eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و مهر مبارکتون باشه عزیزِ ندیده آیه‌ نشونه‌ی امید و آسمونه خوشحالم رسمشو براتون به جا آورده :) 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب النور رمان آیه‌های جنون نوشته لیلی سلطانی از عشق بودن این رمان براتون نگم چند سال پیش اتفاقی با کانال تلگرام بانو لیلی آشنا شدم و اون موقع به صورت مجازی آیه‌ های جنون رو خوندم اون موقع هنوز چاپ نشده بود باهاش زندگی کردم، خندیدم و گریه کردم یه رمان فوق العاده جذاب در ژانر اجتماعی، درام و عاشقانه ای ناب آیه از خودمونه و راحت میشه باهاش ارتباط گرفت و یکسری مفاهیم رو که همیشه بد برامون توصیف کردن، به شیرینی شرح میده به شدت پيشنهاد میشه نظر آوا بوک درمورد رمان در اینستاگرام https://www.instagram.com/reel/C2ao1KguFX5/?igsh=dXZicTZkeG5xZXB6
چون درک کرده حالت یک ناامید را خیلی به رفع حاجت مردم مصمم است
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . نگاهم در اتاق چرخید. کوچک بود. به زور یک تخت و کمد در اتاق جا می‌شد. نورگیرش هم خوب نبود. دل آدم بدجور می‌گرفت. خواستم نفسم را با شدت بیرون بدهم اما جلوی خودم را گرفتم. نمی‌دانم چندمین خانه‌ای بود که در این چند روز می‌دیدیم. حضورش را کنارم احساس کردم. آهسته گفت: فکر کنم اینجام به دلت نَشَسته. بریم مورد بعدی؟ لبخند زدم. سعی کردم لبخندم شاداب و پر انرژی باشد: خوبه. فقط یه خوابه‌ست. اونم دلگیره. روی این موردش باید فکر کنم. مرد بنگاهی نزدیکمان شد. خیره به ما با دسته کلیدش چانه‌اش را می‌خاراند: اینجا واسه شما خیلی اکازیونه عروس خانم! از این بهتر چی؟ گیرتون نمیاد! امیرحسین جدی به صورتش چشم دوخت: می‌خوایم موردای دیگرم ببینیم. مرد شانه بالا انداخت: هرجور میلتونه. از من گفتن. با پول شما اینجام به زور جور کردم. دست امیرحسین را گرفتم و آرام فشردم. نگاهم کرد. کنار گوشش گفتم: بیا یه چرخ دیگه بزنیم خوب خونه رو ببینیم. امیرحسین بلند گفت: دیدنیا رو دیدیم. سر جمع چهل متره با یه اتاق تنگ و غیراصولی. سقفم که نم میده و دیوارا رنگ می‌خواد. زحمت این خونه واسه ما خیلی زیاده. چشم‌های ریز مرد گشاد شد: این چه حرفیه حاجی جان؟! خونه عین دسته گله. تازه نو نوار شده. امیرحسین لبخند زد: به ده سال قبل میگین تازه؟! اینجا حداقل سی سال ساخته برادرِ من! آخرین بارم چند سال قبل بهش دست کشیدن. سقف و دیواراش دارن زار می‌زنن. من صدای گریه‌شونو می‌شنوم! آسانسورم که نداره. مرد خندید و دندان‌های ریزش را بیرون انداخت: جوونین بابا. راحت میرین و میایین. ورزش واستون خوبه. امیرحسین کنارش ایستاد و دست روی شانه‌اش گذاشت: دم شما گرم به فکر سلامتی مایی. منم به فکر سلامتیمونم. زانوهامو از سر راه نیاوردم که هر روز پنج طبقه رو با پله بیام و برم! بنگاهی به جای خنده پخ پخ کرد. مثلا خندید! به کتف امیرحسین زد. _ حاجی امون از زبونت. آخوندی دیگه! امیرحسین لبخندش را پررنگ کرد: حال داری خونه‌های دیگه‌رم بهمون نشون بدی یا نه برادر؟ این بار کلید سر کم موی مرد را خاراند: بریم بنگاه دفترو یه نگاه بندازم ببینم موردی واسه پول شما پیدا می‌کنم.‌ شمام یه استراحتی کنین. امیرحسین اشاره کرد اول من بیرون بروم. چند دقیقه بعد در مغازه‌ی کوچک بنگاهی بودیم. بنگاه‌دار میان سال کمی با دفتر و کامپیوترش کلنجار رفت و گفت دو سه مورد دیگر پیدا کرده برویم خانه‌ها را ببینیم. دوباره راه افتادیم. این خانه‌ها هم مثل خانه‌های قبلی بودند. در محله‌های شلوغ و پر حاشیه و کوچک و پر کار. دیگر خسته شده بودم. مظلوم امیرحسین را نگاه کردم. فهمید خسته‌ام. به بنگاه‌دار گفت دنبال موردهای بهتری باشد. قرار شد با هم در تماس باشند. سوار ماشین امیرحسین که شدیم کفش‌هایم را کندم. پاهایم گز گز می‌کرد. انگشت‌هایم را که تکان دادم ترق ترق صدا دادند. راحت به صندلی تکیه دادم و آخيش گفتم. چندمین روزی بود که دنبال خانه و خرید جهیزیه بودیم. قبل از عقد در رویاهای دخترانه‌ام فکرش را هم نمی‌کردم برای پیدا کردن خانه‌ی اجاره‌ای قرار است چند روز از کار و زندگی بیفتم. آن هم در محله‌های پایین‌تر از محله‌ی خودمان. امیرحسین استارت زد.