@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_شصت_و_نه
.
نور از پشت پنجره کف اتاق پهن شده بود. از چهارچوب گذشتم. در اتاق چرخی زدم و منظرهی پشت پنجره را دیدم.
امیرحسین وارد اتاق شد. نگاهش موشکافانه در فضا گشت: چطوره؟
_ بذار خوب نگاه کنم!
لبخند صورتش را باز کرد. دوباره به پذیرایی برگشتم.
مرد بنگاه دار به اپن تکیه داده بود و با موبایلش ور میرفت.
پذیرایی باز و با نورگیر خوب بود. آشپزخانه سمت راست قرار داشت. کوچک و جمع و جور بود با کابینتهای سادهی کرم رنگ.
دو خوابه بودنش پذیرایی را کوچک کرده بود اما به قول امیرحسین حسنش بود. برای کتابخانه و وسایل دیگرمان به اتاقی به جز اتاق خواب نیاز داشتیم.
امیرحسین اتاقها را خوب بررسی کرد و پیشم آمد.
چرخ کوتاهی در خانه زدم. این خانهی نقلی را دوست داشتم.
لبخندم را به چشمهای امیرحسین دادم: اینجا رو دوست دارم.
بنگاهدار سریع سر بلند کرد: پس مبارکه!
امیرحسین نگاهی به بنگاهدار انداخت و به من چشم دوخت: مطمئن؟ واقعا به دلت نشسته؟
سر تکان دادم: آره. اینجا رو دوست دارم. به دلم نشسته. شما چی؟
نگاهش در فضا چرخید: منم دوستش دارم. مخصوصا که به دل شما نشسته.
امیرحسین پیش مرد رفت.
_ فعلا اینجا پسند شد. صاحبخونه چطور آدمیه؟ راه بیا با دو تا کبوتر عاشق هست؟
مرد با لبخند دندانهایش را نشان داد: راضیش میکنم. خیالتون تخت حاجی جان.
امیرحسین دست روی شانهاش گذاشت: اگه گیر و گرفتاری هست ما راضی نیستیم. میخوایم به دل اون بنده خدام باشه.
بنگاهدار موبایلش را در جیب شلوارش جا داد: میگم حل و حلاله حاجی جان!
امیرحسین خندید: من مکه نرفته بودم برادر. تا اینکه تو این چند روز شما چند دور منو راهی کردی!
امیرحسین با بنگاهدار حرف زد با صاحبخانه حرف بزند و در املاکی قرار بگذارد حرف بزنیم.
از خانه بیرون زدیم. امیرحسین مرخصی ساعتی گرفته بود. باید خودش را به دانشگاه میرساند.
من را به خانه رساند و رفت.
•♡•
از خستگی میان جزوههایم دراز کشیده بودم. درد کمر و پا امانم را بریده بود.
این چند روز مدام در رفت و آمد بودم.
فردا ارائه داشتم و چیزی نخوانده بودم. روی پهلو چرخیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
موبایلم را برداشتم و شمارهی امیرحسین را گرفتم. میخواستم حالش را بپرسم و شب به خیر بگویم.
چند بوق خورد جواب نداد. دیگر داشتم ناامید میشد که صدای جیران خانم در گوشم پیچید: سلام هانیه جان.
متعجب گفتم: سلام جیران خانم. حالتون خوبه؟
با مکث گفت: ممنون عزیزم. چه خبرا؟ کم پیدایی عروس خانم. بیا روی ماهتو ببینیم.
بیاختیار لبهایم کشیده شد: این چند روز در رفت و آمدیم. دعا کنین با شیرینی پیدا کردن خونه دیدنتون بیایم.
_ خدا بزرگه عزیزم. من همیشه دعاگوتونم. خدایی دندونو داده، نونم میده.
امیرحسین خوابه. از دانشگاه برگشت با لباس بیرون رفت تو تخت و تخت خوابید! موبایلش زنگ خورد جواب دادم بیدار نشه. کار واجب داری بیدارش کنم؟
سریع گفتم: نه کار واجب ندارم. میخواستم حالشو بپرسم. فردا زنگ میزنم.
خوشحال شدم صداتونو شنیدم.
از جیران خانم خداحافظی کردم و دوباره راحت دراز کشیدم. صدای جیغ برگههای جزوه درآمد.
دستهایم را زیر سرم قلاب کردم و به سقف خیره شدم. از ذهنم گذشت خستگی مشترک من و امیرحسین چقدر شیرین و دوست داشتنی است. خستگی و رنجی که برای کنار هم بودن و ساختن زندگی به دوش میکشیدیم.
راحت چشم بستم و خدا را از ته دل شکر کردم.
