eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.4هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . تشکر کردم و در دل دعای فرج را خواندم. _ عروس خانم، هانیه خانم هدایتی گلاتو چیدی، رفت و برگشتی، برای بار سوم می‌پرسم وکیلم شما رو به عقد دائم آقا داماد گل، آقای امیرحسین سهیلی دربیارم؟ قرآن را بوسیدم و بسم الله گفتم. دستم را مشت کردم و زبانم را روی لبم کشیدم. صدایم را به زور از گلو خارج کردم: با اجازه‌ی بزرگترا به خصوص پدر و مادر عزیزم بله! عاقد به به "النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏" که رسید، تپش‌های قلبم نامنظم و بلندتر شد. بعد از خطبه‌ها و بله دادن‌ها، صدای صلوات جمع و نفس بیرون دادن امیرحسین تپش‌های قلبم را آرام کرد. امیرحسین با گفتن با اجازه چادرم را از صورتم کنار زد و لبخندش را به چشم‌هایم تقدیم کرد. صورت سفید و چشم و ریش‌های روشنش در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی خواستنی‌تر شده بود. جعبه‌ها را از روی پایم برداشت و کنار سفره گذاشت. مامان با جعبه‌های حلقه جلو آمد. امیرحسین حلقه‌ی من را برداشت. آرام و نرم دست چپم را گرفت و حلقه را به انگشتم نزدیک کرد. به چشم‌هایم‌ خیره شد و حلقه را در انگشتم انداخت: خداروشکر دوباره دستاتو گرفتم عزیز! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
شما برای هانیه و امیرحسین بنویسید https://abzarek.ir/service-p/msg/1403415
سلام و عشق هستید یه پارت از رایحه‌ی محراب متناسب با حال و هوای این روزها بذارم؟ تو لینک ناشناس قلب سبز بذارید💚 https://abzarek.ir/service-p/msg/1403415
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . دو سه روز بعد فرودگاه‌ها باز شد و آمریکایی‌های مقیم ایران بار سفر بستند! قرار بود امام روز دوازدهم بهمن به ایران برگردد. مسیر استقبال از امام و برنامه اعلام شد. فرمانداری نظامی تهران به مناسبت بازگشت امام اجتماعات را تا سه روز آزاد کرد. تهران شبیه میدان جنگ شده بود! تظاهرات پی در پی، بوی آتش سوزی لاستیک و چوب درخت، حضور مداوم نیروهای نظامی و تانک‌ها در خیابان، گشت زنی گاه و بی‌گاه چرخبا‌ل‌ها در آسمان! نفهمیدم حاج بابا با حافظ چه کار کرد‌. فقط فهمیدم در اوج شرایط بحرانی و دم بازگشتن امام، حافظ راهی تبریز شد. برای مدتی طولانی! طفلک به مراسم استقبال از امام هم نرسید چه برسد به صف سهم خواهی! محراب هر از گاهی جلوی درمان می‌آمد. یک روز برای احوال‌پرسی، یک روز برای آوردن آش رشته و روز دیگر برای گرفتن وسیله‌ای! بیشتر ریحانه جلوی در می‌رفت. وقتی بر می‌گشت می‌گفت: داداش حال تو رو می‌پرسید! این‌ها دوای درد من نبود! دوای درد من داداش محراب نبود! دوای دردم محرابم بود! بی‌هیچ پسوند و پیشوندی! بی‌هیچ آقا و حکم برادری! دوازدهم بهمن، دم صبح حاج بابا شال و کلاه کرد و مهمان‌ها هم دنبالش. عموسهراب، عمه مهلا و امیرعباس دم در منتظرشان بودند. خانه‌ی آن‌ها هم شلوغ شده بود. مامان فهیم کمی حال ندار