این قاب کار دست و هدیه فاطمه یکی از دخترام بود که تو حرم بهم داد💚
این سفر برای من پر از آیه و طور خاصی بود
میام از نشونههاش میگم
این سفر خودش آیه بود.
از یهویی جور شدنش تو شبای قدر تا تنها رفتنم و خلوت کردنم با امام رضا (ع).
از صندلی شمارهی هشتِ پرواز تا بارونِ پر برکتِ بهاریِ مشهد.
من با میگرنِ عود کرده و فشارِ شیش راهی این سفر شدم. خانواده نگران بودن حالم بد بشه و کسی برای کمک کنارم نباشه اما تو سفر کاملا سرپا و خوب بودم.
تا حالا نشده بود دمنوشِ چایخونه رو بخورم. از دلم گذشته بود چه طعمی داره. من طعمشو نچشیدم. تو این سفر از ورودیای وارد میشم که نزدیک یکی از چایخونهها بود و بدون اینکه یادم باشه مدام چایی و دمنوشِ چایخونه سهمم میشد.
وقتی به مشهد رسیدم یادم رفت اپلیکیشن رضوانو نصب کنم و حواسم از غذای حضرتی پرت شد. از پکای افطاری حرمم جا موندم و گَردِ حسرت به قلبم نشست که لیلی، ماه مبارک حرم بودی و افطاری خونهی امام هشتم نصیبت نشد. شبِ آخر یکی از پروانههای جدیدم گفتن خادم بابارضا (ع) هستن و خواستن تو حرم همدیگه رو ببینیم. وقتی تو صحن انقلاب آغوشامونو به آغوش کشیدیم و عطرِ حرمِ تنشون مدهوشم کرد، کیسهی غذا حضرتی و پک افطارو دستم دادن.
این بار برعکس دفعههای قبل که از روز دومِ زیارت راحت اشک میشدم و به کل حرم میباریدم، تا لحظهی آخر نه بغض شدم، نه یه قطره اشک. اصلا حالِ گریه کردن بهم دست نداد.
برای وداع که روبهروی گنبد طلا وایسادم، دستمو روی سینهام گذاشتم و زمزمه کردم: بعضی کارا و اعمالو تو این سفر به جا نیاوردم. مثل اشک ریختن که رسمِ من تو آغوش شماست. خیلی به دلمه این بار اشک نریختم. انگار سنگین و با بار اضافه دارم برمیگردم.
من به همه میگم وقتی زیارت میان، یعنی شما اول دلتنگ شدید. واقعا دلتنگِ من شده بودید بابا؟ پس چرا انگار دارم دستِ خالی برمیگردم؟ چرا انقدر توشه خالیام؟
بقیهی جملهها رو نشد بگم. صورتم خیس بود. نه از بارون. که از اشکام...
انقدر اشک ریختم که جوی آب از کاسهی چشمام تا زیر چونهام جاری شد و پرِ روسری و چادرم مرطوب.
دیگه اشک شدم و مات به گنبد و سکوت. آقای امام رضا (ع) هر چی به دلم افتاده بودو کف دستم گذاشته و شرمندهی مهمون نوازیش کرده بود...
نون خِ رو که میبینم دلم میخواد شده چند روز جمع کنم برم کنار مردم گرم و شیرینِ سیستان و بلوچستان زندگی کنم
چند روز قبل یکی از همسایهها گربهی کوچهمونو زد. طفلی فرار کرد. این مدت پیداش نبود.
امروز یهو از تو حیاط سر و صدا اومد. دیدم اومده از سطل زباله استخوون برمیداره. منو که دید انگار ترسید. خواست فرار کنه. سریع برگشتم داخل.
وقتی دید نیستم، غذاشو خورد و رفت بالا پشت بوم.
چند دقیقه بعد دوباره پایین اومد. هنوز ترسش نریخته بود. با فاصله ازش نشستم و گفتم: کاریت ندارم. برات غذا آوردم.
گوشتو براش پرت کردم. سریع گرفتش و رفت. غذا رو برای یکی از دوستاش برد.
الان دوباره اومده. فکر کردم غذا میخواد ولی غذا رو نگرفت.
این بار تو حیاط دراز کشید و خوابید :)
اگه میتونستم به تکتک آدما میگفتم: به هر موجود زندهای که میبینید، عشق و آرامش بدید. همین.
Reza Yazdani - Chelcheragh.mp3
9.67M
زودتر بیا خیره بشم به چشمات و با رضا یزدانی برات بخونم:
تو آخرین دقایق صبرم تورو بهم داد
وقتی بریده بودم عشق اتفاق افتاد
في داخل عقلك قدرات لا تعرفها وبداخل نفسك إرادة تُحطم إن شئت بها الجبال.
لا تستهن بنفسك.
در ذهنت تواناییهایی وجود دارد که نمیدانی و در درونت ارادهای برای ویران کردن کوهها. اگر تو بخواهی.
خودت را دست کم نگیر