1 روزهای آخر شهریور تا 19 مهر، هر سال بعد از سال 1377، برایم یادآور اتفاقی بزرگ است که هر سال معنایی بر آن افزوده میشود. چیزی از آن در نظرم جان میگیرد و بزرگ میشود یا معنایش تغییر میکند.. چنین روزهایی برای همۀ دخترها، معمولا خاص است و اگر زندگی مشترک خوشی داشته باشند، یادش همیشه لذتبخش و عزیز؛ روزهای خواستگاری تا عقد و سرگرفتن زندگی و راه جدید...
من هر سال این روزها را مرور میکنم شاید به دلایل دیگری به این مرور نیاز دارم. وقتی زندگی سخت میگیرد و تلاطمها در متن یک زندگی به ظاهر ساده و آرام، جانم را درگیر میکنند، به این مرور نیازمندترم. همیشه خدا را شکر میکنم که چنین وصلی در تقدیر من مقدر کرد، برای توصیف این حال، ساعتها و ورقهها نوشتن نیاز است تا بتوان طوری گفت که خوانندۀ منصف بفهمد( نوشتن آنها بماند برای وقتی دیگر) ... مردم، به محض کمی صمیمیت، اغلب از ما همسران جانبازان که شرایط دشواری داریم، میپرسند چطور ازدواج کردی؟! این یک سوال مشترک است که البته رنگ و نیت پرسشگرش هم خیلی فرق میکند و عمق و طول پاسخش هم! در این باب میگذرم تا کی فرصت و دلودماغ حدیث نفس و نوشتن از زندگیام رخ دهد که همواره از نوشتن آن میترسم اما هر چه زمان میگذرد جدیتر به آن فکر میکنم. اما این بار، 25 سال بعد از آن روز، مایلم بخشی از آن اتفاق و احساس لطف و مهر را با شما در میان بگذارم. https://eitaa.com/lashkarekhoban #ازدواج_با_جانباز_قطع_نخاع #دستنوشته_معصومه_سپهری #هفتۀ_دفاع_مقدس #متشکرم_صدای_آمریکا
3 ماجرا را بیهیچ نگرنی به مادرم گفتم و با لبخند و پرسش او مواجه شدم. «به آقاجونت چی میخوای بگی؟!» این بزرگترین سدی بود که باید فتح میشد! البته بعدها دیدم سدهای دیگری هم ساخته میشد و هر یک اهمیت داشت و فقط لطف خدا بود که با استقامت و امید و ایمان توانستم با احترام و اطمینان همه را پشت سر بگذارم (باز هم نوشتنش بماند برای وقتی دیگر) و کسانی که ناباورانه به کمکم آمدند تا ماجرا را حل کنند (نوشتنش باز بماند برای وقتی دیگر!) اما شاید باورتان نشود آن ایام، خودشان هم به کمک ما آمدند! مناسبتی که هر سال برای من عزیزتر هم میشود؛ هفتۀ دفاع مقدس! صبح روزی که قبلش شرایط بسیار دشواری داشتم و فهمیده بودم پدرم به تندی و سختی جواب نه داده است تا چنین کسی اصلا در خانۀ ما نیاید، در حالی که درونم التهابی سخت برپا بود فقط سکوت کردم و کنارشان پای سفرۀ صبحانه نشستم. مثل همیشه تلویزیون روشن بود، اما آن روزها، تفاوت داشت و به خاطر هفتۀ دفاع مقدس، هر صبح بخشی از برنامه به معرفی یک جانباز موفق میپرداخت. دست برقضا آن روز یک جانباز نخاعی با همسرش مهمان برنامه بود، وقتی در سکوت شرح خوشبختی و خنده و امید آنها را میشنیدیم، پدرم به تندی و در حالی که عباراتی نصیب تلویزیون میکرد شبکه را عوض کرد. آن روزها فکر میکنم فقط سه چهار کانال داشتیم. اما کانال دیگر هم دقیقا داشت از جبهه و عظمت رزمندگان میگفت با مارش حماسی و ... به دقیقهای نرسید که تلویزیون خاموش شد. پدر کمی دست دست کرد و پیچ رادیویش را پیچاند. از اخبار اول صبح رادیوی ایران هم گذشت که از برنامههای هفتۀ دفاع مقدس میگفت و رسید به صدای آمریکا! باورتان میشود گویی صدای آمریکا، مامور بود کار را در جهت منافع و خواست من تمام کند؟! #ازدواج_با_جانباز_قطع_نخاع #دستنوشته_معصومه_سپهری #هر_انتخاب_ارزشمندی_قیمت_سنگینی_دارد #هفتۀ_دفاع_مقدس #متشکرم_صدای_آمریکا https://eitaa.com/lashkarekhoban
4 وقت اخبار ورزشی بود و گوینده خبر صدای آمریکا گفت: در مسابقات جهانی ژیمناستیک، دختر 16 سالهای که قهرمان جهان بود بر اثر سقوط حین مسابقه، قطع نخاع از ناحیۀ گردن شده است!!