بود، هرچه اصرار کرد حاج بابا قبول نکرد همراهشان برود. من هم دل رفتن و تنها گذاشتن مامان را نداشتم. همینطور دیدن امیرعباس و محراب را! از تلویزیون مراسم را نگاه کردم. امام دست در دست خلبانی از پله‌های هواپیما پایین می‌آمد. مامان فهیم از اتاق بیرون آمد و بی‌حال کنارم نشست. اشک شوق در چشم‌هایش جمع شده بود. امام از مردم تشکر و سخنرانی کوتاهی کرد، مقصد جمعیت بهشت زهرا بود. قلبم از شادی محکم می‌تپید. یک تپش سهم خودش بود و یک تپش سهم شادی و هیجان محراب! گوینده که شروع به خواندن شعارهای فرودگاه کرد ناگهان تصویر و صدا قطع شد. یکهو سرود شاهنشاهی پخش شد و عکس شاه روی صفحه نقش بست! من و مامان، هاج و واج به هم نگاه کردیم. مامان دندان‌هایش را روی هم سابید: تلویزیونو خاموش کن رایحه. سریع تلویزیون را خاموش کردم و گفتم: دلمون خوش بود مراسمو از تلویزیون می‌بینیم! حاج بابا و اقوام چند ساعت بعد از مراسم برگشتند. چند ساعت طول کشیده بود تا جمعیت به بهشت زهرا برسد. امام در قطعه‌ای که مزار شهدای هفدهم شهریور بود، سخنرانی کرده بود. بعد امام را به مدرسه‌ی علوی بردند. از روز بعد مردم برای دیدن امام به مدرسه می‌رفتند. مامان فهیم گفت برای دیدن امام برویم‌. با شور و هیجان لباس پوشیدم و موهایم را کامل در روسری جا دادم. دل توی دلم نبود امام را از نزدیک ببینم. آقا روح الله را! کسی که محراب فدایی راهش بود! نزدیک مدرسه که رسیدیم نگاهم به پلاکاردهای روی دیوار افتاد. روی پلاکاردی نوشته بود "زیارت قبول" و روی پلاکاردی دیگر "با یک بار زیارت امام این توفیق را به دیگران هم بدهید". جمعیتی برای وارد شدن در حرکت بود و عده‌ای بیرون می‌آمدند. بعد از کمی توقف وارد حیاط مدرسه شدیم. صف آخر جمعیت ایستاده بودیم. مامان فهیم که قدش از من کوتاه‌تر بود پرسید: رایحه، امامو می‌بینی؟! روی پنجه ایستادم و با دقت نگاه کردم. از پشت پنجره امام را دیدم! لبخند زدم: آره مامان! امام پشت پنجره وایساده! گل از گل مامان شکفت. او هم روی پنجه بلند شد و گردن بالا کشید. امام از پشت پنجره با لبخند محوی دستش را بالا برد و برایمان تکان داد. لبخندم عمیق شد. پرسیدم: دیدی مامان؟! امامو دیدی؟! لبخندش پهن شد: آره عزیزم! داره برامون دست تکون میده! از میان جمعیت نگاهم به محراب افتاد! جلوی جمعیت، نزدیک پنجره‌ای که امام پشتش ایستاده بود، قد علم کرده و با لبخند، محو آقا روح الله بود! •♡• چشم‌ها به مدرسه‌ی علوی بود و آقای بختیار سرگرم مصاحبه‌های خودش. درباره‌ی تشکیل دولت موقت امام گفته بود: اگر می‌خواهد چنین دولتی در شهر مقدس قم تشکیل بدهد اجازه خواهم داد. این جذاب خواهد بود، ما واتیکان کوچک خود را خواهیم داشت! اما به طور جدی به آیت الله خمینی می‌گویم به او اجازه‌ی تشکیل دادن دولت واقعی نخواهم داد. او نیز ایراد می‌داند! درگیری و تظاهرات در شهرهای مختلف همچنان ادامه داشت. بختیار اعلام کرد حاضر به همکاری با یاران امام است و از وزرای پیشنهادی ایشان در دولت ملی استفاده می‌کند. با بازگشت امام، سربازهای بیشتری از ارتش فرار کردند. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . جواد شهرستانی، شهردار تهران، اولین دولتی‌ای بود که به دیدن امام رفت و استعفایش را به ایشان داد. امام دوباره او را به عنوان شهردار تهران انتخاب کرد. آقای بختیار چندبار خواست با امام دیدار کند اما امام گفت تا استعفا ندهد او را نخواهد دید. امام، مهندس مهدی بازرگان را به نخست وزیری انتصاب کرد. در پادگاه لویزان، چند نقطه از تهران برای توپ باران در نظر گرفته شده بود. استاد مطهری، دکتر بهشتی و مهندس بازرگان، مدام با ارتشی تماس می‌گرفتند و می‌خواستند به مردم بپیوندند و بدون خون و خون ریزی متحد شوند. نوزدهم بهمن مردم برای تایید دولت دکتر بازرگان در سراسر کشور، راهپیمایی راه انداختند. همان روز تعداد زیادی از همافران و افراد نیروی هوایی با رژه برای دیدن امام سمت اقامتگاه ایشان رفتند. دولت درگیر پیدا کردن افسرانی بود که با امام دیدار داشتند اما نزدیکان امام، آن‌ها را مخفی کردند. سپهبد مقدم، رئیس سازمان ساواک، به تمام روسای سازمان ساواک در کشور، دستور داد در صورت نیاز اسناد و مدارک محرمانه را از بین ببرند. روز بعد درگیری سختی بین همافران و افراد گارد جاویدان در گرفت. درگیری به تیراندازی ختم شد و صبح روز بعد با شصت و یک کشته و بیشتر از دویست مجروح، تمام شد. بالاخره آن روز در اسلحه خانه‌ی نیروی هوایی به روی مردم باز شد و هرکس با داشتن برگه‌ی پایان خدمت می‌توانست اسلحه بگیرد. در شهر شایع شد که امام اعلام جهاد کرده. هزار جوان انقلابی که آموزش‌های نظامی دیده بودند با بمب‌های دست ساز در سطح شهر راه افتادند و به مراکز نظامی حمله کردند. همه دل آشوب بودیم و نگران! محراب هم طبق معمول غیبش زده بود! بعضی از کلانتری‌ها به دست مردم افتاد. ارتش با تانک‌ها و نفربرها به مقابله با مردم رفت. مردم با صابون رنده شده و بنزین برای مقابله با تانک‌ها، کوکتل می‌ساختند. جوان‌ها توانستند با سلاح‌های ساده چند تانک را از پا دربیاورند. درحالی‌که در تمام ایران جنگ راه افتاده بود، بختیار در مجلس سنا مشغول تصویب انحلال سازمان ساواک و برخورد با غارتگران بیت المال بود. تا بیست و دوم بهمن جنگ و درگیری ادامه داشت. خیلی از مردم دو سه روز بود که از خیابان‌ها تکان نخورده بودند. به جای صدای قارقار کلاغ‌ها یا بغ بغوی یاکریم‌ها، صدای تیراندازی، فریاد و پرتاب سنگ در گوشمان می‌پیچید. اقوام به تبریز برگشته بودند و من همچنان بین در تهران ماندن و به تبریز رفتن سردرگم بودم. خبر رسیده بود آقای بختیار فرار کرده و امیرعباس هویدا خودش را تسلیم شورای انقلاب. کنار ریحانه نشسته بودم و در حل کردن مسئله‌ی ریاضی‌اش کمکش می‌کردم. مامان در آشپزخانه مشغول بود و رادیو روشن. گوینده‌ی رادیو پیامی از آیت الله طالقانی خواند و سکوت برقرار شد. متعجب به رادیو نگاه کردم و دوباره به دفتر ریحانه چشم دوختم. بعد از چند دقیقه صدایی از رادیو در آمد. صدایی که از شدت هیجان می‌لرزید. با جمله‌ای که گوینده گفت فریاد شادی من و ریحانه به آسمان رسید! در آغوش ریحانه پریدم و محکم فشارش دادم! گوینده‌ی رادیو دوباره گفت: توجه! توجه! این صدای انقلاب ملت ایران است! •♡• ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