•♡•
امیرحسین داشت با صاحبخانه حرف میزد. صاحبخانه مرد پیری با قد نسبتا کوتاه و اندام لاغر بود. مو و ریشهای یک دست سفیدش صورتش را روحانی و نورانی نشان میداد.
نمیدانم این چند هفته چطور گذشته بود. لباسها و کارت مراسممان را انتخاب کرده بودیم. بیشتر وسایل را خریده بودیم و حالا آمده بودیم پای قول نامهی خانهای که به دلمان نشسته بود.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد
.
صاحبخانه با امیرحسین دست داد و به من نگاهی انداخت: مبارک باشه عروس خانم.
لبخند به لب تشکر کردم. امیرحسین بلند شد و با بنگاهدار دست داد و خداحافظی کرد.
از املاکی که بیرون آمدیم برق شادی را در نگاهش دیدم.
_ اولین لونهمون مبارک باشه هانیه خانم.
_ مبارک شمام باشه عزیزدلم. حالا شیرینی چی میدی؟
خودش را به بیخیالی زد: من باید شیرینی بدم یا شما که همچین شوهر گلی گیرت اومده؟!
از بازویش نیشگون گرفتم: یکم از خودت تعریف کن. گفته باشم. هم نون خامهای میخوام هم پیتزا!
این مدت یه لقمه غذای راحت از گلوم پایین نرفته.
دستم را گرم در دست گرفت: خداقوت عزیزم. دیگه چیزی نمونده. کارا تموم شد.
دادم درآمد: کجا تموم شد امیرحسین؟! رزرو آرایشگاه و عکاس و سالن و گل و... اوه کلی کار دیگه مونده.
خندید: همهاش یکمش مونده!
نفسم را بیرون دادم و سوار ماشین شدم. امیرحسین هم نشست.
_ اول پیتزا یا نون خامهای؟
لبخندم دندان نما بود: اول پیتزا! خدایی حال میکنی چه خانم دسته گلی نصیبت شده؟! با یه پیتزا حالش خوب میشه.
فرمان را چرخاند و خمیازه کشید: دیگه وقتی گلستون باشی باید دسته گل گیرت بیاد!
به بازویش کوبیدم: بچه پررو!
راحت به صندلی تکیه دادم و دست به سینه چشم بستم.
عطر ملایم امیرحسین و خوش بو کننده را به ریه کشیدم و زمزمه کردم: تا برسیم میخوابم آقای داماد! چشمام به زور بازن.
گرمای دستش را پشت دستم احساس کردم.
آرام دستم را نوازش کرد: راحت بخواب عزیز. یه جوری میرونم دیرتر برسیم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
سلام و نور عزیزای ندیده✨️
امروز حالم مساعد نبود
هر چی نوشتم اونطور که میخواستم پیش نرفت...
امشب پارت نداریم
انشاءالله شب دیگهای
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
دل بستهام به دلبرِ پایینِ پای تو...
امام حسین جان، چشمتون روشن💚✨️
هدایت شده از لَیاْلی
شاید هنگامهای که آسمان به نور گشوده شد و علی اکبر (ع) به دامان لیلی (س) نازل، جبرئیل ندا داد: اِنّا اَعطیناکَ النَبیا.
همانا به تو پیامبر عطا کردیم.
لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد_و_یک
.
امیرحسین تابلوی وان یکاد را روی دیوار نزدیک در ورودی آویزان کرد.
نگاهی به قاب انداخت و نگاهی به من.
_ جاش خوبه هانیه خانم؟
چادرم را روی سرم مرتب کردم: آره آقاامیرحسین. دستت طلا.
مامان با سینی چایی آمد: امیرحسین جان بیا چایی. خسته شدی مادر.
امیرحسین از چهارپایه پایین آمد. آخیشی گفت و چهارپایه را گوشه گذاشت.
مامان رو فرشی را پهن کرد و سینی و ظرف شیرینی را وسطش گذاشت. همهی ظرف و ظروف را از خانه آورده بود. چایی را هم در فلاکس. میگفت وسایل تازه عروس نباید دست بخورد تا بعد از عروسی!
جیران خانم و حنانه از آشپزخانه آمدند.
جیران خانم بابامحمد و بابا را صدا زد. وقتی آمدند هم دور هم نشستیم. شهریار و عاطفه چند دقیقه قبل رفتند. حال عاطفه بهم خورد. نمیتوانست بماند.
برای چیدن جهاز فقط خودمان بودیم. بابا گفت شلوغش نکنیم. جهازبرون نگرفتیم. نه من نه امیرحسین بعضی از رسم و رسومها را دوست نداشتیم.
مامان به همه چایی تعارف کرد. امیررضا هم از بالکن آمد. بابا برایش جا باز کرد کنارش بنشیند.
