eitaa logo
کلام نور
51 دنبال‌کننده
462 عکس
497 ویدیو
3 فایل
ثواب تلاوت روزانه یک صفحه از قرآن کریم را هدیه کنیم به هرآن کسیکه دوستش داریم... جهت درج متون دینی و اخلاقی خود آنرا به id: @Gold_day59 ارسال تا با نام گرامی خودتان بباز نشر شود... @light_mots
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه قسمت بیست و نهم 👇👇👇 گفتم: «خب ببین، خودتو بذار جای من. اصلاً از کجا معلوم که همین پیشنهادت دام نباشه و نخواین سر من بدبخت رو زیر آب کنین؟ ماهدخت! جان عزیزت! راستشو بگو. چیکارم داری؟ اصلاً چطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟ همه این چیزایی که گفتی، به علاوه تیپ و قیافه خفن، تو هم داری، بلکه از منم سرتری! دیگه من چه به دردت میخورم؟!» گفت: «اینکه چه به دردم میخوری، بعداً بهت میگم و برات توضیح مفصّل میدم، امّا... ینی الان یه چیزی، اعتباری، اعتمادی، نشونه‌ای میخوای که باورم کنی؟» با تردید گفتم: «مثلاً یه همچین چیزی!» گفت: «اگه رو کردم، به قول خودت دبّه در نمیاری؟» گـــفـتم: «چـرا دبّــه در بــیــارم؟ هـر چـند سـخـتـه، امّا بـاشــه. فــقــط یــه چیـزی باشه که خیالم راحت بشه که کلک و دام و این قصّه‌ها نیست.» گفت: «باشه.» دستش را جلو صورتم آورد، مشتش را باز کرد، در چشمهایم زل زد، لبش را آرام و مرموز باز کرد و گفت: «سمن! لطفاً اون چند تار مو و تیکّه کاغذ رو بده من!» خیلی وحشت کردم. به خدا قسم! به هر چیزی فکر میکردم جز همین! گفت: «بده دیگه! کجا قایمش کردی؟ همونایی که ماهر بهت داد چیکارش کردی؟» باز هم چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. فقط مبهوووت نگاهش میکردم. گفت: «سمن! نمی¬خوای بگی خبر نداری و نمیدونی از کدوم مو و کاغذ حرف میزنم؟ بده به من، زود لطفاً!» او خبر داشت، از امانتی ماهر به من خبر داشت و دقیق نشانه‌هایش را هم گفت. چیزی برای گفتن و نگفتن نداشتم. احساس میکردم به جای اینکه آن مدّت، او در مشت من باشد، حواسم به او باشد و برایش برنامه داشته باشم، او حواسش به من بوده است و من در مشت او بودم و داشته برایم برنامه می‌چیده است. این، آن نشانه و اعتبار نامه‌ای بود که ماهدخت رو کرد و به من فهماند که خبر دارد و نمی‌توانم انکار و تکذیبش کنم. فقط یک کار از دستم برمی‌آمد. دستم را در موهایم بردم، انگشتانم را آرام بین موهایم چرخاندم، یک‌کم ور رفتم تا پیدایش کردم. بیرون آوردم و در طبق اخلاص گذاشتم و در حالی که دهانم خشک شده بود و چشمهایم داشت بیرون میپرید، گفتم: «بفرما!» رمان ادامه دارد... @left_raight_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 💥 «قسمت سی‌ام» 🔺 وقتی نمی‌دانستم کجای قصّه‌ام! گفتم بفرمایید و موها و تکّه کاغذ را در دستش گذاشتم؛ در حالی که داشتم حرص می‌خوردم و نمی‌دانستم چه خبر است و من کجای قصّه هستم و کسـی که روبه‌رویم هست کیست؛ دشمن است یا دوست، موافق است یا مخالف، می‌شود روی او حساب کرد یا نمیشود. هیچ‌چیز نمی‌دانستم، هنگ هنگ هنگ! مثل بچّه‌ای که در یک بازار گم شده است و فقط با تعجّب به آدمهای اطرافش نگاه میکند و نمیداند کی به کی هست و هرکسی آمد دستش را بگیرد و ببرد، نمیداند باید با او برود یا نه. فقط نگاهش میکردم. او هم یک لبخند ضعیف و نحیفی روی لبانش بود از همانها که لج آدم را بیش‌تر در می‌آورد و باعث میشود دندانهای آدم روی هم ساییده شود! بلند شد و به‌طرف در سلّول رفت. لا‌اله‌الّا‌الله! یعنی چه؟ دو سه بار خیلی آرام به در سلّول زد، یک آهنگ خاصّی هم داشت! بعدش هم دو بار زد، بعدش هم یک بار! صدای پای یک نفر آمد، خیلی آرام و مرموز به نظر میرسید. تا اینکه سایه‌اش از سوراخ پنجره کوچک سلّولمان مشخّص شد... تا او آمد و سایه‌اش افتاد، ماهدخت دستش را از آن پنجره کوچک بیرون برد. من که داشتم از هیجان سکته میکردم و نمی‌دانستم چه خبر است، از سر جایم بلند شدم. دیدم همان دستی را به‌طرف بیرون دراز کرده است که موها و کاغذ پاره در آن مشتش بود. مشتش را باز کرد، وااای! یک دست زمخت و کلفت بالا آمد و هر چه کف دست ماهدخت بود را به آرامی گرفت، به آرامی قدم برداشت و به آرامی رفت. من حتّی آب دهانم را نمی‌توانستم از هیجان و ترس قورت بدهم. احساس می‌کردم فقط به تماشاگه راز آمده‌ام و حتّی نمیتوانم بفهمم قرار است چه بر سر خودم بیاید. حتّی نمی‌توانستم بلند‌بلند نفس بکشم، چون وقتی میترسم و هیجان دارم، صدای نفسم بلند و بلندتر میشود. دیگر چه برسد به اینکه از روی ترس بخواهم جیغ بکشم یا صدایی بدهم که باعث بشود بقیّه از خواب بپرند و همه‌چیز به هم بخورد! مرتّب با خودم میگفتم: «خدایا! ماهدخت جاسوسه؟ به نفع ایناست؟ به نفع ماست؟ خوبه؟ بده؟ زنده میمونم؟ کشته میشم؟ میشه روش حساب کرد؟ نمیشه روش حساب کرد؟ و...» وقتی آن نمایش تمام شد، ماهدخت به‌طرفم آمد. با همان لبخند ضعیف حرص در بیار، خیلی آرام گفت: «بخوابیم؟» من با چشم¬های گردم گفتم: «ماهدخت اون کی بود؟ تو کی هستی؟» لبخندش بیش‌تر شد و گفت: «کاری به این چیزا نداشته باش! فقط بدون که خدا برات خوب خواسته! البتّه تا اینجاش.» بعدش هم دستم را گرفت. یک گوشه رفتیم و دراز کشیدیم. من که کلّاً خوابم نمیبرد، امّا ماهدخت انگار نه انگار، تلاش کرد بخوابد و ظاهراً زود خوابش برد، امّا این من بودم که نمیدانستم و نمیتوانستم بخوابم. تا اینکه کم‌کم چشمان من هم گرم شد و خوابیدم. به جرأت میتوانم بگویم آن شب، آغاز همه شبهایی بود که باید با چشم باز و وحشت مضاعف می‌خوابیدم. بگذارید این را همین‌جا بگویم! باید به یک چیزی اقرار کنم، آن هم این اسـت کـه بعداز آن شب و شبهای وحشت‌آفرین بعدش، تنها شبی که توانستم طوری بخوابم که از هیچ‌چیز نترسم، از هیچ‌چیز نلرزم، خبری از تپش، تنفّس تند‌تند و این‌ها نباشد، شبی بود که در جوار «بانو حنّانه» خوابیدم. بانوی عراقی مجاهد، چریک و چریک‌پرور، عاشق امیرالمؤمنین «علیه‌السلام». لذّت استراحت آن شب، زمزمه‌های آرام بانو حنّانه در دل شب و بوی عطر نرگسـی که چادر عربی مشکی‌اش میداد، به والله قسم با دنیا و آخرتم عوض نمیکنم. بگذریم! فقط میشود گفت: «یادش به‌خیر»! تا مدّتی خبری نشد. نمیدانم، شاید دو سه روز شد که خبری نشد. تا اینکه یک شب که همه خواب بودیم، احساس کردم یک نفر آرام دارد به من اشاره میکند. چشم باز کردم دیدم ماهدخت است. گفت: «پاشو سمن! وقتشه، باید بریم!» رمان ادامه دارد... @left_raight_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 💥 «قسمت سی‌ و یکم» 🔺ترس، آفت آزادی است! تا گفت وقتش است، با اینکه خسته بودم و چشمانم به‌خاطر کم خوابی میسوخت، فوراً بلند شدم