتان را نمینویسی؟!
نمیدانم چطور میشود دیگران را شریک حرفهایی کرد که بخشی از آنها هویت خاموش جانبازیست...
مظلومیتی با عزت و رضایت،
دردهایی جانکاه اما خواستنی، عشقی در هم شکننده، بغض و مهر و قهر با جامعه و کسانی که باید کاری میکردند...
واهمه از سوء تفاهمها...
و
سکوتی سنگین..
فقط دیدن دیدن
واقعا نوشتن از زیستن خویش، بسیار سخت است و انگیزهای بسیار بزرگ میطلبد...
اینروزها ازینکه هرگز ما فهمیده نشویم، خیلی نگران میشوم...
#زندگی_با_جانباز_نخاعی
https://eitaa.com/lashkarekhoban