بابامحمد نان خامهای برداشت و لبخند زد: این شیرینی یه جور دیگه خوردن داره. هانیه جان، امیرحسین جان، مبارکتون باشه.
من و امیرحسین لبخندِ شرم آلود به لب تشکر کردیم.
چایی که خوردیم مامان ظرف و ظروفش را جمع کرد و محتاط روفرشی را جمع کرد. باید برای رفتن آماده میشدیم.
از همین اول کاری دلم نمیآمد خانهی نقلیمان را خالی و تنها بگذارم. حس عجیب و غریبی داشتم.
به اتاق خواب رفتم تا چراغش را خاموش کنم. امیررضا زحمت پردههای حریر سفیدش را کشیده بود.
تخت سفید چوبیمان نزدیک پنجره بود و آینه مقابلش. کمد دیواری سراسری شیری وسایل دیگر را در خودش جا داده بود. اتاق را خیلی شلوغ نکرده و بهخاطر پارکت، فرش نیانداخته بودیم. تا حد امکان صرفه جویی کردیم.
نگاهم لبخند به لب در اتاق تاب خورد. چراغ را خاموش کردم و در اتاق را محکم بستم.
چشمم به پذیرایی برگشت. پذیرایی سراسری و کوچک بود. تابلوی وان یکاد، ساعت، آینه و شمعدان، مبلمان راحتی کرم و تلویزیون وسایل مختصرمان بودند.
لوازم آشپزخانه هم یک دست سفید و کرم بود.
وقت خرید مامان از انتخابهایم تعجب کرد. فکر میکرد وسایل بیشتر و گرانتری میخرم.
خودم هم قبل از ازدواج همین تصور را داشتم اما انتخاب امیرحسین همهی معادلاتم را بهم ریخت. و من چقدر از این آشفتگی راضی بودم!
جیران خانم کش چادرش را تنظیم کرد و قل هو والله احد خواند و به در و دیوار ریخت.
لبخندش شکری بود: مبارکتون باشه هانیه جانم. خوشبختیتون از این آشیونه تا آخر دنیا پا بگیره.
جلو رفتم و بغلش گرفتم. برای محبت مادرانهاش کلمهها جواب کمی بودند.
در آغوشش فشارم داد و صورتم را بوسید.
از خانه بیرون زدیم. امیرحسین در را بست. همانطورکه کلید را در قفل میچرخاند گفت: از چند روز دیگه این در فقط با دستای تو به روم باز میشه خانم خانما.
نگاهم میان حلقهام و در، رفت و آمد. لبخندم در چشمهای امیرحسین ریخت و شُکرم در گوش خدا.
•♡•
انگشتهایم روی لباس سپید لغزید. چند دقیقه قبل از تن درش آوردم. سنگینیاش اذیتم میکرد. خودم را در پیراهن بلند کرم پیچیده بودم.
هنوز موها و آرایشم دست نخورده بود. منتظر بودم امیرحسین برای کمک بیاید.
دوباره لباس سپید را نوازش کردم: خوشا به حال بخت بلندم!
این چند هفته مثل پلک زدن گذشت.
رزرو سالن و عکاس و آرایشگاه، انتخاب لباس و گل، چیدن خانه و پخش کارت و هزار کار دیگر.
خستگی همهیشان هنوز به تنم بود. دلم میخواست روی تخت بیفتم و تا چند روز بیدار نشوم اما جلوی خودم را گرفتم.
لباس عروسم را بلند کردم. پارچهاش ساتن شیری و دامنش کلوش و چین دار بود. بدون هیچ زرق و برقی. به قول امیرحسین مثل خودم ساده و بی آلایش.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد_و_دو
.
از نوجوانی چنین لباسی در نظر داشتم. سادگی و ماندگاری لباس برایم مهم بود. طفلک مامان کلی حرص خورد لباس دیگری انتخاب کنم اما زیر بار نرفتم. همه چیز امشب با سادگی زیبا بود.
لباس را محتاط جمع کردم و در ساک گذاشتم. با کلی خجالت و دل دل کردن قدمهایم را از اتاق بیرون کشیدم. اول کت نوک مدادی امیرحسین را روی دستهی مبل دیدم. بعد خودش را که رو به قبله با لباس دامادی قنوت گرفته بود.
نمیدانم چه نمازی میخواند. هر نمازی بود، نماز واجب نبود.
جلوی چشم خودم نمازهای واجبش را خواند.
از پشتش که رد شدم عطرش به بینیام خورد.
به آشپزخانه رفتم و چایساز را به برق زدم.
پشت امیرحسین برگشتم و کتش را برداشتم. عطرش به ریههایم نزدیکتر شد.
