هدایت شده از دیمزن
موقعیت خیالی امروز را این طور به بچه ها توضیح دادم. «اتوبوسی که با آن به اردوی تابستانه می رفتید به گاردریل جاده خورده و در یک موقعیت خطرناک به صورت معلق در لبه پرتگاه مانده. راننده بیهوش است. موبایل ها آنتن نمی دهد. بچه ها زخمی و شوک زده اند. مسئول اردو حاج آقایی است که به سختی چکش پلاستیکی روی سقف اتوبوس را برمی دارد و یکی از شیشه ها را می شکند. با احتیاط از اتوبوس خارج می شود. با هر تکانی اتوبوس تلو تلو می خورد. بچه ها جیغ می کشند. با مصیبت چندتا از بچه ها را از همان شیشه شکسته خارج می کند. شما هم جزو آنها هستید. اتوبوس هر لحظه ممکن است سقوط کند و راننده و بچه های دیگر را به ته دره ببرد. اما دیگر کاری از دست شما برنمی آید. باید منتظر کمک بمانید. سر ظهر است. کسی از آن جاده رد نمی شود. گوشی یکی از بچه ها صدای اذان پخش می کند. حاج آقا می گوید خدا خیرت بدهد. نماز را یادم انداختی. بیایید یک نماز جماعت بخوانیم. واکنش شما چه خواهد بود؟» چشم های بچه های حتی از تصور موقعیت گرد شده. کاغذ های مربعی کوچک را بین بچه ها پخش می کنم و منتظر پاسخ هایشان می مانم. پاسخ هایی که دور از تصورم نیستند. چه بنویسندشان و چه ننویسند.
ـمن عصبانی می شوم و می گویم: الان چه وقت نماز خوندنه. واقعا که از شما انتظار نداشتم این قدر بی فکر باشید.
ـ من می گویم حاج آقا هنوز وقت هست. صبر کنیم اگر تا غروب زنده ماندیم می خوانیم!
ـ من می گویم حاج آقا ما که وضو نداریم. بدون وضو هم که نمی شود.
ـمن می گویم حاج آقا اصلا نماز با این همه استرس و ترسی که ما داریم نمی چسبد و قبول نمی شود. بعدا قضایش را در آرامش می خوانیم.
با لبخند برای هر جوابشان سرتکان دادم. بعد گفتم: «ولی اگر زهیر بن قین و سعید بن عبدلله توی اتوبوس شما بودند، نه تنها حاج آقا را تشویق می کردند، که جلوی نماز جماعت تان می ایستادند که اگر خطری هم بود، نماز شما به هم نخورد.» بچه ها توی گوشی هایشان اسم زهیر و سعید را جستجو کردند. همین را می خواستم.
#داستانک
#خیالبازی
#روز_چهارم
#روضه_اصحاب
#یکی_جلوی_تاریخ_را_بگیرد
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan