eitaa logo
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
114 دنبال‌کننده
764 عکس
690 ویدیو
3 فایل
... دوستان گرامی پس از مسدود شدن تلگرام لینک زیر جهت ادامه همراهی با کانال و گروه در نرم افزار ایتا از لینک کانال @left_raight_news لینک گروه https://eitaa.com/joinchat/316997833C7a5ca9560f استفاده فرمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه قسمت بیست و دوم 👇👇👇 نگاهی به ماهدخت کردم و گفتم: «چشه این؟ من که حرف بدی نزدم، گفتم سوپ که بد نیست!» تا گفتم «سوپ»، لیلمایی که حال نداشت و بین غش و بیداری مانده بود، یک‌مرتبه چشمانش گرد و خشن شد، نیم خیز نشست و با صدای بلند فریاد زد: «خفه شووو! اسمشو نبر عوضی! اسمشو نبر کثافت!» به خدا خیلی ترسیدم. همین‌طوری که بغض کرده بودم، آرام بهش گفتم: «چشم، ببخشید! دیگه من هیچی نمیگم، ببخشید! نمیدونستم بدت میاد.» تا یک ساعت بعدش با کسـی حرف نزدم. تا اینکه ماهدخت کنارم آمد و گفت: «سمن! ما با هم یه قراری داشتیم. یادته که؟ از کی زبان دری و پشتو رو شروع کنیم؟ میخوام تمام حروف، املا و این چیزاش هم کاملاً مسلّط بشم.» با تعجّب و ناراحتی بهش گفتم: «تو دیگه چه آدمی هستی؟ دوستامون، هموطنامون دارن از غصّه و ناراحتی جون میدن، امّا تو دنبال خیالات و اوهام خودتی؟! حالا با هم زبانم کار میکنیم، چهار روز دیرتر. از پارلمان که نیومدن دنبالت!» ماهدخـت خیلی جدّی گفت: «مشکلات هرکسـی مال خودشه، من مشکلات خودمو دارم. حالا که با هم حرف زدیم و از جیک‌و‌پوک همدیگه خبر داریم، خرابش نکن و چیزی که ازت خواستم رو بهم یاد بده. منم اطّلاعاتم درباره اون مؤسّسه اسرائیلی رو بهت میگم که اگه زنده بیرون رفتی، خیلی به درد خودت و دوستای داداشت بخوره!» گفتم: «ماهدخت! یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟» گفت: «بپرس حالا!» آرام در گوشش گفتم: «قضیّه سوپ چیه؟ چرا اون دو تا این‌قدر که نگران سوپ بودن از بقیّه مراحل دردآورشون رنج نمی‌بردن؟!» گفت: «تحمّلش رو داری بهت بگم؟ مثل اینا دیوونه‌بازی در نمیاری؟ ببین من طاقت نعش و نعش‌کشی ندارما! گفته باشم.» گفتم: «مگه چی میخوای بگی؟ بگو، زود باش!» وای دارد حالم بد می‌شود. نباید یادم می‌آمد! اصلاً هر بار یادم می‌آید، عرق سرد و گرم به تنم می‌نشیند. ماهدخت گفت: «برای تقویت سیستم عصبی بدنشون و بالا نگه داشتن توانایی و کشش‌های جنسی، یه مدّت باب شده که یه نوع سوپ مخصوص بهشون میدن که تا قبل‌از اینکه بدونن چیه، قابل خوردن نبود چه برسه به الان که می‌دونن چیه! چون اون سوپ مخصوص، ترکیبی‌ست از مغذّی‌ترین گیاهان، گوشت مرغ و....» گفتم: «و چی؟ و چی ماهدخت؟!» گفت: «و جنین سالم انسان که 8 ساعت آب‌پز یا بخارپز میشه! جنین سالم انسان!» داشت چشمانم از حدقه بیرون میپرید، با صدای بلند گفتم: «چی؟؟؟!!» گفت: «جنین سالم انسان! حالا این که چیزی نیست. بعضی وقتا جنین سالم انسان رو «سوخاری» میکنن و میذارن رو سوپ تا این بدبختا بخورن و خوب قوّت بگیرن و...» دیگر تحمّل نکردم، حرفش را ناقص گذاشتم. دستشویی و روشویی هم که نداشتیم، همان‌جا به اندازه یک سال تهوّع کردم! رمان ادامه دارد... @left_raight_news
ادامه قسمت بیست و سوم 👇👇👇 بعداز اینکه دو سه ساعت با ماهدخت تمرین کردیم با تمام وجودم به شنیدن صدای مناجات آن پیرمرد نیاز داشتم، نیاز داشتم بشنوم و کمی یاد بابام بیفتم. یاد خوبی‌ها، خدا و پاکی‌ها بیفتم. تا اینکه شروع کرد، اوّلش زمزمه بود. ماهدخت فهمید که از عمد صدایم را آرام کردم که صدای او را بشنوم. بهم گفت: «با منی؟ سمن! کجایی تو؟» گفتم: «دیگه برای امروز بسه! بذار یه‌کم گوش بدم!» مخالفتی نکرد. با هم گوش میدادیم. آن شب دعایی میخواند که بابام می‌گفت داداشم برایش گفته که سیّد حسن نصر الله از رهبر ایران شنیده است که هر روز این دعا را بخوانید و تکرار کنید: میگفت: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِيقَ الطَّاعَةِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِيَةِ وَ صِدْقَ النِّيَّةِ وَ عِرْفَانَ الْحُرْمَةِ وَ أَكْرِمْنَا بِالهُدَى وَ الاسْتِقَامَةِ وَ سَدِّدْ أَلْسِنَتَنَا بِالصَّوَابِ وَ الْحِكْمَةِ وَ امْلَأْ قُلُوبَنَا بِالْعِلْمِ وَ الْمَعْرِفَةِ وَ طَهِّرْ بُطُونَنَا مِنَ الْحَرَامِ وَ الشُّبْهَةِ وَ اكْفُفْ أَيْدِيَنَا عَنِ الظُّلْمِ وَ السِّرْقَةِ وَ اغْضُضْ أَبْصَارَنَا عَنِ الْفُجُورِ وَ الْخِيَانَةِ وَ اسْدُدْ أَسْمَاعَنَا عَنِ اللَّغْوِ وَ الْغِيبَةِ وَ تَفَضَّلْ عَلَى عُلَمَائِنَا بِالزُّهْدِ وَ النَّصِيحَةِ وَ عَلَى الْمُتَعَلِّمِينَ بِالْجُهْدِ وَ الرَّغْبَةِ وَ عَلَى الْمُسْتَمِعِينَ بِالاتِّبَاعِ وَ الْمَوْعِظَةِ وَ عَلَى مَرْضَى