چشم بستم و عمیق نفس کشیدم.
_ عروس خانم، اصل کاری اینجاستا!
چشم باز کردم. امیرحسین نشسته با لبخند پر شیطنت به صورتم خیره بود.
دوباره مرض خجالت به جانم برگشت. دستپاچه کتش را تا کردم و زمزمه کردم: قبول باشه.
مشغول جمع کردن سجادهاش شد: قبول حق باشه.
چشمهای امیرحسین دست از سرم برنمیداشت.
خواستم به بهانهی چایی به آشپزخانه بروم که نزدیک شد و حصار دستهایش را دور تنم پیچید.
لبهایش به موهایم چسبید: دیگه خجالت اصلا و ابدا معنی نداره.
لبخند روی لبم سر خورد: پر توقعی دیگه!
پیشانیاش را به پیشانیام چسباند: من هیچوقت از خدا کم نخواستم. مخصوصا سر تو! خوش اومدی به لونهمون. منور کردی دنیا و آخرتمو عزیز!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد_و_سه
.
قدمهایم شتاب زده بود. هنوز به بخشی که پرستار گفت نرسیده بودم.
به نفس نفس افتادم اما نایستادم. صدای ضربان قلبم بلند بود. بالاخره مامان و خاله فاطمه را دیدم. مامان روی صندلی نشسته بود. کتاب دعا دستش بود و لبهایش در حال جنبش.
خاله فاطمه جلوی مامان قدم میزد و تسبیح میگرداند. نگرانی از صورتش میبارید.
شهریار روبهروی مامان نشسته بود. دستهایش را روی پاهایش بهم چسبانده بود و پاهایش را تکان میداد. لبش زیر دندانش بود و نگاهش به زمین.
ایستادم و نفس گرفتم: سلام! چه خبر؟
نگاه همه سمتم آمد. خاله فاطمه لبخند مضطربی زد: سلام عروس خانم. خوش اومدی.
جلو رفتم و بدون مقدمه در آغوشش گرفتم.
_ نبینم دل نگران باشی خاله. چشم بهم بزنی عاطفه و تو دلیش بغلتن.
صدایی در سرم گفت تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبرد؟! همین که مادرت تماس گرفت و گفت عاطفه دردش گرفته و راهی بیمارستان شدی نفهمیدی چطور از دانشگاه بیرون زدی و خودت را به اینجا رساندی!
خاله فشار خفیفی به کمرم وارد کرد: مگه میشه دل نگران نباشم هانیه جان؟! بچهام خیلی درد داشت.
بغض صدایش را لرزاند: آدم سنگ بشه ولی مادر نشه! واسه مادر شدنشم باید نصف جونم بره.
گونهاش را بوسیدم: قربون دل نگرانت. بسپارشون به خدا.
از خاله جدا شدم و کنار مامان نشستم.
لبخندش را به چشمهایم داد: سلام هانیه. چطوری خودتو رسوندی؟! چند دیقه پیش بهت زنگ زدم دختر! گفتم یه ساعت دیگه میرسی.
چشمک زدم: منو دست کم گرفتی مامان؟! تا گفتی جوجه داره شرف یاب میشه خودمو رسوندم اشتباهی مقام عمهایو به یکی دیگه نده!
لبخند مامان پررنگتر شد. برای شهریار دست تکان دادم: چطوری باباشهریار؟!
نفسش را با صدا بیرون داد: دل تو دلم نیست.
نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به صندلی تکیه داد و نگاهش را به در زایشگاه. خواستم کنارش بروم و دلداریاش بدهم که صدای موبایلم بلند شد.
نامش روی صفحه خودنمایی میکرد. "استاد قلبم".
بلند شدم و موبایل را به گوشم چسباندم.
همانطور که جانم را گفتم از جمع فاصله گرفتم.
_ جانت سلامت خانمم. سلام. کلاست تموم شد بیام دنبالت؟
تا حد توان آرام جواب دادم: سلام استاد قلبم. دانشگاه نیستم.
مثل من صدایش را زمزمهوار کرد: پس کجایی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ عملیات در حال لو رفتنه؟!
خندهام گرفت.
_ بیمارستانم.
صدایش نگران شد: بیمارستان واسه چی؟!
_ دارم عمه میشم! منتظرم آقا تشریف بیارن.
_ مبارک باشه عزیزم. آدرس بیمارستانو بفرست تا از مقام شوهرعمگی عزل نشدم!
خندیدم: ببین چه خوش سعادتی نیومده شوهر عمه شدی استاد!
اسم بیمارستان را گفتم و خداحافظی کردم.
این بار کنار شهریار نشستم و دستم را روی شانهاش گذاشتم.