شما برای هانیه و امیرحسین بنویسید https://abzarek.ir/service-p/msg/1403415
مشخصه این چند روز خیلی شلوغم و شب‌ها بیهوش میشم نمی‌تونم برای هم صحبتی بیام؟ امروز تمام پیام‌هایی که برای هانیه و امیرحسین نوشتید رو خوندم قلب براتون که انقدر خوبید❤️
سلام و مهر کانال تلگرام👇🏻 https://t.me/+GFLneQj7AV0yZWFk
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . مردمک‌هایم را نم اشک گرفت. بی‌اختیار دست امیرحسین را فشردم. نوبت من شد. حلقه‌اش را برداشتم و آرام در انگشتش انداختم. رینگ را در انگشتش تنظیم کردم و از ته دل زمزمه کردم: مبارکم باشی! لبخندش جانم را شیرین کرد. حنانه مدام این طرف و آن طرف می‌رفت و عکس می‌گرفت. مهربان گفت: عروس و داماد قشنگ یه لبخند مستقیم تحویلم بدین. با هم سر بلند کردیم و به دوربین چشم دوختیم. لبخند حنانه را از پشت دوربین دیدم. چند لحظه بعد دوربین را پایین آورد: عکس ازتون گرفتم خدا! امیرحسین گفت: خانم عکاس، این عکسا رو زود بهمون تحویل‌ بده. حنانه دوباره دوربینش را تنظیم کرد: خرج داره خان داداش داماد! فعلا عسل به رگ بزنین تا باهاتون شیرین حساب کنم! مامان ظرف عسل را جلویمان گرفت. انگشتم را در ظرف بردم و جلوی امیرحسین گرفتم. کمی معذب بود. با مکث آرام از عسل چشید و سریع سرش را عقب برد. امیرحسین که انگشتش را عسلی کرد و جلویم گرفت گفتم: ولی من دیگه خجالت نمی‌کشم! آرام انگشتش را گاز گرفتم و با خنده سرم را عقب بردم. صورتش توی هم رفت ولی چیزی نگفت. دستش را روی پایش گذاشت و طوری نگاهم کرد که انگار گفت: باشه بهم می‌رسیم! •♡• چادرم را برداشتم و روی تخت کنار کت امیرحسین گذاشتم. مشغول ور رفتن با گره روسری‌ام شدم. مهمان‌ها به خانه‌ی پدری امیرحسین رفتند. بعد از محضر و عکس گرفتن با اقوام، دو نفری به خانه‌ی ما آمدیم تا راحت باشیم و صحبت کنیم. جلوی آینه روسری‌ام را برداشتم و با وسواس فر موهایم را روی شانه‌هایم ریختم و رژ صورتی را روی لبم کشیدم. صدای بسته شدن در دستشویی که آمد، رژ را در کشو انداختم و دوباره به موهایم دست کشیدم. امیرحسین رفته بود دست و صورتش را بشوید و عرق خجالتی که امروز ریخته بود را بگیرد. دستم از موهایم روی پیراهن نباتی بلندم سر خورد. به سر آستین‌هایش دست کشیدم و چین‌های دامنش را تنظیم کردم. امیرحسین با صورت و دست‌های خیس وارد اتاق شد. آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود. نگاهش که به من افتاد چشم‌هایش ستاره باران شد. کمی معذب شدم. اما فقط کمی. دیگر تا ابد محرم و همدم بود. لبخند تمام صورتش را گرفت: شاخه نبات که میگن شمایی؟! لبخندش را با لبخند جواب دادم: من هانیه‌شونم! الان برات حوله میارم. برایش حوله بردم. سریع دست و صورتش را خشک کرد. دست‌هایش را باز کرد