نشستم، کمی چشمانم را مالیدم، دستی به موهایم کشیدم و گفتم: «وای ماهدخت! من خیلی میترسم!» ماهدخت گفت: «ترس، آفت آزادیه! یا پاشو بریم و چشمتو رو ترس و دلهره ببند و خودتو به تقدیرت بسپار یا همین‌جا بمون و دو دستی خودتو به جهنّم بسپار!» گفتم: «از کجا معلوم با تو که بیام بدتر نشه و واسم نشه جهنّم؟! ماهدخت من با شعار، راحت و آسوده نمی¬شم، یه چیزی بگو که الان قلبم از جا کنده نشه.» گفت: «وقت این حرفا نیست عزیزدلم! پاشو، پاشو دختر!» گفتم: «ماهدخت! لااقل بگو کی هستی و کجا میخوایم بریم تا حدّاقل بدونم با کی و چه شرایطی مواجه میشم.» با کمی تندی بهم گفت: «وقت برای این حرفا بسیاره.» منم کمی تند شدم و گفتم: «نیست؛ همین حالا وقتشه... یه دو کلمه باهام حرف بزن و خلاصم کن دیگه!» گفت: «فقط همینو بدون که اون پسره بودا، همون مخاطب خاصّم...» گفتم: «کدوم؟! آهان! خب؟» گفت: «کار همونه! میدونستم الکی اینجا نیومدم.» همان لحظه بود که صدای آرام همان پیرمرد ایرانی باز هم به گوشم خورد. داشت دعا میخواند و مناجات میکرد: «إِلهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیرُک... إِلهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیرُک...» با تعجّب گفتم: «الکی اینجا نیومدی؟! ینی چی؟ فرستاده بودنت اینجا ماه عسل؟! یه چیزی بگو بفهمم.» گفت: «خنگ خدا! ینی با برنامه اون اینجا اومده بودم. از اوّلش هم برام سؤال بود که چرا مثل بقیّه باهام بدرفتاری و توحّش نمیکنن.» گفتم: «والّا بازم نمیفهمم چی میگی!» گفت: «ینی منو یه مدّت فرستاده بوده اینجا، الان هم پیغام داده که میخوام برگردی! خودمم نمیدونم چرا این بلا رو سرم آورد، امّا میدونم که از دور حواسش به من بوده که الان گفته باید برگردم.» باز هم صدایش را میشنیدم؛ حتّی محزونتر از شبهای قبل: «ألهی وَ مَولای! اِرْحَمْ عَبْدُک الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکینُ الْمُسْتَکینُ...» گفتم: «ذرّه‌ای از حرفات رو نفهمیدم. آخه گرازهای وحشـی جنگلای سیدنی هم عزیزشون رو به جهنّم نمیفرستن که اون پسره تو را فرستاده اینجا! ماهدخت نمیفهمم! ماهدخت نمیگیرم! ماهدخت من شاید دختر ساده‌ای باشم، امّا خل نیستم! میشه واضح‌تر بگی؟ اصلاً ولش کن، تو خودت دقیقاً چیکاره‌ای؟ همینو بگو ببینم! تو چیکاره‌ای که اون شب چند تا ضربه آروم زدی به در سلّول و بدون اینکه کسـی بیدار بشه، یه زمخت اومد پشت در و مو و کاغذ رو گرفت و رفت؟! دیگه اینو که میتونی بگی!» یک لبخند زد و گفت: «من تو انتخاب تو اشتباه نکردم. همون چیزی هستی که میخوام و دوسش دارم. اصل جنسی! امّا لطفاً فضولی نکن تا بریم بیرون!» «سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قَلْبِی... سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا عَنْ صَدْری... سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا عنْ سَمْعِی وَ بَصَری...» با کمی لوس‌بازی گفتم: «فضول خودتی و هفت جدّ و آبادت! خب چه ازت کم میشه بشناسمت؟ لااقل از اون شب بگو ببینم ماجرا از چه قرار بود!» دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و گفت: «وای سمن از دست تو! اون مرد مثلاً زمختی که میگی، واسطه من و نامزدمه! اون برام پیغام آورد که گفته باید برم. منم گفتم یه مهمون دارم! با هزار مکافات قبول کرد که اجازه خروج دوتامون رو ازش بگیره. اوّلش هم راضی نمیشد، امّا بالاخره وقتی مقاومتم رو دید گفت باشه، امّا به شرطی که در اختیار باشیم!» با تعجّب گفتم: «ینی چی در اختیار باشیم؟ باز چه خوابی برامون دیدن؟ ماهدخت! من میخوام برم خونه‌مون. به خدا ... به والله من دیگه تحمّل ندارم! من دارم روانی میشم، من یهویی اومدم تو دنیایی که اصلاً نمی‌شناسمش و نمیدونم چطوریه!» گفت: «خونه هم میری، به وقتش! چشم! حالا پاشو وقت تلف نکن. ببین، تا ضربه دوتایی به در بخوره باید خیلی آروم و بی سر‌و‌صدا از اینجا بریم. حواست جمع باشه¬ها، خل‌بازی در نیاری بیچاره¬مون کنی! پاشو، پاشو جان خواهر.» شاید ده دقیقه نشد که ضربه دوتایی خورد. قلبم داشت توی دهانم می‌آمد. شاید بعداز آن چند شبی که دفنم کرده بودند و بعداز اون شب و این حرفها... هیچ شبی به اندازه آن شب هیجان و ترس نداشتم. رمان ادامه دارد... @left_raight_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 💥 «قسمت سی‌ و دوم» 🔺اتمام هر چیزی در دنیا، فقط اتمام همان چیز است... نه پایان همۀ دنیا! بعداز دو سه دقیقه که داشت قلبم توی حلقم می‌آمد، ضربه یک دانه‌ای به در سلّول خورد. چشمم گرد شده بود و قلبم تندتند میزد. نفسم داشت حبس میشد، امّا تلاش کردم نفس بکشم که در آن شرایط سکته نکنم. در باز شد. یک نور خیلی کمرنگ و ملایم وارد سلّول شد. باید میرفتیم. ماهدخت دستم را آرام گرفت، مثل وقتی که یک مامان میخواهد با بچّه‌اش از عرض خیابان رد بشوند. حرکت کردیم، یک قدم... دو قدم... سه قدم... در سلّول داشت به ما خیلی نزدیک میشد. داشتم به‌طرف سرنوشتی میرفتم که نمی‌دانستم چه و چطور هست و برایم مبهم بود. در حال جنگ و جدال با احساس ترس، تپش قلب، عصبی بودن و این چیزها بودم که یک صدای آرام آمد و همه افکار و احساسم را شکافت و مثل قایقی که با سرعت هر چه تمامتر از سطح دریای موّاج میگذرد و ردّ سرعت بالایش روی آبها میماند، بر روان پریشانم اثرش را گذاشت. آن صدای لرزان و خواب‌آلود گفت: «کجا؟ بچّه¬ها! کجا دارین میرین؟!» صدای لیلما بود. تا لیلما این حرف را زد، متوجّه بیدار شدن هایده هم شدم. هایده وسط خواب و بیداری پرسید: «چی شده؟ وای خدا! این دو تا رو دارن کجا میبرن؟! کجا بچّه‌ها؟» میخواستم برگردم و برای بار آخر نگاهشان کنم، امّا ماهدخت نگذاشت. همان‌طوری که دسـتم را آرام گـرفـته بـود، یک فشار کوچـک داد و آرام گـفت: «برنـگرد! به مسـیرت ادامه بده!» دلم خیییلی سوخت! خیییلی! برای لیلما، برای هایده، برای سرنوشت دردناکی که برای زنها و دخترهای آنجا و بقیّه مظلومین اتّفاق می‌افتد. دخترها و زنهایی که ناگهان گم یا ربوده میشوند و هیچ اثری از آن‌ها نمی‌ماند. دلم خیلی سوخت و بغض کردم. از اینکه مطمئن بودم کسی حتّی دنبال و پیگیر کار ما نیست و دنبالمان هم نمی¬گردند، خیییلی دردآورتر این است که ندانی چرا این بلاها را سرت می‌آورند، جرم و گناهت چیست و اینکه ندانی چرا تو. وقتی داشتم راه میرفتم، یکی دو متر تا در سلّول بیش‌تر نبود، امّا برای من به اندازه یک دور کامل کره زمین، حرف، خاطره، غم، اندوه، ترس و دلهره داشت و تا همین حالا هم روی قلبم اثر گذاشته است. به‌خاطر حرفهایی که لیلما و هایده زدند، بقیّه هم از خواب بیدار شدند و یک ولوله