_ خوبی داداش؟
سرش را به نشانهی منفی تکان داد: نه. حال عاطفه خوب نبود. یه حالیام.
شانهاش را مالیدم: یکم دیگه عاطفه و پسرت کنارتن. من دور وجب به وجب قد و بالای هر دوتاتون بگردم.
بالاخره شهریار لبخند زد: دیر نکردن؟ چرا نمیان؟
_ داداش، تازه چند دیقهس بردنش. زایشگاهه نه آرایشگاه!
آرایشگاهم میرفت یکی دو ساعت طول میکشید!
صدای خندهی مامان و خاله بلند شد. صورت شهریار را بوسیدم: دل نگران نباش.
شهریار چشمهایش را بست و باز کرد. قرآن جیبیام را درآوردم و مشغول خواندن سورهی یاسین شدم. شهریار طاقت نیاورد. بلند شد و قدم رو راه افتاد.
صدق الله علی العظیم را که گفتم امیرحسین را دیدم. یک دستش دستهگل بود و یک دست دیگرش جعبهی شیرینی.
داشت دنبال ما میگشت. دستم را بالا بردم و برایش تکان دادم.
توجهش به ما جلب شد. با شهریار دست داد و روبوسی کرد. جعبهی شیرینی را دستش داد.
_ سلام شاهِ شاهان، شهریارا! چشمت روشن برادر.
شهریار به شانهاش زد: ممنون اخوی. ایشالا قسمت خودت.
امیرحسین با خاله فاطمه احوالپرسی کرد و دستهگل را هم به او داد.
بعد پیش مامان رفت و گرم احوالپرسی کرد. حرفهایش که با مامان تمام شد، سمت من آمد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
.
کنارم نشست. لبخندش پر از شیطنت بود: خوبی عمه خانم؟
آرام گفتم: خوبِ دل نگرانم.
به جعبهی شیرینی و دستهگل نگاه کردم.
_ دستت درست استاد! انقدر هول شدم به کل یادم رفت چیزی بگیرم بیام.
چشمهایش را مهربان بست و باز کرد.
پرستار بیرون آمد. همه یکهو بلند شدیم و بهسمتش هجوم بردیم. به جز امیرحسین.
پرستار با خنده گفت: اولین نوهس انقد هولین؟
شهریار بیتوجه گفت: حال همسرم و پسرم خوبه؟
پرستار لبخند آرام بخشی زد: حال هر دوشون خوبه. یکم دیگه خانم و شاه پسرتونو میارن!
شهریار نفس حبس شدهاش را بیرون داد و لبخند زد: به دنیا اومد؟
پرستار سر تکان داد: بله. چه پسر تپل مپلیام هست!
مامان الحمدلله گفت و خاله فاطمه اشک ریخت. شهریار به پرستار چند اسکانس داد و تشکر کرد.
چند دقیقه بعد در اتاق دور تخت عاطفه حلقه زده بودیم. امیرحسین سر به زیر جلوی در ایستاده بود.
عاطفه رنگ پریده بیحال بود. مامان دستش رو گرفته بود و ذکر میگفت تا دردش کمتر شود.
شهریار بغ کرده کنارش ایستاده بود. مامان با چشم و ابرو اشاره کرد یک کاری کن!
شهریار معذب نگاهی به ما انداخت و خم شد. صورت از درد مچاله شدهی عاطفه را بوسید و زمزمه کرد: خسته نباشی عزیزدلم.
نالههای عاطفه کمتر شد. خاله فاطمه جعبهی شیرینی را باز کرد و جلوی شهریار گرفت: اول تو دهنتو شیرین کن باباشهریار!
شهریار با کیلو کیلو لبخند شیرینی برداشت و توی دهانش گذاشت.
خاله جلوی در رفت و به امیرحسین شیرینی تعارف کرد و بعد پیش ما آمد.
نان خامهای برداشتم و با شیطنت گفتم: جات خالی عاطفه. شیرینی زایمانت خیلی خوشمزهس!
عاطفه خندهاش گرفت و بعد نالهاش بلند شد.
مامان چپچپ نگاهم کرد. خندهام را با شیرینی خوردم.
عاطفه ناله کرد: منو نخندون هانیه. نفسم بالا نمیاد.
پیشانیاش را بوسیدم: ببخشید زن داداش. شوخی کردم.
عاطفه چشم باز کرد: چرا بچهمو نمیارن؟ دیر نکردن؟
مامان دستش را فشار داد: الان میان عزیزکم. ما دیدیمش. قند و نباتم خوبِ خوب بود. ماشالا عین بچگیای خودت و شهریار تپل مپل و بامزهس.
لبخند لبهای رنگ پریدهی عاطفه را کشید.