در آغوشم بگیرد. شیطنتم گل کرد! خودم را زدم به آن راه و دستم را روی دهانم گرفتم: ای وای! کتری رو گازه. یادم رفت خاموشش کنم. الان چایی می‌ریزم. تا خواست سمتم بیاید جای خالی دادم و فرز از اتاق بیرون زدم. صدای باشه گفتنِ تهدید آمیز امیرحسین را شنیدم و ریز خندیدم. بدون دل نگرانی از ایراد گرفتن مامان، در لیوان‌های بزرگ خودمان چایی ریختم. کنارش از شیرینی عقد و نبات و نقلی که امیرحسین از مشهد سوغات آورده بود گذاشتم. با سینی چایی به اتاق برگشتم. امیرحسین روی تخت کنار چادرم نشسته بود. با ورود من سربرگرداند و لبخند زد: این چایی یه جور دیگه خوردن داره! سینی را از دستم گرفت و کنارش گذاشت.‌ جعبه‌ای که سر عقد به عنوان زیر لفظی داد برداشتم و شانه‌ به شانه‌اش نشستم. دستش را دور تنم پیچید: بیا اینجا ببینم. از دست من قسر در میری عروس خانم؟! خندیدم: رفتم‌ چایی بیارم. قسر کجا بود؟! یکهو پیشانی‌ام را بوسید. با مکث و حوصله. طوری که چشم بستم و غرق آرامش شدم. با شیطنت گفت: چشماتو وا کن.‌ فعلا سهمیه‌ت تموم شد! چشم باز کردم و آرام به بازویش زدم: بچه پررو! نبات را در گرمی چایی حل کرد و لیوان را دستم داد.‌ جعبه را نشانش دادم: گفتی پیش خودت بازش کنم قصه‌شو بگی. جرعه‌ای از چایش نوشید. لبخندش معنادار و پر از آرامش بود: بازش کن تا بگم. ربان را که کشیدم جعبه باز شد. انگشتر عقیق سبزی درونش بود. نقش انگشتر دلم را لرزاند. رویش حک شده بود "یا فاطمه‌ی زهرا". با چشم‌های بغض کرده و سوالی نگاهش کردم. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . انگشتر را برداشت و دست راستم را در دست گرفت. همانطورکه انگشتر را در انگشت انگشتری‌ام می‌انداخت گفت: این سوغات اصلی و تبرک شده‌ی شما از مشهده. همین که دیدمش گفتم برای هانیه خانم منه و باید اسم مادر روش نقش ببنده. انگشتم را نوازش کرد و نگینش را عمیق بوسید. _ همون موقع که مشهد بودی و برام قیافه گرفته بودی و ازم خبر نمی‌گرفتی سوغاتی خریدی؟! با خنده جواب داد: دقیقا همون موقع! _ چقدر خودداری امیرحسین. من اینجا داشتم بال بال می‌زدم‌. فکر می‌کردم رفتی حاجی حاجی مکه و عین خیالت نیست. لبخندش هم شیرین بود هم تلخ: نمی‌دونی این مدت چی کشیدم هانیه. هر لحظه‌اش با عذاب گذشت. خودداری کدومه دختر؟! مردم و زنده شدم تا این مدت بگذره و جواب بله رو بدی. اگه عقب کشیده بودم واسه اینکه لازم بود دنیای بدون منو ببینی و درست انتخاب کنی. ببینی کفه‌ی بودنم سنگین‌تره یا نبودنم! دنیای با من یا بدون من! انگشتر را نوازش کردم و نگینش را بوسیدم. همان جایی که امیرحسین بوسیده بود. دستش را گرفتم و انگشت‌هایم را میان انگشت‌هایش جا دادم. _ دنیا بدون تو و با تو نداره! تو تموم دنیامی. برای این مدت منو ببخش. انتخاب اول و آخرم تویی. تو یه عمری که کنارتم جبران می‌کنم! پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند: با بودنت جبران شده‌س عزیز! دستش را فشردم: دلم واسه عزیز گفتنات تنگ‌ شده بود عزیز! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