کوچک راه افتاد. به‌خاطر همین دیگر نمیشد بیش‌تر از این معطّل کرد و نباید کسـی بیدار میشد. ماهدخت دستم را محکم‌تر گرفت و میکشید، مثل مامانی که بچّه‌اش حواسش پشت‌سرش هست و به کندی راه می‌آید، امّا آن مامان، بچّه‌اش را به‌طرف جلو میکشاند تا زود از خیابان رد بشوند. بالاخره بیرون رفتیم. یک مرد هیکلی با صورت پوشیده شده درِ سلّول را بست. همان‌طوری که داشت درِ سلّول را با احتیاط و آرام طوری می‌بست که جلب توجّه نکند، توجّهم به سلّول بغلی جلب شد، سلّول همان دو تا پیرمرد ایرانی. میخواستم چند قدم به‌طرف آن سلّول بروم و نگاهی به داخلش بیندازم، بلکه خیلی چیزها دستگیرم بشود و بعداً بشود خبری به بعضی‌ها داد. دوست داشتم حدّاقل ببینم چه شکلی و چطوری هستند که این همه از آن‌ها میترسند و حتّی اجازه هواخوری، سرکشـی و پرس و جو درباره‌شان را به کسـی نمی‌دهند و بایکوت کامل هستند! تقریباً به سلّولشان نزدیک شده بودم، شاید یکی دو قدم دیگر از آن سه چهار قدم مانده بود که ماهدخت گفت: «نرو سمن! دیوونگی در نیار و خودم و خودتو به دردسر ننداز!» گوش ندادم، کمی خودم را به آن طرف کشاندم. ماهدخت دیگر داشت دستم را میکَند! خیلی محکم فشار میداد و با صدای آرام، امّا با حرص زیاد میگفت: «نرو گفتم! کدوم گوری میخوای بری؟ بیا این طرف.» به در سلّول آن دو ایرانی رسیدم؛ البتّه فقط صورت و گردنم! دست و بدنم که به‌طرف ماهدخت بود و داشت می¬کشید. داشتم نصف میشدم از بس فشار بین من و ماهدخت زیاد بود! باید میدیدمش! باید یک سرک میکشیدم وگرنه تا آخر عمر نمیتونستم آرام و قرار بگیرم. فقط یکی دو سانت مانده بود که بتوانم نگاهی به سلّول ایرانی‌ها بیندازم. تمام زورم را جمع کردم و به زور خودم را به‌طرف دریچه کوچک آن سلّول کشاندم. آن مرد هیکلی هم کارش تمام شده و در ما را قفل و بند کرده بود و دیگر باید میرفتیم. آن مرد متوجّه تلاش من برای دیدن آن سلّول و تلاش ماهدخت برای گرفتن و کنترل من شد، داشت به‌طرفم می‌آمد. آخرین امیدم همان یکی دو سانت بود. زور زدم تا اینکه ناگهان خیلی معجزه‌آسا، مثل اینکه یک نفر دستم را گرفت و به‌طرف آن دریچه کشاند. بالاخره به آن سلّول رسیدم! ادامه👇👇
ادامه قسمت سی‌و دوم 👇👇👇 امّا چیزی در آن تاریکی مشخّص نبود، خیلی دقّت کردم. تنها چیزی که دیدم این بود که یک پیرمرد رنجور و لاغر به سجده افتاده و پیشانی¬اش روی زمین هست؛ کف دو تا دستش را به‌طرف بالا و کنار پیشانی‌اش گذاشته است و چیزهایی میگفت که آن لحظات و آن شبها فقط بعضـی از کلماتش حفظم شد. بعدها خیلی دنبال آن جملات و دعاها گشتم. فهمیدم یکی از آن دعاها، دعای ابوحمزه بوده که در سجده و مناجاتش می‌خوانده است: «وَ أَنَا یَا سَیِّدِی عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْکَ مُتَنَجِّزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ أَحْسَنَ بِکَ ظَنّاً وَ مَا أَنَا یَا رَبِّ وَ مَا خَطَرِی هَبْنِی بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیَّ بِعَفْوِکَ أَیْ رَبِّ جَلِّلْنِی بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِی بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَی ذَنْبِی غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَةِ لَاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ [إِلَیَ] وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ [عَلَیَ] بَلْ لِأَنَّکَ یَا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ...» و من ای آقایم پناهنده به فضل توأم، گریزان از تو به سوی توأم، خواستار تحقّق چیزی هستم که وعده کردی و آن گذشت تو از کسی که گمانش را به تو نیکو کرده، چه هستم من ای پروردگارم و اهمّیّت من چیست؟ به فضلت مرا ببخش و به گذشتت بر من صدقه بخش، پروردگارا مرا به پرده¬پوشی¬ات بپوشان و از توبیخم به کرم ذاتت درگذر، اگر امروز جز تو بر گناهم آگاه می¬شد، آن را انجام نمی¬دادم و اگر از زود رسیدن عقوبت می¬ترسیدم، از آن دوری می¬کردم، گناهم نه به این خاطر بود که تو سبک¬ترین بینندگانی و بی¬مقدارترین آگاهان، بلکه پروردگارا از این جهت بود که تو بهترین پرده¬پوشی و حاکم‌ترین حاکمان و کریم¬ترین کریمانی. «سَتَّارُ الْعُیُوبِ غَفَّارُ الذُّنُوبِ عَلّامُ الْغُیُوبِ تَسْتُرُ الذَّنْبَ بِکَرَمِکَ وَ تُؤَخِّرُ الْعُقُوبَةَ بِحِلْمِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ عَلَی حِلْمِکَ بَعْدَ عِلْمِکَ وَ عَلَی عَفْوِکَ بَعْدَ قُدْرَتِکَ وَ یَحْمِلُنِی وَ یُجَرِّئُنِی عَلَی مَعْصِیَتِکَ حِلْمُکَ عَنِّی وَ یَدْعُونِی إِلَی قِلَّةِ الْحَیَاءِ سَتْرُکَ عَلَیَّ وَ یُسْرِعُنِی إِلَی التَّوَثُّبِ عَلَی مَحَارِمِکَ مَعْرِفَتِی بِسَعَةِ رَحْمَتِکَ وَ عَظِیمِ عَفْوِکَ یَا حَلِیمُ یَا کَرِیمُ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ یَا غَافِرَ الذَّنْبِ یَا قَابِلَ التَّوْبِ...» پوشنده عیب¬ها، آمرزنده گناهان، دانای نهان¬ها، گناه را با کرمت می¬پوشانی و کیفر را با بردباری¬ات به تأخیر می¬افکنی، سپاس تو را سزاست بر بردباری¬ات پس‌از آنکه دانستی و بر گذشتت پس‌از آنکه توانستی، بردباری¬ات مرا به جانب گناه می¬کشد و بر نافرمانی¬ات جرأت می¬دهد، پرده¬پوشی¬ات بر من مرا به کم-حیایی می¬خواند و شناختم از رحمت گسترده و بزرگی عفوت به من در تاختن بر محرّماتت سرعت می¬دهد! ای شکیبا، ای گرامی، ای زنده، ای به خود پاینده، ای آمرزگار، ای توبه¬پذیر... مثل کسی که دو هفته است که تشنه هست و تازه به جوی آب رسیده، نگاهش می¬کردم که نگذاشتند سیراب شوم. آن مرد تا به من رسید، ضربه¬ای به سرم زد و دیگر متوجّه چیزی نشدم! بیهوش بیهوش! رمان ادامه دارد... @left_raight_news
هدایت شده از شبکه دانش آموزی15
🔴📣🔴📣🔴📣🔴📣🔴 عوامل موثردرافزایش اعتماد به نفس کودکان و نوجوانان 1.وضعیت اجتماعی خوب و پذیرفته شدن در اجتماع یک نوجوان ازتصویری که دیگران از او دارند بسیار تاثیر میپذیرد وپذیرش در اجتماع ظرفیتها و توانمندی‌های او را ارتقا می بخشد 2.سلامت روانی و فیزیکی سلامت روانی و فیزیکی باعث میشود که نوجوان سازگاری بیشتری با محیط ایجاد کند و از ظرفیتهای خود بهتر بهره ببرد. 3.وضعیت مالی و اقتصادی از عوامل بیرونی موثر در پیشبرد امور است که رسیدن به مقاصد را هموارتر می‌کند 4.حمایتهای والدین دوستان حمایت‌های والدین دوستان باعث میشود جهان به محیط امن تری برای نوجوان تبدیل شود 5.رشد فردی ودرونی هرچه نوجوان به شناخت از خود پی ببرد و به ابعاد تاریک وپنهان خود آگاهی یابد خودش را توانمند تر در امور ارزیابی می‌کند. @student_media15