شهریار دست دیگرش را گرفت و آرام فشار داد.
پرستاری وارد اتاق شد و نوزاد را آورد. تمام وجود همهیمان چشم شد. کم مانده بود قلب شهریار از چشمهایش بزند بیرون.
پرستار نوزاد در پتوی سفید پیچیده شده را در آغوش عاطفه گذاشت. صورت عاطفه پر اشک شد. صورت نوزاد را به صورتش چسباند: سلام پسرم. نفسم. جونم. خوش اومدی.
چشمهای مامان هم پر اشک میشود. با لذت به قد و بالای شهریار و بعد پسرش چشم میدوزد.
بالای سر عاطفه و پسرش خم میشوم. دلم برای نوزاد میرود.
با لبخند به عاطفه چشم میدوزم: یادته کوچولو بودیم میگفتیم بزرگ میشیم عروس زنده میاریم باهاش بازی میکنیم؟
عاطفه سر تکان داد: آره. قرار شد من پسرشو بیارم تو دخترشو!
خندیدم: تو کارتو به نحو احسنت انجام دادی.
لبخند و نگاهم پر محبت شد: مبارکت باشه خواهر!
پرستار به عاطفه کمک کرد به پسرش شیر بدهد. من و مامان از اتاق بیرون زدیم راحت باشد.
امیرحسین به مامان خیره شد: مبارک باشه مامان ناهید.
مامان اشکهایش را پاک کرد: ممنون امیرحسین جان. ایشالا قسمت شما و هانیه.
از پشت مامان را بغل کردم: مادربزرگ شدی رفت ناهید خانم!
گونهاش را عمیق بوسیدم: مبارکت باشه.
مامان هم جواب بوسهام را گوشهی لبم نشاند.
_ مبارک همهمون باشه هانیهام. با شوهرت برو خستهس.
پکر نگاهش کردم: یعنی نمونم تا بابا بیاد و مشتلق بابابزرگ شدنشو بگیرم؟!
امیرحسین سریع گفت: من خسته نیستم. امروز کارام سبک بود. راحت باشین.
با چشمهایش برایش بوسه فرستادم. کمی که گذشت، امین را دیدم. جعبهی شیرینی بزرگی دستش بود.
داشت دنبال اتاق میگشت. سریع نگاهم را از قامتش گرفتم و بند موبایلم کردم که مثلا حواسم نبوده.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج
.
چند لحظه بعد صدایش را شنیدم: سلام.
اول مامان سلام داد. بعد امیرحسین و من. سلام ما زیر لبی و خشک و خالی بود. بدون محبت و احوالپرسی.
نگاهش نکردم. فهمیدم وارد اتاق شد. صدای خوش و بش و تبریک گفتنش به شهریار آمد. بابا هم پشت سر امین آمد. تا دیدمش محکم بغلش کردم و قول مژدگانی گرفتم! مامان گفت برویم داخل. بابا با شهریار روبوسی کرد و پیشانی عاطفه را بوسید.
نوزاد را که به آغوشش دادند بغض کرد.
صورتش را محتاط بوسید: سلام باباجان. سلام میوهی دل. خوش اومدی.
نوزاد خودش را جمع کرد. بابا به عاطفه نگاه کرد: اسم شاه پسرمون چیه عاطفه جان؟ چی صداش بزنیم؟
عاطفه روسریاش را مرتب کرد و به شهریار نگاه انداخت: دیار!
بابا لبخند زد: قدم آقادیار پر خیر و برکت باشه. مبارکتون باشه باباجون.
دیار را از آغوش بابا گرفتم و به خودم چسباندم. اسمش را از خیلی وقت پیش میدانستم.
نوجوان که بودیم عاطفه میگفت اگر پسردار شود اسمش را میگذارد دیار. من گفتم خیلی به اسم شهریار میآید. عاطفه با شرم و حیا خندید و گفت واقعا بهم میآیند. مخصوصا کنار هم. دیارِ شهریار! یعنی سرزمین شهریار.
خوشحال بودم دامنش به سرزمین شهریار و رویاهایش سبز شده.
بیطاقت گونهی دیار را بوسیدم و به آغوش شهریار دادمش. سریع موبایلم را درآوردم و قابشان گرفتم. عکس را نگاه کردم و به بازوی شهریار چسبیدم.
_ یه تنه قربون جفتتون میرم.
امیرحسین با اخم تصنعی نگاهمان کرد. شهریار خندید: حالا شاید ما نخواستیم قربونمون بره اخوی. اونطوری نگاه نکن!