سلام بر شعبان و اعیادش سلام بر حسین و عباسش سلام بر سجاد و سجودش سلام بر نیمه شعبان و ظهور مولودش
تولدتون مبارک حفی جان💚
امشب کلی پیام تبریک برای محراب مولایی و دوستاش فرستادید این چند روز پشت سر هم روز محرابه💚
حاج محراب رو داشتید؟
روزِ هادیِ آیه‌های جنونم مبارک باشه💙
پس آیه‌های جنون بین مادر و دختر رقابت راه انداخته😅 گوارای قلبتون💙
سلام و مهر مبارکتون باشه عزیزِ ندیده آیه‌ نشونه‌ی امید و آسمونه خوشحالم رسمشو براتون به جا آورده :) 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب النور رمان آیه‌های جنون نوشته لیلی سلطانی از عشق بودن این رمان براتون نگم چند سال پیش اتفاقی با کانال تلگرام بانو لیلی آشنا شدم و اون موقع به صورت مجازی آیه‌ های جنون رو خوندم اون موقع هنوز چاپ نشده بود باهاش زندگی کردم، خندیدم و گریه کردم یه رمان فوق العاده جذاب در ژانر اجتماعی، درام و عاشقانه ای ناب آیه از خودمونه و راحت میشه باهاش ارتباط گرفت و یکسری مفاهیم رو که همیشه بد برامون توصیف کردن، به شیرینی شرح میده به شدت پيشنهاد میشه نظر آوا بوک درمورد رمان در اینستاگرام https://www.instagram.com/reel/C2ao1KguFX5/?igsh=dXZicTZkeG5xZXB6
چون درک کرده حالت یک ناامید را خیلی به رفع حاجت مردم مصمم است
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . نگاهم در اتاق چرخید. کوچک بود. به زور یک تخت و کمد در اتاق جا می‌شد. نورگیرش هم خوب نبود. دل آدم بدجور می‌گرفت. خواستم نفسم را با شدت بیرون بدهم اما جلوی خودم را گرفتم. نمی‌دانم چندمین خانه‌ای بود که در این چند روز می‌دیدیم. حضورش را کنارم احساس کردم. آهسته گفت: فکر کنم اینجام به دلت نَشَسته. بریم مورد بعدی؟ لبخند زدم. سعی کردم لبخندم شاداب و پر انرژی باشد: خوبه. فقط یه خوابه‌ست. اونم دلگیره. روی این موردش باید فکر کنم. مرد بنگاهی نزدیکمان شد. خیره به ما با دسته کلیدش چانه‌اش را می‌خاراند: اینجا واسه شما خیلی اکازیونه عروس خانم! از این بهتر چی؟ گیرتون نمیاد! امیرحسین جدی به صورتش چشم دوخت: می‌خوایم موردای دیگرم ببینیم. مرد شانه بالا انداخت: هرجور میلتونه. از من گفتن. با پول شما اینجام به زور جور کردم. دست امیرحسین را گرفتم و آرام فشردم. نگاهم کرد. کنار گوشش گفتم: بیا یه چرخ دیگه بزنیم خوب خونه رو ببینیم. امیرحسین بلند گفت: دیدنیا رو دیدیم. سر جمع چهل متره با یه اتاق تنگ و غیراصولی. سقفم که نم میده و دیوارا رنگ می‌خواد. زحمت این خونه واسه ما خیلی زیاده. چشم‌های ریز مرد گشاد شد: این چه حرفیه حاجی جان؟! خونه عین دسته گله. تازه نو نوار شده. امیرحسین لبخند زد: به ده سال قبل میگین تازه؟! اینجا حداقل سی سال ساخته برادرِ من! آخرین بارم چند سال قبل بهش دست کشیدن. سقف و دیواراش دارن زار می‌زنن. من صدای گریه‌شونو می‌شنوم! آسانسورم که نداره. مرد خندید و دندان‌های ریزش را بیرون انداخت: جوونین بابا. راحت میرین و میایین. ورزش واستون خوبه. امیرحسین کنارش ایستاد و دست روی شانه‌اش گذاشت: دم شما گرم به فکر سلامتی مایی. منم به فکر سلامتیمونم. زانوهامو از سر راه نیاوردم که هر روز پنج طبقه رو با پله بیام و برم! بنگاهی به جای خنده پخ پخ کرد. مثلا خندید! به کتف امیرحسین زد. _ حاجی امون از زبونت. آخوندی دیگه! امیرحسین لبخندش را پررنگ کرد: حال داری خونه‌های دیگه‌رم بهمون نشون بدی یا نه برادر؟ این بار کلید سر کم موی مرد را خاراند: بریم بنگاه دفترو یه نگاه بندازم ببینم موردی واسه پول شما پیدا می‌کنم.‌ شمام یه استراحتی کنین. امیرحسین اشاره کرد اول من بیرون بروم. چند دقیقه بعد در مغازه‌ی کوچک بنگاهی بودیم. بنگاه‌دار میان سال کمی با دفتر و کامپیوترش کلنجار رفت و گفت دو سه مورد دیگر پیدا کرده برویم خانه‌ها را ببینیم. دوباره راه افتادیم. این خانه‌ها هم مثل خانه‌های قبلی بودند. در محله‌های شلوغ و پر حاشیه و کوچک و پر کار. دیگر خسته شده بودم. مظلوم امیرحسین را نگاه کردم. فهمید خسته‌ام. به بنگاه‌دار گفت دنبال موردهای بهتری باشد. قرار شد با هم در تماس باشند. سوار ماشین امیرحسین که شدیم کفش‌هایم را کندم. پاهایم گز گز می‌کرد. انگشت‌هایم را که تکان دادم ترق ترق صدا دادند. راحت به صندلی تکیه دادم و آخيش گفتم. چندمین روزی بود که دنبال خانه و خرید جهیزیه بودیم. قبل از عقد در رویاهای دخترانه‌ام فکرش را هم نمی‌کردم برای پیدا کردن خانه‌ی اجاره‌ای قرار است چند روز از کار و زندگی بیفتم. آن هم در محله‌های پایین‌تر از محله‌ی خودمان. امیرحسین استارت زد.‌ لبخند خسته‌اش هم شیرین بود: خسته شدیا خانم خانما. سر تکان دادم و با ناز گفتم: خیلی خسته‌ام. فکر نمی‌کردم برای خونه انقدر بگردیم. داره به سرم می‌زنه پیشنهاد بابامحمدو قبول کنیم! بابامحمد که اصرار امیرحسین را برای اینکه خودش پول خانه را بدهد دید، پیشنهاد داد در حیاطشان اتاق با تجهیزات بسازیم و مابقی پول را سرمایه‌گذاری کنیم و هرطور شده یک خانه‌ی کوچک برای خودمان دست و پا کنیم.‌ وقتی قسط‌ خانه که تمام شد به خانه‌ی خودمان نقل مکان کنیم. امیرحسین محترمانه پیشنهادش را رد کرد. فرمان را چرخاند و به داشبورد اشاره کرد: یکم آذوقه داریم. بیار بخوریم. پیشنهاد بابامحمد خوبه ولی خونه انقدر بزرگ نیست بشه یه اتاق و آشپزخونه‌ و سرویس خوب درآورد. چیزی از حیاط نمی‌مونه. خونه از نقشه و فرم میفته. مهمتر اینکه هر چی باشه خونه‌ی مستقل‌ یه چیز دیگه‌س.‌ حتی اگه بیست سی متر باشه! داشبورد را باز کردم. بسته‌ی بيسکوئيت را بیرون آوردم. یکی برای خودم برداشتم و یکی در دهان امیرحسین گذاشتم. بيسکوئيت را گاز زدم و به شکمم دست کشیدم: روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می‌خوره استاد. به دادش برس! سرعتش را بیشتر کرد: الان می‌رسونمش یه جایی که به جای روده بزرگه، غذا بخوره. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . دستم را گرفت و فشار خفیفی به انگشت‌هایم وارد کرد. دست‌هایمان را روی پایش گذاشت. _ این روزا خیلی خسته شدی. هم دانشگاه میری هم خرید جهاز. پیدا کردن خونه‌ام اضافه شده. خداقوت خانمم. چشم‌هایم از خستگی نیمه باز بود. _ سیسمونی پسر شهریارم اضافه کن استاد جان! عاطفه هرروز میاد دنبالم بریم واسه تحفه‌اش خرید کنیم. گرمی دستش گرمم کرد. نگاهش مهربان بود: خداقوت هانیه جانِ من. نمی‌شه فردا رو بپیچونی بخوابی؟ خندیدم: کاش می‌شد ولی عاطفه ازم نمی‌گذره. فردا قراره سرویس خوابشو انتخاب کنه. امیرحسین جلوی آش نیکوصفت ترمز کرد. کفش‌هایم را دوباره پوشیدم و پیاده شدم. هوا خنک‌تر شده بود. آسمان دل پری داشت. بوی باران را می‌شنیدم. با امیرحسین پشت میز نشستیم و سفارش آش رشته دادیم. امیرحسین تاکید کرد پیاز داغ و کشکش زیاد باشد. بوی آش رشته و شله قلمکار حسابی معده‌ام را تحریک کرد. فکر و خیال خانه و دردسرهایش از سرم پرید! کاسه‌های آش که روی میز آمد سریع یکی را جلوی خودم کشیدم و داغ داغ قاشقی در دهانم گذاشتم. امیرحسین با خنده لب گزید: صبر کن دختر! خیلی داغه می‌سوزی. یک قاشق دیگر در دهانم گذاشتم: آش داغش می‌چسبه. یخ بشه مفتم نمی‌ارزه. قاشق سوم را که برداشتم چشم بستم و آش را بو کشیدم. به‌به گفتم و قاشق را در دهانم بردم. _ اینجوری غذا می‌خوری اشتهام باز می‌شه. نگرانم بعد عروسی توپ قلقلی بشم. ابرو بالا انداختم: نگران نباش. بنگاهیا حواسشون به سلامتی و تناسب اندام ما هست حاجی جان! امیرحسین خنده‌اش گرفت. با دستمال دور دهانش را پاک کرد و با سر تایید. الان باید ناراحت می‌بودم.‌ باید غصه‌ی عالم در دلم سرازير می‌شد و آبغوره می‌گرفتم اما خوب بودم. مهم نبود فهمیدم زندگی واقعی با رویاهایم فاصله دارد. مهم نبود آن خانه‌ای که شبیه خانه‌ی پدری می‌خواستم سهم تازه عروسی‌ام نمی‌شد و قرار نبود همان آسایش و راحتی را داشته باشم. برای هانیه‌ی این روزها این چیزها مهم نبود. خوشبختی و آرامش مهم بود که لبخند به لب روبه‌رویم نشسته بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
وقتی حس و حال قشنگتون با آیه های جنونو باهامون در میون میذارین،حالمون خوب میشه و با شادیتون شاد میشیم🥰💙
این مدت خیلی از شما تازه به جمع ما اومدین وقتی نظر همراهای آیه های جنونو دیدین درجا کتابو سفارشو دادین اینه معجزه آیه های جنون💙✨️
عزیزانی که کتاب آیه‌ های جنون به دستتون میرسه از ذوقتون کیف میکنیم برامون عکس بفرستین یادگاری داشته باشیم💙
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 #من_با_تو . #فصل_پنجم #پارت
سلام و نور✨️ عیدتون مبارک دیشب پارت‌ها رو که گذاشتم درجا خوابم برد. نشد حرف بزنیم امشب برام بنویسید https://abzarek.ir/service-p/msg/1403415
سلام عزیزِ ندیده تا باشه از این گله‌ها😅💙 آفرین به شما که حال آیه‌های جنونو با همسرتون شریک میشید یکی از بهترین راه اتباط افراد به خصوص زوج‌ها هدیه دادن یا کتاب مشترک خوندنه تا به واسطه‌ش با هم صحبت کنن، یاد بگیرن و بعضی درخواست‌ها رو مطرح کنن👌🏻
سلام عزیزِ ندیده💙 گوارای روحتون مبارک باشه رسیدن این آیه به آغوشتون
همراهیتون مایه‌ی خوشبختی و افتخاره عزیزِ من💚✨️