بیچاره پدرم سکوت کرد! سکوتی تلخ! اخبار داشت میگفت که شرایط او تایید شده و متاسفانه قادر به زندگی عادی و بازگشت به این ورزش نخواهد بود... من نه از حادثۀ تلخ برای آن دختر، اما از پخش آن خبر در آن لحظه در دلم بشکن میزدم! تردید نداشتم پدرم به فکر فرو رفته و باید انتخاب بکند! میدانستم که برادرم رضا، که خودش هم دو سال پیش ازدواج کرده بود، برا قانع و آرام کردن پدرمان، چنین مثالی زده که«برای هر کسی ممکن است چنین مساله ای رخ دهد، آیا آن فرد حق زندگی و ازدواج ندارد؟! حالا که در جبهه و به خاطر ماها این طور شده، که خیلی محترم است!» ما از خانوادههایی بودیم که اصل جنگ در فامیل نزدیکمان هیچ ردی نداشت! نه رزمندهای از نزدیکان در جبهه داشتیم، نه شهید و مجروحی! فقط مثل همۀ ایرانیان، اضطراب و رنج بمبارانها را چشیده و جنگ را پشت تلویزیون و در شهادت فرزندان اقوام و دوستان یا روی عکس و پارچه نوشتههای شهدا بر در و دیوار محل دیده بودیم. پدرم اعتقادی به ادامۀ دفاع مقدس واین حرفها نداشت. او آدم بسیار دل رحمی بود که طاقت بیماری خود و درد کشیدن دیگران را نداشت و ندارد. نمیخواست برای یک عمر مرا که دختری پرکار و بلکه بیش فعال بودم، درگیر ویلچر و درد و محدوددیتهای جانبازی و صدها مسالۀ ناشناخته اش ببیند. حق هم داشت! اما حالا روزگار داشت درسی عجیب و غریب به همۀ ما میداد که قهرمانترین آدمها هم ممکن است روزی، بر اثر اتفاقی، همه چیزشان متوقف و مسیر زندگیشان به راه دیگری برسد! مهم آن است بعد از آن، میخواهند چطور زندگی بکنند؟!
بله! خدا خواست تا برای ازدواج من با یک جانباز نخاعی «صدای آمریکا» بزرگترین سد را بردارد! با یادآوری این روزها شیرینی آن روزهای سخت انتخاب و لطف خدا را باز حس میکنم و ته دلم میگویم: ممنونم هفتۀ دفاع مقدس! 😊ممنونم صدای آمریکا!
#ازدواج_با_جانباز_قطع_نخاع #دستنوشته_معصومه_سپهری #هر_انتخاب_ارزشمندی_قیمت_سنگینی_دارد #هفتۀ_دفاع_مقدس #متشکرم_صدای_آمریکا https://eitaa.com/lashkarekhoban