#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
در این روزگار، که ما بیش از هر چیز به امید و ایمان احتیاج داریم، مگذار نااُمیدی، روزنی به اندازهی سر سوزنی در قلبت پیدا کند و از آنجا هجوم بیاورد.
امید را برای روزهای بد ساختهاند؛ چراغ را برای تاریکی.
انسان اگر با مشقت و درد و مصیبت روبهرو نمیشد، نه به چیزی ایمان میآورد، نه به آیندهای دل میبست و نه از امید، سلاحی میساخت به پایداری کوه.
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔آتش بدون دود
✍🏻 نادر ابراهیمی
@libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
پدر سید مرتضی به یک معدن دورافتاده در صد و پنجاه کیلومتری زنجان مامور شد.او باید مدتها در آنجا می ماند.
به همین خاطر خانواده و از جمله سبدمرتضی را هم با خود برد.
سید کلاس سوم بود و برادر کوچکش سید محمد تازه به کلاس اول رفته بود.....
چهار کلاس تشکیل شد،اما معلم نمی توانست خودش تنها به همه بچه ها درس بدهد.بناچار سید مرتضی را برای کمک به او انتخاب کردند.
سید، با هوش و استعدادی که داشت،به بچه های کلاس اول و دوم درس می داد و بخوبی از عهده این کار بر می آمد.
به این ترتیب، سید در هشت سالگی شغل معلمی را تجربه کرد.
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔شهیدآوینی
✍️محسن_جعفری_مطلق
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
دو ماهی میشد که عباس به دانشگاه امام حسین (علیه السلام) رفته بود؛ با خودم گفتم: عباس تا زمانی که در سمنان بود نمازهایش را اول وقت میخواند. برای اینکه مطمئن بشم نمازش اول وقت میخونه. یک پیامک برای او فرستادم و نوشتم اذان و اقامه در نماز مستحب است! راستی میدانی در هر شبانه روز چند بار کلمه حی (بشتاب) را تکرار میکنیم؟!
عباس در جواب نوشت: «60 بار! من منظورت را فهمیدم؛ خیالت جمع باشه!»
راوی: پدر شهید
کارکنید؛ نماز شب بخوانید.
از زمانیکه عباس شهید شده بود با خود میگفتم میشود عباس را در خواب ببینم و به او بگویم تو چگونه به این مقام رسیدی؟! روزها و شبها گذشت، بعد از مدتی یک شب او را در خواب دیدم؛ خوشحال و خندان بود، گفتم عباس جان!
من چه کار کنم که رحمت و لطف الهی خداوند شامل حال من بشود؟
عباس سه بار گفت: «کار کنید، کار کنید، کار کنید…»
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔آخرین نماز در حلب
✍️مومن دانشگاه
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖
بین آرزوها و عاداتتان تعادل ایجاد کنید.
یکی از ساده ترین راههای شروع این است که بدانید کی دارید کارها را بر حسب عادت انجام میدهید و بعد یاد بگیرید چگونه میتوانید تفکرتان را طوری عوض کنید که با آرزوهایتان در تعادل باشند.
🔖📔📔🔖📔🔖
📔چگونه متعادل باشیم
✍🏻وین دایر
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
دوست دارم یکلحظه اون بلند گو رو بگیرم و در حضور همین جمع، با همهٔ وجود به آقا التماس کنم که: «آقانیا!»📢 یا لااقل کمی دیرتر بیا تا ما چشامونو از این همه آلودگی پاک کنیم🕊😭، تا ما ادب حرفزدن با شما رو یاد بگیریم، تا ما قبل از هرچیز، خودمون بفهمیم که از چه کسی چه آمدنی رو طلب میکنیم...🌱🌱
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔کمی دیرتر
✍سید مهدی شجاعی
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
ما اگر آفتاب را، یک لحظه، به درونِ قلبهای خاکستری شده بچه های دردمند بتابانیم، عشق، با قبای ارغوانی بلند، صوفیانه خواهد رقصید:"یک پا بر زمین خواهد کوفت، یک دست بر عَرش؛ چنان که زمین، یک هفته، به ضربه ی پا بلرزد، عرش به اشاره ی دست"...
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔یک عاشقانه آرام
✍️نادر ابراهیمی
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
یکی از نشانههای بلوغ انسان همین است که بداند چطور چیزهایی را که برای دیگران اهمیت دارد درک کند، حتی اگر برای خودش اهمیتی نداشته باشد.
🔖📔📔🔖📔🔖
📔ما تمامش میکنیم
✍🏻کالین هوور
📚@libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
سفارش میکردند این بار محمد خواست برود، جلودارش باشم.. یک کلام گفتم:
اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم، بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، شرطه. محمد هم خودش میدونه. بخواد بره، من سر راهش نمیایستم؛ من کنار محمدم...