‌ لبخند خسته‌اش هم شیرین بود: خسته شدیا خانم خانما. سر تکان دادم و با ناز گفتم: خیلی خسته‌ام. فکر نمی‌کردم برای خونه انقدر بگردیم. داره به سرم می‌زنه پیشنهاد بابامحمدو قبول کنیم! بابامحمد که اصرار امیرحسین را برای اینکه خودش پول خانه را بدهد دید، پیشنهاد داد در حیاطشان اتاق با تجهیزات بسازیم و مابقی پول را سرمایه‌گذاری کنیم و هرطور شده یک خانه‌ی کوچک برای خودمان دست و پا کنیم.‌ وقتی قسط‌ خانه که تمام شد به خانه‌ی خودمان نقل مکان کنیم. امیرحسین محترمانه پیشنهادش را رد کرد. فرمان را چرخاند و به داشبورد اشاره کرد: یکم آذوقه داریم. بیار بخوریم. پیشنهاد بابامحمد خوبه ولی خونه انقدر بزرگ نیست بشه یه اتاق و آشپزخونه‌ و سرویس خوب درآورد. چیزی از حیاط نمی‌مونه. خونه از نقشه و فرم میفته. مهمتر اینکه هر چی باشه خونه‌ی مستقل‌ یه چیز دیگه‌س.‌ حتی اگه بیست سی متر باشه! داشبورد را باز کردم. بسته‌ی بيسکوئيت را بیرون آوردم. یکی برای خودم برداشتم و یکی در دهان امیرحسین گذاشتم. بيسکوئيت را گاز زدم و به شکمم دست کشیدم: روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می‌خوره استاد. به دادش برس! سرعتش را بیشتر کرد: الان می‌رسونمش یه جایی که به جای روده بزرگه، غذا بخوره. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . دستم را گرفت و فشار خفیفی به انگشت‌هایم وارد کرد. دست‌هایمان را روی پایش گذاشت. _ این روزا خیلی خسته شدی. هم دانشگاه میری هم خرید جهاز. پیدا کردن خونه‌ام اضافه شده. خداقوت خانمم. چشم‌هایم از خستگی نیمه باز بود. _ سیسمونی پسر شهریارم اضافه کن استاد جان! عاطفه هرروز میاد دنبالم بریم واسه تحفه‌اش خرید کنیم. گرمی دستش گرمم کرد. نگاهش مهربان بود: خداقوت هانیه جانِ من. نمی‌شه فردا رو بپیچونی بخوابی؟ خندیدم: کاش می‌شد ولی عاطفه ازم نمی‌گذره. فردا قراره سرویس خوابشو انتخاب کنه. امیرحسین جلوی آش نیکوصفت ترمز کرد. کفش‌هایم را دوباره پوشیدم و پیاده شدم. هوا خنک‌تر شده بود. آسمان دل پری داشت. بوی باران را می‌شنیدم. با امیرحسین پشت میز نشستیم و سفارش آش رشته دادیم. امیرحسین تاکید کرد پیاز داغ و کشکش زیاد باشد. بوی آش رشته و شله قلمکار حسابی معده‌ام را تحریک کرد. فکر و خیال خانه و دردسرهایش از سرم پرید! کاسه‌های آش که روی میز آمد سریع یکی را جلوی خودم کشیدم و داغ داغ قاشقی در دهانم گذاشتم. امیرحسین با خنده لب گزید: صبر کن دختر! خیلی داغه می‌سوزی. یک قاشق دیگر در دهانم گذاشتم: آش داغش می‌چسبه. یخ بشه مفتم نمی‌ارزه. قاشق سوم را که برداشتم چشم بستم و آش را بو کشیدم. به‌به گفتم و قاشق را در دهانم بردم. _ اینجوری غذا می‌خوری اشتهام باز می‌شه. نگرانم بعد عروسی توپ قلقلی بشم. ابرو بالا انداختم: نگران نباش. بنگاهیا حواسشون به سلامتی و تناسب اندام ما هست حاجی جان! امیرحسین خنده‌اش گرفت. با دستمال دور دهانش را پاک کرد و با سر تایید. الان باید ناراحت می‌بودم.‌ باید غصه‌ی عالم در دلم سرازير می‌شد و آبغوره می‌گرفتم اما خوب بودم. مهم نبود فهمیدم زندگی واقعی با رویاهایم فاصله دارد. مهم نبود آن خانه‌ای که شبیه خانه‌ی پدری می‌خواستم سهم تازه عروسی‌ام نمی‌شد و قرار نبود همان آسایش و راحتی را داشته باشم. برای هانیه‌ی این روزها این چیزها مهم نبود. خوشبختی و آرامش مهم بود که لبخند به لب روبه‌رویم نشسته بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
وقتی حس و حال قشنگتون با آیه های جنونو باهامون در میون میذارین،حالمون خوب میشه و با شادیتون شاد میشیم🥰💙
این مدت خیلی از شما تازه به جمع ما اومدین وقتی نظر همراهای آیه های جنونو دیدین درجا کتابو سفارشو دادین اینه معجزه آیه های جنون💙✨️
عزیزانی که کتاب آیه‌ های جنون به دستتون میرسه از ذوقتون کیف میکنیم برامون عکس بفرستین یادگاری داشته باشیم💙
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 #من_با_تو . #فصل_پنجم #پارت
سلام و نور✨️ عیدتون مبارک دیشب پارت‌ها رو که گذاشتم درجا خوابم برد. نشد حرف بزنیم امشب برام بنویسید https://abzarek.ir/service-p/msg/1403415