مامان به امین چشم دوخت: خوبی امین جان؟ هستی رو کجا گذاشتی؟
امین سر به زیر جواب داد: شکر خدا خوبم. هستیو گذاشتم مهد. گفتم یه سر به عاطفه و نورسیدهش بزنم بعد برم دنبالش.
به عاطفه نزديکتر شد و پیشانیاش را بوسید: بازم مبارکت باشه ته تغاری! چشمت روشن خواهرم.
امیرحسین ساکت بود. حالا که امین آمده بود ماندن را جایز نمیدانستم.
دوباره صورت عاطفه را بوسیدم: خسته نباشی مامان قشنگ. مراقب خودت باش. هر کمکی خواستی من هستم.
عاطفه با لبخند خستهاش بدرقهام کرد.
خاله فاطمه را در آغوش گرفتم: دلم میخواست تا عطیه میاد بمونم. دلم واسش تنگ شده اما باید برم. سلاممو بهش برسونین.
خاله گونههایم را بوسید و تشکر کرد. مامان پرسید: فردا مرخص میشی عاطفه؟ کجا میری؟
عاطفه دیار را از شهریار گرفت.
_ احتمالا آره مامان. خونهی خودم راحتترم.
مامان به من چشم دوخت: فردا خونهی عاطفه میبینمت مامان جان.
گونهام را بوسید و ادامه داد: هماهنگ میشیم. برید در پناه خدا.
از همه خداحافظی کردیم. امیرحسین با مردها دست داد. قبل از اینکه سمت امین برود، امین پیش قدم شد و دستش را جلو گرفت.
امیرحسین دستش را گرفت و خفیف فشرد. امین لبخند کم رنگی زد: خوش اومدین!
امیرحسین تشکر کرد و کنارم ایستاد. از بیمارستان که بیرون آمدیم گفت: چشمات قلبی شده عزیز.
ذوقم به لبم رسید: تو دلم عروسیه! فکر نمیکردم عمه شدن انقدر شیرین باشه.
سوار ماشین شدیم. امیرحسین فرمان را چرخاند و ابروهایش را با شیطنت بالا داد: ببین عمه شدن اینطوری شیرینه، مادر شدن چقدر شیرینتره!
چشم غره که رفتم خندید: حالا ازت توقع ندارم که. حرف زدیم تا بعد ارشدت.
دستم را روی دست آزادش گذاشتم: دل تو بیشتر رفتهها استاد!
چشمک زد: چه جورم! مخصوصا اگه فسقلیمون دختر باشه.
دستش را نوازش کردم و چیزی نگفتم.
به خانه که رسیدیم سریع لباس عوض کردم و برگه و خودکار برداشتم لیست علاقهمندیهای عاطفه را بنویسم و هدیهای که دوست داشته باشد و به بودجهیمان بخورد را برایش بگیریم.
امیرحسین در اتاق مشغول تعویض لباسش بود. برگه و خودکار را روی میز کوچک غذاخوری گذاشتم و زیر کتری را روشن کردم. امیرحسین چایی با چایساز دوست نداشت.
پشت میز نشستم و مشغول نوشتن شدم. امیرحسین با تی شرت و شلوار راحتی آمد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد_و_شش
.
به رویش لبخند زدم: خداقوت عزیزم. یکم دیگه چایی آمادهس.
لبخندم را جواب داد و کنار میز ایستاد. به برگه نگاه کرد: چی کار میکنی؟
_ دارم لیست چیزایی که عاطفه دوست داره مینویسم ببینم کدوم بهتره براش هدیه بگیریم.
_ کار خوبی میکنی. اینطوری حالش خوب میشه حواست اول به خودشه نه دیار.
با آمدن نام دیار لبخندم کل آشپزخانه را گرفت: دلم از الان واسش تنگ شد! تا فردا چطوری صبر کنم؟!
امیرحسین پشتم سرم ایستاد و در آغوشم گرفت: حسودی کنم؟ نیم وجبی نیومده فکر و ذکر عمهشو مشغول کرده!
خندیدم: امیرحسین و حسودی؟!
گونهام را نرم بوسید: آره. مردا از زنا حسودترن. به روی خودشون نمیارن!
نیم رخم را سمتش برگرداندم: که اینطور. دیگه چه رازایی از مردا هست که باید بدونم؟
چشمک عسلیاش نمکین بود: حالا شما شیرینی و دستهگلو با ما حساب کن. بقیهشو بعدا بهت میگم.
بوسهی بعدیاش گوشهی لبم را نشانه گرفت.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_پنجم
#پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت
.
دیار را در آغوشم جابهجا کردم و سرش را به سینهام چسباندم. بوی شیر و پودر بچه میداد.
تکان خفیفی خورد و در خودش، میان سرهمی آبی روشن سادهاش مچاله شد. به صورت کوچک و گردش خيره شدم.