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔تنها گریه کن
✍اکرماسلامی
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
اُف بر شما که از شما غم بسیار در دل دارم وای بر شما نه روزی که شما را آهسته فراخواندم و نه روزی که بلند صدا زدم کسی جواب مرا نداد و نه کسی در برادری صادق بود. به خدا قسم من به دست شما گرفتار شدهام کر هستید و نمیشنوید لال هستید و سخن نمیگویید. کور هستید و نمی بینید. الحمد لله رب العالمین وای بر شما به یاری برادرتان مالک بن کعب بروید که نعمان بن بشیر با جمعی از مردم شام که زیاد هم نیستند به جنگ او آمده است. برخیزید و آماده جنگ شوید شاید خدا به وسیله شما دست ستمکاران را قطع کند..🍃
حضرت این سخنان را فرمود و از منبر پایین آمد. اما کسی آماده جنگیدن با دشمن نشد. امام علی (ع) کسی را نزد سران و بزرگان کوفه فرستاد و به آنها فرمود که آنها کاری کنند و مردم را برای رفتن به جنگ ترغیب نمایند. اما آنها نیز کاری نکردند...✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔ترجمه الغارات
✍️سید محمود راضی
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨ امّا من میگویم رسولِخدا از ابابکر و معاویه عاقلتر نیست.. عبدالحمید با تعجّب نگاهش کرد و پرسید:
- چرا؟ رسول گفت:
- چون به عقلِ ابابکر و معاویه رسید که بعد از خودشان جانشین انتخاب کنند و امّت اسلامی را در حیرانی رها نکنند، امّا این موضوع به عقلِ رسولِخدا نرسید و طبقِ گفتۀ شما بعد از خودش جانشینی انتخاب نکرد! عبدالحمید در فکر فرو رفت. عبدالله داشت به هوای ابریِ توی قابِ پنجره نگاه میکرد.. رسول گفت:
- البته بهتر است اینجور بگوییم که معاویه و ابابکر از خدا هم داناترند. چون طبقِ عقیدۀ شما خدا هم کسی را برای هدایتِ مردم انتخاب نکرده است و مردم را بدونِ هدایتگر به حالِ خودشان رها کرده...✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔 فرشته ای در برهوت
✍️مجید پور ولی کلشتری
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨خانه عبدالله ، خانه بزرگی بود اما همان روز اول دلم برای همه کودکیم تنگ شد. خوب شد مامانی همراهم آمده بود و الا دق مرگ می شدم. مامانی حال روزش از من بدتر بود و یک هوس زیارت سرپا نگهش می داشت. روز سوم شد و هوویم پا به خانه اش نگذاشت. مامانی حالش دست خودش نبود. هر وقت اینطوری می شد می نشست پای چرخ خیاطی اش و هی می دوخت و هی می دوخت تا خستگی جای فکر و خیالش را بگیرد.
اما اینجا فقط می بایست دور خودش بچرخد. دو پر چادررش را گره زد به کمرش ، یک یا علی محکم گفت و خانه را آب و جارو کرد. عبدالله که برگشت کلی شرمنده شده بود و می خواست دست مامانی را ببوسد اما هنوز بینشان یک کوه یخِ آب نشده فاصله بود. عبدالله با زبان بی زبانی به مامان فهماند که زن اولش فعلا روی پاشنه لج افتاده و قصد آمدن ندارد. مامان خنده ای کرد و بعد به آذری چیزهایی گفت که عبدالله نفهمد .
مضمون حرف های ترکی مامانی این بود:
به ما گفته بودند عراقی ها مهمان نوازند . این بود رسمش؟ خودتان از خودتان چهارتا چهارتایش را می گیرید حالا چه شده برای ما ناز و کرشمه می آیید؟ دختر یتیممو سپردم به زینب خاتون. ابالفضل بزنه به کمر هرکی باهاش بد تا کنه….✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔اربعین طوبی
✍️سید محسن امامیان
📚 @libshqom
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
یکبار برای نماز صبح خواب ماند. نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش، و چشمهایش را باز کرده بود. با صدای گریهاش خودم را رساندم توی اتاق. نشسته بود میان رختخوابش و با گریه، پشت سر هم میگفت: «چرا بیدارم نکردید؟ نمازم قضا شد، خوب شد؟» حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست. فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم.😭
سفارش میکردند این بار محمد خواست برود، جلودارش باشم. یک کلام گفتم: «اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم، بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، شرطه. محمد هم خودش میدونه. بخواد بره، من سر راهش نمیایستم؛ من کنار محمدم.»😇✨
🔖📔📔🔖🔖📔📔🔖
📔تنها گریه کن
✍️اکرم اسلامی
📚 @libshqom