الْمُسْلِمِينَ بِالشِّفَاءِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى مَوْتَاهُمْ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ؛ خدايا! توفيق فرمانبرى و دورى از نافرمانى و درستى نهاد و شناخت واجبات را روزى ما بدار و ما را به هدايت و پايدارى گرامى دار و زبانمان را به راستگويى و حكمت استوار ساز و دل‌هايمان را از دانش و بينش پر كن و شكم‌هايمان را از حرام و شبهه پاك فرما و دستانمان را از ستم و دزدى بازدار و ديدگانمان را از ناپاكى و خيانت فرو بند و گوش‌هايمان را از شنيدن بيهوده و غيبت ببند و بر دانشمندانمان زهد و خيرخواهى و بر دانش‌آموزان تلاش و شوق و بر شنوندگان پيروى وپندآموزى و بر بيماران شفا و آرامش و بر مردگان مهر و رحمت! وَ عَلَى مَشَايِخِنَا بِالْوَقَارِ وَ السَّكِينَةِ وَ عَلَى الشَّبَابِ بِالْإِنَابَةِ وَ التَّوْبَةِ وَ عَلَى النِّسَاءِ بِالْحَيَاءِ وَ الْعِفَّةِ وَ عَلَى الْأَغْنِيَاءِ بِالتَّوَاضُعِ وَ السَّعَةِ وَ عَلَى الْفُقَرَاءِ بِالصَّبْرِ وَ الْقَنَاعَةِ وَ عَلَى الْغُزَاةِ بِالنَّصْرِ وَ الْغَلَبَةِ وَ عَلَى الْأُسَرَاءِ بِالْخَلاصِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى الْأُمَرَاءِ بِالْعَدْلِ وَ الشَّفَقَةِ وَ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِالْإِنْصَافِ وَ حُسْنِ السِّيرَةِ وَ بَارِكْ لِلْحُجَّاجِ وَ الزُّوَّارِ فِي الزَّادِ وَ النَّفَقَةِ وَ اقْضِ مَا أَوْجَبْتَ عَلَيْهِمْ مِنَ الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ بِفَضْلِكَ وَ رَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ؛ و بر پيران متانت و آرامش و بر جوانان بازگشت و توبه و بر زنان حيا و پاكدامنى و بر ثروتمندان فروتنى و گشادگى و بر تنگدستان شكيبايی و قناعت و بر جنگجويان نصر و پيروزى و بر اسيران آزادى و راحتى و بر حاكمان دادگسترى و دلسوزى و بر زيردستان انصاف و خوش‌رفتارى تفضّل فرما و حاجيان و زيارت‌كنندگان را در زاد و خرجى بركت ده و آنچه را بر ايشان از حجّ و عمره واجب كردى توفيق اتمام عنايت كن به فضل و رحمتت اى مهربان‌ترين مهربانان.» وقتی به خودم آمدم، تمام صورتم خیس خیس شده بود. گریه می‌کردم نه برای درد و رنجم، نه برای چیزهای وحشتناکی که شنیده بودم؛ نمی‌دانم برای چه بود، فقط می¬فهمیدم که خیلی زلال بود... خیلی! رمان ادامه دارد... @left_raight_news
ادامه قسمت بیست و چهارم 👇👇👇 فوراً کلامش را قطع کردم و گفتم: «لطفاً نگو می‌خواست براش نقشه فرار از اینجا فراهم کنی و یا تو فرار باهاش همکاری کنی که اینم معقول نیست! یه چیز دیگه بگو.» باز هم به لکنت افتاد. تا دهانش را باز کرد، گفتم: «لطفاً نگو می‌خواسته براش جاسوسی کنی و اطّلاعات بیش‌تری از اینجا می‌خواسته که اینم باور نمیکنم؛ چون وقتی قراره اینجا بمونه و حتّی معلوم نیست زنده بمونه، اطّلاعات اینجا به درد گور و قبرش نمی‌خورده!» دیگر واقعاً هول شده بود. من داشتم همه راه‌های فراری که امکان داشت دست به دامن آن‌ها بشود را مسدود میکردم. به‌خاطر همین، باز هم تا آمد دهانش را باز کند، فوراً گفتم: «فقط دو تا چی میمونه که میخوام راستشو بهم بگی تا باور کنم آدم روراستی هستی وگرنه تا اینجاش یه‌کم مرموز و آب زیر کاه می‌زنی!» نفسـی که در سینه حبس کرده بود که بخواهد جواب مرا بدهد، بیرون داد و با چشمان گردش گفت: «کدوم دو تا چی؟!» گفتم: «یا اینکه تو در نابینا شدنش دست داشته باشی!» گفت: «و یا ؟» گفتم: «و یا باید شما دو تا قبلاً یه جایی با هم رو در رو شده باشین و خاطره خوشی از هم نداشته باشین! آخه اون‌جوری که اون داشت گردن تو رو فشار میداد، بوی خشم و نفرت عمیقی میداد.» ماهدخت فقط نگاهم کرد. راستش را بخواهید، کمی از عمق نگاهش می‌ترسیدم. آرام و شمرده، امّا با کمی چاشنی خنده بهش گفتم: «ماهدخت جان! لطفاً دوباره حمله عصبی، گریه و زاری، جیغ، خودزنی، افتادن رو زمین و این تریپا برندار که نه من دیگه حوصله‌ام می‌شه بگیرمت و نه اون دو تا بدبختِ بخت‌برگشته حامله!» ماهدخت با دقّت و کمی اخم نگاهم کرد و گفت: «مثل بازپرسا حرف میزنی! من اگه نخوام چیزی بگم، تیکّه تیکّه هم بشم لب باز نمیکنم، امّا... من و اون همدیگه رو میشناختیم. تو سفری که به اسرائیل داشتم دیده بودمش، راننده ما بود. راننده اتوبوس توریستی که ما رو از فرودگاه به سمت مؤسّسه تحقیقاتی همون پسره که مخاطب خاصّم بود میبرد. اون مرد از جنس شماها نبود. بودن در کنار ماهر، بهش اعتبار داده بود وگرنه اون یه خائن به تمام معناست. قصّه‌اش مفصّله، امّا فقط بدون شبی که من مثلاً گم شدم، رانندهم همین آقا بود. اگه هم قرار باشه کسـی، کسـی دیگه رو بکشه، من باید اونو نفله میکردم نه