eitaa logo
لنزِ سرگردان
265 دنبال‌کننده
380 عکس
86 ویدیو
12 فایل
عبدالحسین بدرلو اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم که من یک عاشق درباری ام عکاس سلطانم @abdolhosseinbadrloo
مشاهده در ایتا
دانلود
. خبرِ آزاد سازی منطقه ده هفتاد رسید. چند دقیقه ای بیشتر فاصله نداشتیم. به سرعت خودمان را رساندیم. همزمان با ورود ما گیت ورودی که توسط ارتش بسته شده بود باز شد. قرار شده بود یکی دو ساعتی مردم بیایند وسیله هایی از خانه هایشان بردارند و به علت کم بودن فاصله تا خط مسلحین، منطقه فعلا خالی از سکنه باشد و مردم را تخلیه کنند. دوربین فیلم برداری را رکورد کردم و در سیل مردم حرکت کردم. زن و مرد، از خاکریزهای سر کوچه و خیابان سرازیر می شدند. و من با مادری که دست دو فررندش را گرفته بود و گاهی می کشید، همراه شدم. از کوچه و پس کوچه و خیابان عبور کردیم. وارد محوطه ی آپارتمانی شدیم. پدر خانواده انتظارشان را می کشید. اشک امانش نمی داد. من هم به دنبالشان وارد واحد آپارتمانی در طبقه چهارم شدم. دیوارها عموما سیاه و وسایل سوخته بود. تمام آنچه باقی مانده بود، تعدادی از ظروف آشپزخانه، اندکی خوراکی و دو تشک ابری بود. مادر خانواده سطلِ سوخته ای که قبلا ماشین لباسشویی بود را هم به وسیله ها اضافه کرد. بعد از ده دقیقه مردِ گریان، حیران و عصبانی انگار که تازه متوجه من شده باشد با تعجب و پرخاش از من پرسید شما؟ پاسخ دادم اعلام الحربی ایران. ثانیه ای مکس کرد و انگار که مجدد یاد داغش افتاده باشد گریه اش راه افتاد و این بار برای من درد دل می کرد. از حمایت ایران تشکر کرد و چند ناسزا به ترکیه و عربستان داد. آرام تر که شد خداحافظی کردم و خارج شدم. ساکنین این آپارتمان ها عموما وضعی اینچنین داشتند. جنگ و ناامنی ثمره ای جز این ندارد. باشد که اهل تفکر شویم. پ ن: پیشنهاد می کنم گاهی تخیل کنید، خانه و کوچه و خیابان های شهر را. حال احوال خانواده را. تا بیشتر قدر امنیت را بدانیم. حتما که نباید تجربه کنیم! پ ن: یکی ازین ساختمان ها @lenzesargardan
. بخش اول؛ دیر رسیدیم به آخرین روستایی که درگیری بود. زمانی رسیدیم که چند ساعتی بود، آزاد شده بود. فکر میکنم اسمش حباریه بود. چند اس ان جی از شبکه های مختلف هم آمده بودند. داخل خانه ای شدم که مثل بقیه خانه ها بود. از خانه بودن فقط سقف و دیوارها را یدک میکشید. آبی پیدا کردم و وضو گرفتم و نماز خواندم. چرخی در کوچه پس کوچه ها زدم. خبری نبود. هوا خیلی سرد بود، خیلی. از پشتِ بامِ خانه ای حرکت نیرو ها را در سمت راست با زوم دوربین میدیدم. از کندوی عسلی عکس انداختم که ترکش خورده بود و زیر آوار مانده بود. در خیابان اصلی چند ماشین با مجروح از روبرو آمدند. دو باطری و دو رم در جیب هایم گذاشتم. به همراه دو نفر از دوستان به سمتِ تلی که در روبرویمان قرار داشت حرکت کردیم. نامش را پرسیدم. گفتند: تل قرین. اسمش را بعدها بیشتر شنیدم. من در دلم از تل زینبیه تا تل قرین خطی سرخ کشیده ام. تا کنار مرغداری با ماشین آمدیم. همزمان با ما دو دسته هم رسیدند. آماده میشدند تا به نیروهای بالای تل ملحق شوند. ما هم با آنها همراه شدیم. . پ ن: فیلم مردانِ زندگی بهانه ای شد تا مجدد سری به این بخش از خاطرات بزنم. پ ن: ادامه در پست های بعدی. به تاریخِ زمستانِ نود و سه @lenzesargardan