پوست سفید و چشم و ابروی سیاهش به شهریار رفته بود. بینی و حالت لبهای نازک صورتیاش کپ عاطفه بود.
زیر گلویش را بوسیدم: دورت بگردم من. نفسِ عمه. دیارم. چطوری من تو رو یه لقمهی چپت نکنم آخه؟!
عطر گردنش مستم کرد. موهای کم پشتش را نوازش کردم و برای بار هزارم بوسیدم.
عاطفه آرام در اتاق را باز کرد و سرک کشید. لب زد: خوابید؟!
به نشانهی مثبت سر تکان دادم. نفسش را آسوده بیرون داد.
همانطور آرام ادامه داد: بذارش تو گهواره بیا.
رفت و در را نیمه باز شد. آهسته خودم را روی تخت کشیدم و سرپا ایستادم. چشمم به دیار بود خدایی نکرده از خواب نپرد!
خودم را روی گهواره خم کردم و دیار را داخلش گذاشتم. دستهایش را که تکان داد چشمهایم ترسید و از حدقه بیرون زد. وقتی چشم باز نکرد نفسم را در سینه حبس کردم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم.
در اتاق را که بستم نفس حبس شدهام را بیرون دادم. عاطفه را در آشپزخانه دیدم.
داشت سیب زمینی سرخ میکرد. خستگی از صورتش میبارید. زیر چشمهایش کمی گود افتاده بود اما برق چشمهایش گیرا و خاص بود.
در این سه ماهی که دیار به دنیا آمده بود، خیلی عوض شده بود. از صورتش گرفته تا اخلاق و جهان بینیاش. هر چه در دوران بارداری چاق شده بود را یک جا آب کرده بود.
خاله فاطمه خیلی حرصش را میزد که از خواب و خوراک افتاده. گوش عاطفه زیاد به این حرفها بدهکار نبود. همهی هوش و حواسش را به دیار داده بود.
من را که دید لبخند زد: خسته نباشی عمه جونش. دیدی بچهام چه خوش خوابه؟!
پشت میز غذاخوری سر خوردم: خوش خواب واسه یه لحظهشه!
عاطفه خندید. به بدنم کش و قوس دادم و گفتم: شبا چی کار میکنی دختر؟! چطوری میخوابی؟
روی بشقاب دستمال تمیز انداخت و
سیب زمینی های سرخ شده را در آن ریخت.
_ با شهریار شیفتی کار میکنیم. بعضی شبا اون. بعضی شبا من در خدمت آقادیاریم.
پوفی کردم و گفتم: واقعا خسته نباشین. شما دو تا عجوبهاین. با این دیدن و شنیدن این چیزا حالا حالاها دلم بچه نمیخواد.
چشمک زد: عجوبه نیستیم. مامان و باباییم!
برق نگاهش پررنگتر شد. با لبخند جوابش را دادم: حالت خیلی خوبهها عاطی. خداروشکر.
سریع گفت: واقعا؟ مامان انقد به جونم غر میزنه رنگ پریده و لاغر شدم دوست ندارم خودمو تو آینه نگاه کنم.
برایش از دور بوسه فرستادم: ماه شدی. عین مانانا. یه جور دیگه خواستنی شدی.
لبخندش شیرین شد: شهریارم بهم میگه. از وقتی دیار اومده همهی زندگیم عوض شده.
_ معلومه تا کجا دل مامانشو برده.
صورتش گرفته شد. با کمی مکث لب باز کرد: وقتی یادم میفته چند ماه قبل غصهی اومدنشو میخوردم و میخواستم یه بلایی سرش بیارم...
صدایش رعشه گرفت: تموم وجودم میلرزه هانیه.
لبش را زیر دندان چلاند.
_ لازم نیست خاطرههای بدو یادآوری کنی. از اینکه داریش لذت ببر مامان عاطفه!
لبخندش پر از حرف بود. طوری که دیگر به کلمهها نیاز نبود.
با چشم و ابرو به سیب زمینیها که در ماهیتابه جلز و ولز میکرد اشاره کرد: دارم برات قیمهی ویژهی عاطی تدارک میبینم. شبم بمون همینجا.
موهایم را با دست عقب زدم: گفتی قیمه کردی کبابم! با جون و دل چند بشقاب میخورم. از قیمههات نمیشه گذشت زن داداش جون! بعد شام میرم. شب نمیمونم.
_ میمونی خوبشم میمونی. میخوای بری تنها چی کار کنی؟!
تا خواستم دهان باز کنم گفت: گفتم من و شهریار شیفتیایم. نترس فعلا نیرو کمکی نمیخوایم. تو رو سر شیفت نمیذاریم!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