اون منو! سمن! به خدا این همه‌چیزی بود که می‌دونستم و بین من و او اتّفاق افتاد، چیز دیگه‌ای نبود. اینم که گفتم یه تقاضا ازم داشت، امّا من بهش رو ندادم، این بود که یه آب میوه بهم تعارف کرد، امّا من نخوردم. ولی وقتی داشتم تو ماشینش از حال میرفتم، احساس تصادف شدیدی کردم، فقط فهمیدم که یه چیزی محکم به ما خورد و صدایی شبیه تیراندازی و... دیگه نفهمیدم.» حالات صحبت ماهدخت طوری بود که باورم شد. دروغگویی و قصّه‌سرایی در صحبتش نبود، امّا مرا حسابی گیج کرد. این‌قدر گیج که فهمیدم، هر چقدر بخواهم دقّت کنم و بفهمم اطرافم چه خبر است، مثل اقیانوسی است که نمی‌دانم سر و تهش کجاست. فقط حس می‌کردم دارم به قعر یک مشت کلاف پیچ‌درپیچ میروم! کلاف پیچ‌درپیچ و غم معمّاهای تازه! داستان ادامه دارد... @left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 💥 قسمت بیست و پنجم💥 🔺حدیث نفس! یک استاد در دانشگاه داشتیم که مسلمان بود و می¬گفت شیعه هست. یکی از جملاتش این بود که: «شاید بتونی معادلات چند مجهولی رو روی «کاغذ» حل کنی، امّا نمی¬تونی در «عمل» از پسش بربیای! به‌خاطر همین یا بعضـی از مجهولات رو موقّتاً از جلوی چشمت بردار یا اگه ساده¬ست، برای اینکه پیش چشمت خلوت بشه، فوراً حلّشون کن و نذار کهنه بشه.» به‌خاطر عمل به همین توصیه، تصمیم گرفتم کار خودم را انجام دهم. توان و حوصله کنجکاوی بیش از حد نداشتم. از طرف دیگر شرایطم هم اقتضا نمی‌کرد بخواهم چند تا مسأله را با هم پیگیری کنم. پس تصمیم گرفتم یک موردش که بیش‌تر از بقیّه به من مربوط میشد را دنبال کنم و زور و بقیّه عمر خودم را صرف نبش قبر گذشته ماهدخت، مخاطب خاصّش، قاتل فرضی‌اش و این و آن نکنم. به‌خاطر همین، عجالتاً حرف ماهدخت را باور کردم. به دو علّت: یکی اینکه آثار دروغگویی در حرف‌هایش نبود؛ دوّم اینکه میخواستم به حسّ کنجکاوی‌ام یک جوابی داده باشم تا از فضولی نمیرم! پس فقط من ماندم و ماهدخت و اینکه چطوری میشود به رفتن از آن جهنّم حتّی فکر کرد. نشستم با خودم دو دو تا چهار تا کردم. دیدم برای رفتن از اینجا سه تا راه دارم: یا باید اسکافیلد فیلم فرار از زندان بشوم، نقشه بکشم، کادرسازی کنم و این حرف‌ها... یا باید نفوذی، عامل جلب اعتماد یکی دیگر بشوم و یا اینکه مثلاً بمیرم و بخواهند من را به بهانه چال کردن، خارج از زندان بیندازند. خب هر سه تا مورد تقریباً احمقانه به نظر می‌رسید! چون اوّلاً؛ هوش و استعداد من در حدّ و اندازه اسکافیلد نیست و همچنین او قبل‌از زندانش، برنامه آمدن به زندان و فرارش را کشیده بود و کلّاً با برنامه وارد آن بازی شده بود، امّا من را دزدیدند، زدند، چال کردند، عذاب قبر و آن مکافاتها. ثانیاً؛ آخر چطوری نفوذی بشوم؟ بروم بگویم چقدر باحال هستین؟ بگویم از شما خوشم آمده است و بیایید دلبرتان بشوم؟ مثلاً به چه دردشان میخورم؟ حتّی اگر نقشه هم بکشم، باز هم به درد نمیخورد چون آن حیوان‌ها هر وقت دلشان می‌کشید، می‌آمدند کار خودشان را می‌کردند و می‌رفتند! دیگر نفوذ، دوستی، تظاهر و این کشک و پشم‌ها؛ یعنی هیچ! ثالثاً؛ ... دیگر از سوّمی چیزی نگویم که هم من سنگینتر هستم و هم شما! مگر آن‌ها اُسکل تشریف داشتند که بخواهم خودم را به مردن بزنم و آن‌ها هم بگویند: «آخی مُرد! وای چرا مُرد؟ خدا بیامرزتش! بیاین بریم خاکش کنیم این نازنین دخترو!» آن‌ها که در کار خون و بانک جامع اطّلاعاتی ژن ملّت‌های بدبخت جهان و این چیزها بودند، عقلشان نمیرسد یک نبض، فشار و نوار قلب بگیرند ببینند چه مشکلی دارم؟ الان دیگر با این روش حتّی نمیشود بچّه‌ها را گول زد، چه برسد به «رژیمِ یهودیِ غاصبِ صهیونیزمِ جهانیِ بی همه کس و بی همه‌چیزِ اسرائیل!» مانده بودم چه خاکی به سرم بریزم. من آدم آنجا ماندن نبودم، از یک طرف هم... بگذارید آن طرفش را الان لو ندهم! وقتی آن پیرمرد ایرانی شروع به مناجات و نمازخواندن میکرد می‌فهمیدم یا موقع نماز است و باید نماز بخوانم و یا موقع سحر هست و وقت مناجات. راستی این را هم بگویم، همه آدم¬های آنجا کافر نبودند! من حتّی فکر میکنم اکثرشان مسلمان و یا مسیحیان معتقد بودند؛ چون بالاخره هرکسـی به زبان خودش مناجات، نماز و دعا داشت، امّا آن پیرمرد ایرانی، تَک بود! به خدا تَک بود! سوز صدایش، معانی دعایش و لرزش کلماتش با بقیّه فرق داشت، این را همه میدانستند. به‌خاطر همین میدیدم که بقیّه هم زمان هواخوری به‌طرف آن سلّول می‌رفتند تا قیافه آن پیرمرد را ببینند، امّا سه چهار نفر مأمور با شوکر آنجا بودند و اجازه نمی‌دادند. من حتّی ندیدم که آن‌ها یک بار هم بیرون بیایند، هوا بخورند، خودی نشان بدهند و ... هیچ! اصلاً مثل اینکه قدغن بود کسی آن‌ها را ببیند. یک شب در حالی که منتظر مناجات آن پیرمرد و سوز صدایش بودم، در حالی که ماهدخت پیشم خوابیده بود و فاصله صورتمان با هم یک وجب هم نبود، نظرم به موهایش جلب شد، موهای قشنگی داشت. دستم را آرام به‌طرف موهایش بردم، خیلی آرام نوازشش کردم، کمی چشمانش را باز کرد، نگاه کرد و دید من هستم. بهم نزدیک‌تر شد و دوباره چشمانش را بست و خوابید. همین‌طوری که نوازشش می‌کردم تا موهایش را دیدم برقم گرفت و یاد یک چیزی افتادم. یاد آن لحظه‌ای که ماهر چند تار مو و یک تکّه از یک کتاب بهم داد. رمان ادامه دارد... @left_raight_news