بخش دوم؛ همزمان با ما دو دسته هم رسیدند.چند ساعتی بود تل به دست نیروهای فاطمیون آزاد شده بود. نیروهایی که همراهشان شدیم عموما برای تامین مهمات نیروهای بالای تل، مهمات اضافی حمل میکردند. حجم اصابت خمپاره رفته رفته بیشتر میشد. کالیبر چهارده و بیست و سه نیروها رو زمین گیر کرد. سنگ ریزه های ناشی از تیر تراش ها دائما بر سر و صورت رزمنده ها میخورد. هرچه به بالای تل نزدیک میشدیم از تعداد نیرو ها کسر میشد. تعدادی مجروح و تعدادی زمین گیر میشدند. علی و محمد با شعار به رزمنده ها انرژی میدادند. به من که رسیدند شروع کردند به شوخی کردن. با هم الباقی مسیر را تا بالای تل ادامه دادیم. خصوصیت دوربین نزدیک شدن به شخصیت هاست. این خودمانی شدن سریع را دوست دارم ولی بعدش به شدت میترسم. از آنهایی که در قاب دوربینم هستند،چه آنهایی که میشناسم چه آنهایی که نمیشناسم. از اینکه چند روز بعد یکی شان شهید شود. از اینکه خوب نشناخته باشم مردی که ساده کنارم رفت و آمد میکرده. مثل چند شب پیش که از شدت خستگی گوشه ای خوابیده بودم. یکی آرام سرم را بلند کرد و پتویی زیر سرم گذاشت. صبح برایمان صبحانه نیمرو با پیاز سرخ کرده درست کرد. شب که شد در سنگرِ دیده بانی دیدمش.شرمنده شدم. خدا با حضور این رزمنده ها کنارت،فاصله ات را متذکر میشود.ناخالصیت را یادآوری میکند. پس قرار نیست همه را بشناسیم تا احترام بگذاریم،آدم ها را نشناخته احترام گذاشتن زیباتر است. بالای تل که رسیدیم یکی فریاد میزد که سریع از این سو پایین بروید. بعد او را شناختم. نامش ابوحامد بود.از آن سوی تل رو به مسلحین پایین رفتیم. @lenzesargardan
به تاریخِ زمستانِ نود و سه #لنز_سرگردان #سوریه #درعا #فاطمیون #ابوحامد #مهدی_صابری #فاتح #تل_قرین #که_تا_آخرین_نفس_راهت_را_ادامه_خواهیم_داد_ای_شهید #مدافعان_حرم #streetphotography #syria #war #warphotography @lenzesargardan
. بخش سوم؛ بالای تل که رسیدیم یکی فریاد میزد که سریع از این سو پایین بروید و تجمع نکنید. بعد او را شناختم. نامش ابوحامد بود. از آن سوی تل که رو به مسلحین بود پایین رفتیم. از شیاری که در سمت راست دیده میشود به سرعت پایین آمدیم تا این نقطه. حدودا پشت سرم شهر کفرناسج و دیر العدس، سمت چپم شهر و تل حاره، چپ به سمت روبرو بلندیهای جولان قرار دارند. دورتادور را چرخی زدم. رزمنده های فاطمیون و سوری در حال تیر اندازی بودند. به خاکریز نزدیک شدم. علی دراز کشیده بود و در حال تیراندازی بود. همزمان فریاد میزد که با نشانه گیری تیراندازی کنید. فشنگ ها را حرام نکنید. یک پن روی خاکریز زدم تا قاب دوربینم روی رزمنده ای که این سوی خاکریز نشسته بود و در حال تعویض خشاب بود، ایستاد. فرمانده ی یکی از همان دسته هایی بود که با هم راهیِ تل شدیم. خشابش را جا زد و به محض بلند شدن تیری به سرش اصابت کرد. چند ثانیه ای از پشت ال سی دیِ دوربین همینطور خیره ماندم. بعد کمی دوربین را پایین آوردم و نگاهش کردم. زیر لب چند بار خواهش کردم تا تکانی بخورد و بلند شود ولی نشد. علی را صدا زدم و رزمنده را نشان دادم. علی سراغش رفت. قاب دوربین را در همان حالت حفظ کردم. علی نیم خیز به جایِ قبلی اش برگشت. تیر دوم به بدنِ شهید اصابت کرد. سینه خیز به سمت علی رفتم که تیر تراشی هر دوتایمان را عقب نشاند. یکی گفت عقب بکشید، دارند به تل میزنند. کنار رزمنده ی فاطمیون ایستادم و از نشانه گیری اش به نوک خاکریز تصویر گرفتم. دیگر صدای خمپاره ها شنیده نمیشد. با دست راست دوربین را گرفته بودم و با دست چپ خشاب رم را کنار زدم و آماده بودم تا رم را خارج کنم. نارنجکی روی خاکریز غلت خورد. دو دوربین را روی سینه ام گرفتم و بعد از دو سه قدم چند غلت روی زمین خوردم. حتی در همان چند ثانیه فکر میکردم خیز بروم یا بدوم؟ ابوالفضل از دور صدایم کرد که برگرد بالای تل. داخل چاله ای کنار رزمنده ی فاطمیون نشستم. تا نفسی تازه کنم. به هر نحوی بود خودم را بالای تل رساندم. علی و سعید و ابوالفضل هم بودند. و برای دومین بار ابوحامد را دیدم. # پ ن: فیلم مردانِ زندگی بهانه ای شد تا مجدد سری به این بخش از خاطرات بزنم. پ ن: ادامه در پست های بعدی. به تاریخِ زمستانِ نود و سه @lenzesargardan
. بخش چهارم؛ به هر نحوی بود خودم را بالای تل رساندم و برای دومین بار ابوحامد را دیدم. بالای تل گوشه ای نشستم. در همین حین رزمنده ی فاطمیونی را دیدم با چند کیسه ی بزرگ ظرف غذا، که با زحمت بالای تل رسانده بود. وقتی شنید میگویند غذا میخواهیم چه کار؟ مهمات برسانید. گفت من وظیفه ام را انجام دادم. مسلحین در حال تحرکات خودرویی بودند. آرپیجی زن نبود اما قبضه و مهماتش بود. حاج حسین بادپا خودش دست به کار شد. جمله ای به شوخی گفت. من و علی پشت آتش دهنه ی آرپیجی با خنده سرهایمان را به هم چسباندیم. دستانمان را حلقه کردیم تا صدای شلیک آمد. سید علی که پایش دقایقی قبل با آن نارنجک مجروح شده بود را بالای تل آوردند. امدادگر نبود. پایش را با شالی که قبل از سفر از حسین ابراهیمی گرفته بودم بستند. همانطور که روی زمین افتاده بود، فریاد میزد به حق زینب س عقب نشینی نکنید. در همان محوطه ی کوچک بالای تل همه در حال جنب و جوش بودند. در همین عکس از چپ ابوحامد، علی و فاتح هستند. پشت بیسیم خبری به حاج حسین رسید که علی الظاهر خبر شهادتِ یکی از رزمنده های خوبِ فاطمیون بود. ابوحامد را در آغوش گرفته بود و گریه میکرد. حاجی پشتِ بیسیم گفت امروز فرزندان علی ابن ابیطالب ع درسی به اینها میدهند که فراموش نکنند. آرپیجیِ بعدی را محمد شلیک کرد. صدای تیر و خمپاره قطع نمیشد. خمپاره ای پشتِ سعید خورد، گرد و خاک بلند شد. دوربین را سمتشان گرفته بودم. از بین گرد و خاک علی بود که با خنده فریاد میزد من زنده ام. خشاب ها خالی شد. ابوالفضل فریاد میزد حسین خشاب برسان. داخل هر خشاب بیشتر از پانزده فشنگ نمیرسیدم پر کنم. سعید از حاج حسین که کنار محمد نشسته بود پرسید. حاج آقا حوزه بهتره یا اینجا؟ حاج حسین گفت اینجا، حوزه میلیمتری به خدا نزدیک میشوی و اینجا کیلومتری. محمد هم که در حال پر کردن خشاب بود با لبخند گفت حوزه درس میخوانی که اینجا بجنگی عزیز. علی پشت تیربار با دقت نشانه گیری و شلیک می کرد. فریمی عکس می گرفتم و چند دقیقه ای فیلم. ولی بیشتر نگاهشان می کردم. ابوحامد برای بار چندم رو کرد به سمت ما که خب، فیلم گرفتید، دیگر می توانید به عقب برگردید. خداحافظی کردیم و به سمت پایین راه افتادیم. پ ن: فیلم مردانِ زندگی بهانه ای شد تا مجدد سری به این بخش از خاطرات بزنم. پ ن: ادامه در پست های بعدی. به تاریخِ زمستانِ نود و سه . مستندهایی که فیلم های تل قرین در آنها استفاده شده مهاجر فرمانده ابوحامد مردانِ زندگی نگین مقاومت آغازی بر یک پایان مثل حسین مثل بادپا . @lenzesargardan
. بخش پنجم؛ ابوحامد برای بار چندم رو کرد به سمت ما که خب، فیلم گرفتید، دیگر می توانید به عقب برگردید. خداحافظی کردیم و به سمت پایین راه افتادیم. اصابت خمپاره به جای جای تل و صدای وز وز عبور تیرها از بالای سر لحظه ای قطع نمیشد. چند قدمی که فاصله گرفتیم رزمنده ی مجروحی را دیدم که دوستانش با برانکارد به پایین تل منتقلش می کردند. صدای صوت خمپاره ای آمد. نشستیم. دقیقا پشت سرِمان خورد. یادم نمی آید دوربین من بود یا سعید ولی فیلمش را گرفتیم. گرد و خاک رو به دوربین می آمد. رزمنده ی مجروح را همچنان به سمت پایین دنبال می کردیم. خمپاره ی دیگری کنارشان اصابت کرد. تقریبا به پایین تل که دشتی سبز بود رسیده بودیم. علی به جمع ما اضافه شد. سر و صورتش غرق در خاک شده بود. طبق معمول شوخی کردم. اعتنایی نکرد. انگاری که اصلا حواسش نبود. فقط مستقیم راه می رفت. ناخودآگاه دیدم از مچ پایش خون میچکد. به خودش و ابوالفضل گفتم. رساندیمش بهداری. ترکشی به پایش اصابت کرده بود. دائما مجروح به بهداری منتقل میشد و بعد از درمان و بررسی اولیه با اولین آمبولانس به پشتِ خط منتقل میشد. علی هم بعد پانسمان اولیه سوار بر آمبولانسی شد. حالش کمی بهتر شد، که متوجه شدیم با همان خمپاره ای که پشتِ سرِ ما خورده بود علی، محمد، حاج حسین و رزمنده ای از فاطمیون مجروح و ابوحامد شهید شده اند. دوربین ما لیاقت نداشت؟ ما سعادت نداشتیم؟ ابوحامد دوست نداشت؟ چه شد؟ چرا؟ اینها سوالاتی است که از همان لحظه تا به حال از خودم میپرسم و جوابی پیدا نمیکنم! گاهی فکر میکنم جواب مشخص است، شاید نمیخواهم باور کنم، دو کلمه بیشتر نیست، سعادت نداشتن! فردای آن روز علی و محمد را دیدم که به دمشق منتقل میشدند. حاج حسین را هم در مقر دیدم که سرش را بسته بود. حسرت تمامی ندارد. حسرت بیشتردیدن. برای چه چیزی حسرت خوردن اهمیت دارد. حاج حسین هم چند ماه بعد در عملیات بصرالحریر به شهادت رسید. رضا بخشی (فاتح) و مهدی صابری هم در تل قرین به شهادت رسیدند. این قصه ها پایانی ندارند. پایان برای هرکداممان متفاوت است. پایانِ خوب یک لحظه نیست، یک عمر است. پ ن: ممنون که در این چند پست همراهی کردید. بهانه ای بود تا نصف روز در منطقه ی عملیاتی روایت شود. بلکه بیشتر به یاد شهدا و مجاهدان باشیم. پ ن:فیلم مردانِ زندگی بهانه ای شد تا مجدد سری به این بخش از خاطرات بزنم. به تاریخِ زمستانِ نود و سه @lenzesargardan
هدایت شده از مرکز هنری رسانه ای مُحرِم
تهیه کننده و کارگردان: مصطفی فتاحی @mohrem_media
چادرت را بتکان روزیِ ما را بفرست... . یا زینب کبری علیهاالسلام عکاس: عبدالحسین بدرلو @lenzesargardan
. حاصل تفکرِ مغزهای کوچک. با جماعتی طرف هستیم که سلامت خودشان اولین و آخرین اولویت زندگیشان است‌. زندگی های دیگر در خطر باشند، خانواده ای امنیت نداشته باشد، زن و بچه ای مورد اهانت قرار بگیرند، کودکِ شهید شب با بغض و دلتنگی پدر به خواب برود، باکی نیست. حاصل تفکر انسان نماهای کند ذهنِ پوچ مغز همین است. سلبریتی های بی سواد و منفعت طلب. انسان های خود برتر بین. حالا خیال کن یک نفر پشت چراغ قرمز یک بوق اضافه بزند. استوری و توئیت و ... به طوفان میرسد. جامعه را جر می دهند. چرا؟ چون آبی در دل بچه اش تکان خورده. به این ها چه بگوئیم؟ نامشان را چه باید گذاشت؟ چگونه صدایشان کرد؟ تا کی کنترل کنیم خودمونو؟ پ ن: به گور می برید ایران رو اینطوری ببینید به اذن خدا. تا اینجا هم بیشتر مشکلاتمون به خاطر درایت و بیشعوری شما در انتخابات بود. https://www.instagram.com/p/CCtahCAJdFm/?igshid=ZWFiZDJlMTg=
اینکه تاریخ عبرت انسان هاست، مربوط به هزار سال پیش نمیشود. منظور ممکن است همین پندی که از روز گذشته می گیریم باشد. پس امروز ما عبرت فردای خودمان یا دیگران است. تاریخ خوبی به یادگار بگذاریم. ایده آل اینگونه میشود که هم امروز به درد بخوریم و مفید باشیم، هم فردا. @lenzesargardan