ادامه قسمت بیست و ششم 👇👇👇 پی نوشت مهم‼️ مطالعۀ کتاب «تاریخ طب در ایران» نوشتۀ «دکتر سیریل الگود» یهودی الاصل، پزشک سفارت انگلیس در دربار قاجار، حقایق تلخی را بر ما روشن می‌کند. با خواندن کتاب «تاریخ طب در ایران» متوجّه میشویم که استعمار اوّلین بار به وسیلۀ طب وارد این مملکت شد و حذف طبّ سنّتی، بنا به اعتراف «سیریل الگود» و سایر مورّخین و اطبّای غربی، حرکتی خزنده بود که طیّ ده‌ها سال تلاش و برنامه‌ریزی بی‌وقفه حاصل شد و جهت این حرکت نیز از بالا به پایین بود؛ یعنی ابتدا شاهان و شاهزادگان را متقاعد کردند، بعد راه آموزش طبّ سنّتی را مسدود و در نهایت مردم را مجبور به روی آوردن به طبّ شیمیایی کردند. «سیریل الگود» در کتاب خود می‌گوید: «مبارزه با طبّ سنّتی از زمان شاه عبّاس صفوی که مقارن با ورود کمپانی هند شرقی به ایران بود، در دستور کار قرار گرفت؛ لیکن به علّت مقاومت مردمی هیأت‌هایی که در زمان صفویه به ایران می‌آمدند توفیقی به دست نیاوردند.» پزشک کمپانی هند شرقی در آن زمان فردی به نام FRYER بود. او در مورد این ناکامی میگوید: «این‌ها اصلاً عادت ندارند با مطالعات و تحقیقات جدید پیشرفت کنند و از این جهت، با همان تعصّبی که به مقدّسات متمسّک هستند به اصول طبّ خود چسبیده‌اند.» این سخنان علاوه بر این که عصبانیّت این پزشک از اعتقاد مردم به طبّ خود را نشان میدهد، بیانگر شدّت اعتقاد مردم آن زمان به طبّ سنّتی در حدّ باورهای مذهبی است. آیا اگر مردم که طبیعتاً همیشه به سلامتی خود علاقمندند، از طبّ سنّتی خود نتیجه نمی‌دیدند و از آن راضی نبودند، چنین به آن پایبندی نشان می‌دادند؟ بعداز دوران صفویه به دوران قاجار میرسیم. «سیریل الگود» در ادامه کتاب خود میگوید: «ویژگی مهمّ دوران قاجار، انتقال طبّ ابن‌سینا به طبّ هاروی و پاستور بود. هیأت‌های نمایندگی که در این زمان به ایران می‌آمدند، اغلب پزشک بودند و به این ترتیب طبّ غربی به ملایمت و آهستگی در سنگرهای طبّ سنّتی نفوذ کرد.» از این سخنان، خزنده بودن و اینکه این حرکت یک حرکت جنگی و به قصد غلبه و تسلّط فرهنگی بوده است، روشن میشود. واضح است که برای غلبه بر یک ملّت باید آن را نسبت به داشته‌های خود دچار خود باختگی کرد و کدام خود باختگی از این بالاتر که یک ملّت بپذیرد برای حفظ سلامتی و درمان خود محتاج به بیگانگان است؟ پس وقتی در این سنگر تسلیم شود، سایر سنگرها را راحت‌تر تخلیه میکند و دقیقاً به همین علّت است که هیأت‌های نمایندگی غربی که به ایران می‌آمدند عمدتاً از میان پزشکان انتخاب میشدند. «سـیریل الـگود» زمانـی ایـن اعترافات را میگوید که اهداف اسـتـعـمار در این مـورد کاملاً پیاده شده و کار از کار گذشته است. وی اظهار میدارد: «بدیهی است که اکنون دورنمای طب به نحو محسوسی تغییر یافته بود. ۵۰ سال آموزش به وسیله اساتید خارجی، نسلی را پدید آورده بود که دید آن‌ها کاملاً با پدرانشان متفاوت بود. این نفوذ فرهنگ غربی به وسیله هیأت‌های پزشکی در مراکز مختلف کشور تقویت شده بود و بزرگترین افتخار و اعتبار را در این مورد باید به این هیأت‌ها داد.» «سیریل الگود» آنگاه وضع قانون منع طبابت سنّتی را به‌عنوان آخرین میخ تابوت ابن سینا معرّفی کرده است و میگوید: «در سال ۱۹۱۱ وضع قانون طبابت بر اساس دیپلم و مدرک صورت گرفت که میگفت: هیچکس در هیچ نقطه از ایران حقّ اشتغال به هیچ یک از فنون طبابت را ندارد، مگر اینکه از وزارت معارف اجازه‌نامه گرفته یا تصدیق‌نامه از ممالک خارجه داشته باشد. بدین ترتیب آخرین میخ تابوتی که حاوی جسد مرده طبّ سنّتی بود کوبیده شد. سمت معلّمی طبّ ابن سینا نیز منسوخ شد. تمام این اصلاحات نشان می‌داد که با سپری شدن دوره مجریان طبّ رازی و ابن سینا، روش‌های طبّی منسوب به آنان نیز محکوم به فنا گردیده است. رسم دیرینه خدمت شاگردی نیز از بین رفت و حکیم‌ها دیگر نمی‌توانستند شاگردانی به سوی خود جلب و معلومات و تجربیات عملی خود را به آن‌ها منتقل کنند. تمامی این پیشرفت‌ها به وسیله سیاست اروپا به شدّت کنترل می‌شد.» رمان ادامه دارد... @left_raight_news
خدا رو شڪر برف اومد جوونامون دارن سر و سامان میگیرن😂😁 @left_raight_news
ادامه قسمت بیست و هفتم 👇👇👇 پس فقط دلم یک معجزه می¬خواست! معجزه چیزی است که بتواند گره ذهنم را باز کند، نور امیدی ایجاد کند و ادامه مسیر را هموار کند؛ چون در حالت عادّی محقّق نمی¬شود، اسمش را «معجزه» می¬گذاریم. بابام همیشه می¬گفت: «وقتی خیلی گرفتار شدین و فقط با معجزه می¬شه از اون شرایط نجات پیدا کرد، خیلی صلوات بفرستین. اصلاً سیلاب صلوات راه بندازین تا اون سیلاب صلوات، مشکل رو با خودش برداره ببره!» نذر هزار تا صلوات کردم که یک اتّفاق خوب بیفتد. به دلم برات شده بود که دیگر باید یک اتّفاقاتی بیفتد؛ چون به اضطرار رسیده بودم. تا اینکه یک شب اتّفاق جالبی افتاد که با یک سؤال ساده شروع شد. یک شب که داشتیم با ماهدخت درباره انواع گویش¬های منطقه خودمان حرف می¬زدیم، ماهدخت بحث را به‌طرف خانواده¬ام و مخصوصاً پدرم برد. گفت: «تو خیلی از پدرت به خوبی یاد می¬کنی. خوش به حالت که بابای به اون خوبی داری! می¬شه یه‌کم درباره‌ش برام بگی؟» من هم که خیلی دلم هوای خانه و بابام کرده بود، یک دلم، هزار دل شد و با آه گفتم: «از چی برات بگم؟ از اینکه چقدر مهربون و گل و مؤمن هست و همه روش حساب می¬کنن؟ یا از اینکه تنها امیدمون به بابامونه و چشم و چراغ همه هست؟» ماهدخت در اینجا سؤال خاصّی پرسید. گفت: «مثلاً چشم و چراغ کیا؟» گفتم: «همه! پیر و جوون، زن و مرد، خونواده¬اش و خلاصه همه!» گفت: «نه! منظورم اینه که بابات به بالاها هم وصله؟ ینی ممـکنه به‌خاطر ارتـباطش با بعضیا خواستن ازش حال¬گیری کنن و دخترشو بدزدن؟!» خب سؤال خوبی بود، امّا جوابش را نمی¬دانستم. گفت: «فکرش کن، شاید یه چیزی تو ذهنت بیاد!» گفتم: «نه، نمی¬دونم. فکر نمی¬کنم. یه پیرمرد ملّا و مسجدی مثلاً چه فایده یا ضرری می¬تونه برای حکومت داشته باشه که بخوان با دزدیدن دخترش، نقره داغش کنن؟!» گفت: «نمی¬دونم، امّا... راستی گفتی داداشات عضو «سپاه قدس» بودن. به نظرت به‌خاطر کینه با اونا نیست که الان اینجایی؟!» با تعجّب گفتم: «یه طوری حرف می¬زنی که انگار بهم تفهیم اتّهام شده و می-دونم چرا اینجام و نمی¬خوام به تو بگم! نمی¬دونم! سپاه قدس؟ داداشام؟ فکر نکنم، نمی¬دونم!» گفت: «آخه خیلی برام عجیبه! اگه تو محلّه¬ای که به دخترا مثنوی مولوی و زبان فارسی درس می¬دادی مزاحم کسی بودی، خیلی راحت یه صحنه¬سازی می-کردن و می¬کشتنت و یه آب هم روش! امّا ... نمی¬دونم. خیلی عجیبه برام!» برای خودم هم عجیب شد. ماهدخت خیلی مرا به فکر فرو برد. بحث سپاه قدس، داداشم و این چیزها را که مطرح کرد، یک طرف... مخصوصاً با این جمله-اش که دوباره گفت: «سمن از بابات برام بگو!» ناگهان یک چیزی در ذهنم روشن شد و با خودم گفتم شاید همان معجزه¬ای باشد که دنبالش بودم! رمان ادامه دارد.... @left_raight_news
ادامه قسمت بیست و هشتم 👇👇👇 گفتم: «نه! آخه تو یه‌جوری سؤال میپرسی که خودمم باورم میشه و شک میکنم که شاید یه کاره‌ای بودم و بابای پیرم یه جایی سرش گرمه و کلّاً فازمون امنیّتی هست! ولم کن جان عزیزت!» خندید! گفت: «به من حق بده دختر! آخه از روزی که تو اومدی اینجا، همه‌چیز یه رنگ خاصّی گرفته! حتّی اتّفاقات عجیبی داره میفته. لحن و لهجه و تیپ حرف زدنت هم حسابی به لات و الوات میخوره! حالا لات و الوات نه، امّا یه لحن و لهجه پسرونه‌ای داری که آدم بیش‌تر جذبت میشه. تو خیلی مثل لیلما و هایده حرف نمیزنی. حتّی بعداز چند وقت اون اتّفاقی که روزهای اول برات افتاد رو فراموشش کردی و با دو سه بار گریه و ناله و این حرفا بهتر شدی! در حالی که اگه یه دختر معمولی بودی، این‌جوری... یهویی... نمی‌دونم! شایدم من اشتباه میکنم!» با کمی تعجّب گفتم: «ببین کی به کی میگه؟! اصلاً بر فرض همه این حرفایی که در مورد من گفتی درست باشه! تو چرا میخواستن خفه‌ات کنن؟ چرا بلاهای مختلف، خونگیری و این چیزا سر تو در نمیاد؟ حالا هی من هیچی نمیگم، واسه من شده خانم مارپل! اصلاً وایسا ببینم! تو از کجا میدونی که من بهم سخت نمیگذره وقتی یادم میاد باهام چیکار کردن؟ میریزم تو خودم! توقّع داری جلوی این همه مرد و نامرد مدام دست بذارم... لا‌اله‌الّا‌الله... و هی گریه کنم و خاطرات تلخش رو یادآوری کنم؟» گفت: «ببخشید! به خدا منظوری نداشتم. شلوغش نکن! امّا دیگه ایمان آوردم که میشه به تو تکیه کرد و بهت اعتماد کرد، مخصوصاً برای کارای بزرگ!» گفتم: «باز چیه؟ چی میگی؟ کار بزرگ چیه؟» گفت: «عجله نکن! تو خیلی میتونی کمکم کنی، امّا یه سؤال! دوس داری با من بیای؟» دیگه واقعاً داشتم شاخ درمی‌آوردم. گفتم: «کجا؟ پیش اون پیرمرده؟» گفت: «لازم بشه پیش اونم میریم! امّا اون‌جا نه، دوس داری با من بیای بیرون؟» گفتم: «مگه تو قراره بری بیرون؟» گفت: «آره!!!» تا گفت آره، قلبم با سرعت دو هزار تا در دقیقه شروع به تپش کرد. میدانستم وقتی مضطر بشوم یک اتّفاق‌هایی می‌افتد، امّا نمیدانستم این‌قدر خاصّ و عجیب! رمان ادامه دارد... @left_raight_news
ادامه قسمت بیست و نهم 👇👇👇 گفتم: «خب ببین، خودتو بذار جای من. اصلاً از کجا معلوم که همین پیشنهادت دام نباشه و نخواین سر من بدبخت رو زیر آب کنین؟ ماهدخت! جان عزیزت! راستشو بگو. چیکارم داری؟ اصلاً چطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟ همه این چیزایی که گفتی، به علاوه تیپ و قیافه خفن، تو هم داری، بلکه از منم سرتری! دیگه من چه به دردت میخورم؟!» گفت: «اینکه چه به دردم میخوری، بعداً بهت میگم و برات توضیح مفصّل میدم، امّا... ینی الان یه چیزی، اعتباری، اعتمادی، نشونه‌ای میخوای که باورم کنی؟» با تردید گفتم: «مثلاً یه همچین چیزی!» گفت: «اگه رو کردم، به قول خودت دبّه در نمیاری؟» گـــفـتم: «چـرا دبّــه در بــیــارم؟ هـر چـند سـخـتـه، امّا بـاشــه. فــقــط یــه چیـزی باشه که خیالم راحت بشه که کلک و دام و این قصّه‌ها نیست.» گفت: «باشه.» دستش را جلو صورتم آورد، مشتش را باز کرد، در چشمهایم زل زد، لبش را آرام و مرموز باز کرد و گفت: «سمن! لطفاً اون چند تار مو و تیکّه کاغذ رو بده من!» خیلی وحشت کردم. به خدا قسم! به هر چیزی فکر میکردم جز همین! گفت: «بده دیگه! کجا قایمش کردی؟ همونایی که ماهر بهت داد چیکارش کردی؟» باز هم چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. فقط مبهوووت نگاهش میکردم. گفت: «سمن! نمی¬خوای بگی خبر نداری و نمیدونی از کدوم مو و کاغذ حرف میزنم؟ بده به من، زود لطفاً!» او خبر داشت، از امانتی ماهر به من خبر داشت و دقیق نشانه‌هایش را هم گفت. چیزی برای گفتن و نگفتن نداشتم. احساس میکردم به جای اینکه آن مدّت، او در مشت من باشد، حواسم به او باشد و برایش برنامه داشته باشم، او حواسش به من بوده است و من در مشت او بودم و داشته برایم برنامه می‌چیده است. این، آن نشانه و اعتبار نامه‌ای بود که ماهدخت رو کرد و به من فهماند که خبر دارد و نمی‌توانم انکار و تکذیبش کنم. فقط یک کار از دستم برمی‌آمد. دستم را در موهایم بردم، انگشتانم را آرام بین موهایم چرخاندم، یک‌کم ور رفتم تا پیدایش کردم. بیرون آوردم و در طبق اخلاص گذاشتم و در حالی که دهانم خشک شده بود و چشمهایم داشت بیرون میپرید، گفتم: «بفرما!» رمان ادامه دارد... @left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 💥 «قسمت سی‌ام» 🔺 وقتی نمی‌دانستم کجای قصّه‌ام! گفتم بفرمایید و موها و تکّه کاغذ را در دستش گذاشتم؛ در حالی که داشتم حرص می‌خوردم و نمی‌دانستم چه خبر است و من کجای قصّه هستم و کسـی که روبه‌رویم هست کیست؛ دشمن است یا دوست، موافق است یا مخالف، می‌شود روی او حساب کرد یا نمیشود. هیچ‌چیز نمی‌دانستم، هنگ هنگ هنگ! مثل بچّه‌ای که در یک بازار گم شده است و فقط با تعجّب به آدمهای اطرافش نگاه میکند و نمیداند کی به کی هست و هرکسی آمد دستش را بگیرد و ببرد، نمیداند باید با او برود یا نه. فقط نگاهش میکردم. او هم یک لبخند ضعیف و نحیفی روی لبانش بود از همانها که لج آدم را بیش‌تر در می‌آورد و باعث میشود دندانهای آدم روی هم ساییده شود! بلند شد و به‌طرف در سلّول رفت. لا‌اله‌الّا‌الله! یعنی چه؟ دو سه بار خیلی آرام به در سلّول زد، یک آهنگ خاصّی هم داشت! بعدش هم دو بار زد، بعدش هم یک بار! صدای پای یک نفر آمد، خیلی آرام و مرموز به نظر میرسید. تا اینکه سایه‌اش از سوراخ پنجره کوچک سلّولمان مشخّص شد... تا او آمد و سایه‌اش افتاد، ماهدخت دستش را از آن پنجره کوچک بیرون برد. من که داشتم از هیجان سکته میکردم و نمی‌دانستم چه خبر است، از سر جایم بلند شدم. دیدم همان دستی را به‌طرف بیرون دراز کرده است که موها و کاغذ پاره در آن مشتش بود. مشتش را باز کرد، وااای! یک دست زمخت و کلفت بالا آمد و هر چه کف دست ماهدخت بود را به آرامی گرفت، به آرامی قدم برداشت و به آرامی رفت. من حتّی آب دهانم را نمی‌توانستم از هیجان و ترس قورت بدهم. احساس می‌کردم فقط به تماشاگه راز آمده‌ام و حتّی نمیتوانم بفهمم قرار است چه بر سر خودم بیاید. حتّی نمی‌توانستم بلند‌بلند نفس بکشم، چون وقتی میترسم و هیجان دارم، صدای نفسم بلند و بلندتر میشود. دیگر چه برسد به اینکه از روی ترس بخواهم جیغ بکشم یا صدایی بدهم که باعث بشود بقیّه از خواب بپرند و همه‌چیز به هم بخورد! مرتّب با خودم میگفتم: «خدایا! ماهدخت جاسوسه؟ به نفع ایناست؟ به نفع ماست؟ خوبه؟ بده؟ زنده میمونم؟ کشته میشم؟ میشه روش حساب کرد؟ نمیشه روش حساب کرد؟ و...» وقتی آن نمایش تمام شد، ماهدخت به‌طرفم آمد. با همان لبخند ضعیف حرص در بیار، خیلی آرام گفت: «بخوابیم؟» من با چشم¬های گردم گفتم: «ماهدخت اون کی بود؟ تو کی هستی؟» لبخندش بیش‌تر شد و گفت: «کاری به این چیزا نداشته باش! فقط بدون که خدا برات خوب خواسته! البتّه تا اینجاش.» بعدش هم دستم را گرفت. یک گوشه رفتیم و دراز کشیدیم. من که کلّاً خوابم نمیبرد، امّا ماهدخت انگار نه انگار، تلاش کرد بخوابد و ظاهراً زود خوابش برد، امّا این من بودم که نمیدانستم و نمیتوانستم بخوابم. تا اینکه کم‌کم چشمان من هم گرم شد و خوابیدم. به جرأت میتوانم بگویم آن شب، آغاز همه شبهایی بود که باید با چشم باز و وحشت مضاعف می‌خوابیدم. بگذارید این را همین‌جا بگویم! باید به یک چیزی اقرار کنم، آن هم این اسـت کـه بعداز آن شب و شبهای وحشت‌آفرین بعدش، تنها شبی که توانستم طوری بخوابم که از هیچ‌چیز نترسم، از هیچ‌چیز نلرزم، خبری از تپش، تنفّس تند‌تند و این‌ها نباشد، شبی بود که در جوار «بانو حنّانه» خوابیدم. بانوی عراقی مجاهد، چریک و چریک‌پرور، عاشق امیرالمؤمنین «علیه‌السلام». لذّت استراحت آن شب، زمزمه‌های آرام بانو حنّانه در دل شب و بوی عطر نرگسـی که چادر عربی مشکی‌اش میداد، به والله قسم با دنیا و آخرتم عوض نمیکنم. بگذریم! فقط میشود گفت: «یادش به‌خیر»! تا مدّتی خبری نشد. نمیدانم، شاید دو سه روز شد که خبری نشد. تا اینکه یک شب که همه خواب بودیم، احساس کردم یک نفر آرام دارد به من اشاره میکند. چشم باز کردم دیدم ماهدخت است. گفت: «پاشو سمن! وقتشه، باید بریم!» رمان ادامه دارد... @left_raight_news
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 💥 «قسمت سی‌ و یکم» 🔺ترس، آفت آزادی است! تا گفت وقتش است، با اینکه خسته بودم و چشمانم به‌خاطر کم خوابی میسوخت، فوراً بلند شدم نشستم، کمی چشمانم را مالیدم، دستی به موهایم کشیدم و گفتم: «وای ماهدخت! من خیلی میترسم!» ماهدخت گفت: «ترس، آفت آزادیه! یا پاشو بریم و چشمتو رو ترس و دلهره ببند و خودتو به تقدیرت بسپار یا همین‌جا بمون و دو دستی خودتو به جهنّم بسپار!» گفتم: «از کجا معلوم با تو که بیام بدتر نشه و واسم نشه جهنّم؟! ماهدخت من با شعار، راحت و آسوده نمی¬شم، یه چیزی بگو که الان قلبم از جا کنده نشه.» گفت: «وقت این حرفا نیست عزیزدلم! پاشو، پاشو دختر!» گفتم: «ماهدخت! لااقل بگو کی هستی و کجا میخوایم بریم تا حدّاقل بدونم با کی و چه شرایطی مواجه میشم.» با کمی تندی بهم گفت: «وقت برای این حرفا بسیاره.» منم کمی تند شدم و گفتم: «نیست؛ همین حالا وقتشه... یه دو کلمه باهام حرف بزن و خلاصم کن دیگه!» گفت: «فقط همینو بدون که اون پسره بودا، همون مخاطب خاصّم...» گفتم: «کدوم؟! آهان! خب؟» گفت: «کار همونه! میدونستم الکی اینجا نیومدم.» همان لحظه بود که صدای آرام همان پیرمرد ایرانی باز هم به گوشم خورد. داشت دعا میخواند و مناجات میکرد: «إِلهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیرُک... إِلهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیرُک...» با تعجّب گفتم: «الکی اینجا نیومدی؟! ینی چی؟ فرستاده بودنت اینجا ماه عسل؟! یه چیزی بگو بفهمم.» گفت: «خنگ خدا! ینی با برنامه اون اینجا اومده بودم. از اوّلش هم برام سؤال بود که چرا مثل بقیّه باهام بدرفتاری و توحّش نمیکنن.» گفتم: «والّا بازم نمیفهمم چی میگی!» گفت: «ینی منو یه مدّت فرستاده بوده اینجا، الان هم پیغام داده که میخوام برگردی! خودمم نمیدونم چرا این بلا رو سرم آورد، امّا میدونم که از دور حواسش به من بوده که الان گفته باید برگردم.» باز هم صدایش را میشنیدم؛ حتّی محزونتر از شبهای قبل: «ألهی وَ مَولای! اِرْحَمْ عَبْدُک الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکینُ الْمُسْتَکینُ...» گفتم: «ذرّه‌ای از حرفات رو نفهمیدم. آخه گرازهای وحشـی جنگلای سیدنی هم عزیزشون رو به جهنّم نمیفرستن که اون پسره تو را فرستاده اینجا! ماهدخت نمیفهمم! ماهدخت نمیگیرم! ماهدخت من شاید دختر ساده‌ای باشم، امّا خل نیستم! میشه واضح‌تر بگی؟ اصلاً ولش کن، تو خودت دقیقاً چیکاره‌ای؟ همینو بگو ببینم! تو چیکاره‌ای که اون شب چند تا ضربه آروم زدی به در سلّول و بدون اینکه کسـی بیدار بشه، یه زمخت اومد پشت در و مو و کاغذ رو گرفت و رفت؟! دیگه اینو که میتونی بگی!» یک لبخند زد و گفت: «من تو انتخاب تو اشتباه نکردم. همون چیزی هستی که میخوام و دوسش دارم. اصل جنسی! امّا لطفاً فضولی نکن تا بریم بیرون!» «سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قَلْبِی... سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا عَنْ صَدْری... سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا عنْ سَمْعِی وَ بَصَری...» با کمی لوس‌بازی گفتم: «فضول خودتی و هفت جدّ و آبادت! خب چه ازت کم میشه بشناسمت؟ لااقل از اون شب بگو ببینم ماجرا از چه قرار بود!» دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و گفت: «وای سمن از دست تو! اون مرد مثلاً زمختی که میگی، واسطه من و نامزدمه! اون برام پیغام آورد که گفته باید برم. منم گفتم یه مهمون دارم! با هزار مکافات قبول کرد که اجازه خروج دوتامون رو ازش بگیره. اوّلش هم راضی نمیشد، امّا بالاخره وقتی مقاومتم رو دید گفت باشه، امّا به شرطی که در اختیار باشیم!» با تعجّب گفتم: «ینی چی در اختیار باشیم؟ باز چه خوابی برامون دیدن؟ ماهدخت! من میخوام برم خونه‌مون. به خدا ... به والله من دیگه تحمّل ندارم! من دارم روانی میشم، من یهویی اومدم تو دنیایی که اصلاً نمی‌شناسمش و نمیدونم چطوریه!» گفت: «خونه هم میری، به وقتش! چشم! حالا پاشو وقت تلف نکن. ببین، تا ضربه دوتایی به در بخوره باید خیلی آروم و بی سر‌و‌صدا از اینجا بریم. حواست جمع باشه¬ها، خل‌بازی در نیاری بیچاره¬مون کنی! پاشو، پاشو جان خواهر.» شاید ده دقیقه نشد که ضربه دوتایی خورد. قلبم داشت توی دهانم می‌آمد. شاید بعداز آن چند شبی که دفنم کرده بودند و بعداز اون شب و این حرفها... هیچ شبی به اندازه آن شب هیجان و ترس نداشتم. رمان ادامه دارد... @left_raight_news
ادامه قسمت سی‌و دوم 👇👇👇 امّا چیزی در آن تاریکی مشخّص نبود، خیلی دقّت کردم. تنها چیزی که دیدم این بود که یک پیرمرد رنجور و لاغر به سجده افتاده و پیشانی¬اش روی زمین هست؛ کف دو تا دستش را به‌طرف بالا و کنار پیشانی‌اش گذاشته است و چیزهایی میگفت که آن لحظات و آن شبها فقط بعضـی از کلماتش حفظم شد. بعدها خیلی دنبال آن جملات و دعاها گشتم. فهمیدم یکی از آن دعاها، دعای ابوحمزه بوده که در سجده و مناجاتش می‌خوانده است: «وَ أَنَا یَا سَیِّدِی عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْکَ مُتَنَجِّزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ أَحْسَنَ بِکَ ظَنّاً وَ مَا أَنَا یَا رَبِّ وَ مَا خَطَرِی هَبْنِی بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیَّ بِعَفْوِکَ أَیْ رَبِّ جَلِّلْنِی بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِی بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَی ذَنْبِی غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَةِ لَاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ [إِلَیَ] وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ [عَلَیَ] بَلْ لِأَنَّکَ یَا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ...» و من ای آقایم پناهنده به فضل توأم، گریزان از تو به سوی توأم، خواستار تحقّق چیزی هستم که وعده کردی و آن گذشت تو از کسی که گمانش را به تو نیکو کرده، چه هستم من ای پروردگارم و اهمّیّت من چیست؟ به فضلت مرا ببخش و به گذشتت بر من صدقه بخش، پروردگارا مرا به پرده¬پوشی¬ات بپوشان و از توبیخم به کرم ذاتت درگذر، اگر امروز جز تو بر گناهم آگاه می¬شد، آن را انجام نمی¬دادم و اگر از زود رسیدن عقوبت می¬ترسیدم، از آن دوری می¬کردم، گناهم نه به این خاطر بود که تو سبک¬ترین بینندگانی و بی¬مقدارترین آگاهان، بلکه پروردگارا از این جهت بود که تو بهترین پرده¬پوشی و حاکم‌ترین حاکمان و کریم¬ترین کریمانی. «سَتَّارُ الْعُیُوبِ غَفَّارُ الذُّنُوبِ عَلّامُ الْغُیُوبِ تَسْتُرُ الذَّنْبَ بِکَرَمِکَ وَ تُؤَخِّرُ الْعُقُوبَةَ بِحِلْمِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ عَلَی حِلْمِکَ بَعْدَ عِلْمِکَ وَ عَلَی عَفْوِکَ بَعْدَ قُدْرَتِکَ وَ یَحْمِلُنِی وَ یُجَرِّئُنِی عَلَی مَعْصِیَتِکَ حِلْمُکَ عَنِّی وَ یَدْعُونِی إِلَی قِلَّةِ الْحَیَاءِ سَتْرُکَ عَلَیَّ وَ یُسْرِعُنِی إِلَی التَّوَثُّبِ عَلَی مَحَارِمِکَ مَعْرِفَتِی بِسَعَةِ رَحْمَتِکَ وَ عَظِیمِ عَفْوِکَ یَا حَلِیمُ یَا کَرِیمُ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ یَا غَافِرَ الذَّنْبِ یَا قَابِلَ التَّوْبِ...» پوشنده عیب¬ها، آمرزنده گناهان، دانای نهان¬ها، گناه را با کرمت می¬پوشانی و کیفر را با بردباری¬ات به تأخیر می¬افکنی، سپاس تو را سزاست بر بردباری¬ات پس‌از آنکه دانستی و بر گذشتت پس‌از آنکه توانستی، بردباری¬ات مرا به جانب گناه می¬کشد و بر نافرمانی¬ات جرأت می¬دهد، پرده¬پوشی¬ات بر من مرا به کم-حیایی می¬خواند و شناختم از رحمت گسترده و بزرگی عفوت به من در تاختن بر محرّماتت سرعت می¬دهد! ای شکیبا، ای گرامی، ای زنده، ای به خود پاینده، ای آمرزگار، ای توبه¬پذیر... مثل کسی که دو هفته است که تشنه هست و تازه به جوی آب رسیده، نگاهش می¬کردم که نگذاشتند سیراب شوم. آن مرد تا به من رسید، ضربه¬ای به سرم زد و دیگر متوجّه چیزی نشدم! بیهوش بیهوش! رمان ادامه دارد... @left_raight_news