eitaa logo
کلام نور
51 دنبال‌کننده
462 عکس
497 ویدیو
3 فایل
ثواب تلاوت روزانه یک صفحه از قرآن کریم را هدیه کنیم به هرآن کسیکه دوستش داریم... جهت درج متون دینی و اخلاقی خود آنرا به id: @Gold_day59 ارسال تا با نام گرامی خودتان بباز نشر شود... @light_mots
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 🍯🐻 خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند.اسم دخترشان تپل بود و اسم پسرشان مپل.خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد. هروقت می خواست برای آوردن عسل برود،تپل و مپل را صدا می زد و می گفت:«بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار.شما مواظب مادرتان باشید.در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد خسته شود.» تپل و مپل می گفتند:«چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت،آن ها هم مشغول بازی می شدند و قولی را که به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.خانم خرسه هم تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند. یک روز وقتی آقاخرسه می خواست به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد.او بازهم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد. تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند.ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند.ازناهار هم خبری نبود.تپل گفت:«وای چه بدشد!مامان مریض شده.حالا چه کار باید بکنیم؟» مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم.تو هم برای مامان سوپ درست کن.» مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت.تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت. دکتر پلنگ و مپل هم آمدند.دکتر پلنگ خانم خرسه را معاینه کرد و گفت:«بچه ها، مادرتان زیاد کارکرده و خسته و بیمار شده است..بگذارید دو سه روزی توی رختخواب بماند و استراحت کند.به او غذاهای مقوی بدهید.او احتیاج به دارو ندارد.» دکتر پلنگ رفت.خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت:«به به!چه سوپ خوشمزه ای!دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد.پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه،باید برایش دکتر بیاورد.آفرین به شما دوتا بچه ی تپل و مپل خودم!» خانم خرسه سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد.تپل و مپل هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند.خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند.وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سرو صدا با هم بازی می کردند. صبح روز چهارم آقاخرسه با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.خانم خرسه ازرختخواب بیرون آمد.به آقاخرسه سلام کرد و گفت:«نمی دانی در این چندروزی که نبودی،تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!» آقاخرسه کوزه ی عسل را در گوشه ای گذاشت و پرسید:«چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد. آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت:«بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد.آفرین به شما بچه های گلم.من برای شما یک جایزه دارم.» تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند:« چه جایزه ای پدرجان؟»آقاخرسه جواب داد:«دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم می برم تا یادبگیرید که چطور عسل جمع کنید.» تپل و مپل خیلی خوشحال شدند،آنها از بابا خرسه تشکرکردند و رفتند تا کمی بازی کنند . 🐻 🍯🐻 🐻 @left_raight_news
سلااااام... میلااااد دردانه، سه ساله دختر کربلا مبارک... سلامتی و تعجیل فرج امام زمان(عج) ۵صلوات @quran_date
ترجمه آیات صفحه۴۵ مصحف قرآن کریم 👇👇👇👇👇 و مَثَل کسانی که اموالشان را برای طلب خشنودی خداوند، و استواری نفوسشان [بر انفاق و اخلاص و خشنودی حق] انفاق می کنند، مانند بوستانی است در جایی بلند که بارانی درشت قطره به آن برسد و دوچندان محصول دهد، و اگر بارانِ درشت قطره ای به آن نرسد، باران ریز قطره می رسد [که برای شادابی بوستان و محصول دادنش کافی است]، خداوند به آنچه انجام می دهید بیناست «265» آیا یکی از شما دوست دارد که برایش بوستانی از درختان خرما و انگور باشد درحالی که از زیر [درختان] آن نهرها جاری است، و در آن بوستان برای او از همه گونه میوه و محصولی باشد درحالی که پیری اش فرارسیده و دارای فرزندانی ناتوان است، پس گرد بادی که در آن آتشِ سوزانی است به بوستانش برسد و [یکپارچه] بسوزد؟! [منّت و آزارِ روحی دادن به نیازمند، و ریا چون گرد بادِ آتش زایی است که انفاق را نابود می کند،] این گونه، خداوند حقایق را برای شما توضیح می دهد تا بیندیشید «266» ای مؤمنان! از اموال خوب و پسندیده که [از راه دادوستدِ مشروع] به دست آورده اید، و آنچه [از گیاهان و معادن] برای شما از زمین بیرون می آوریم انفاق کنید، و به این قصد نباشید که از اموالِ عیب د ار و بی ارزش [به تهیدستان] بدهید، درحالی که [اگر] آن را [به عنوان حق شما به خود شما می دادند] جز با چشم پوشی و بی میلی نمی گرفتید، و بدانید که خداوند بی نیاز و ستوده است «267» شیطان شما را [به هنگام انفاق] به تهیدستی تهدید می کند [و از نداری می ترساند]، و شما را به کار بسیار زشت [چون بخل ورزی هنگامِ انفاق و صدقه و کمک به نیازمندان] فرمان می دهد، و خداوند شما را از سوی خود وعدۀ آمرزش و فزونی مال می دهد؛ خداوند بسیار عطاکننده و داناست «268» حکمت را [که دانش و بینش به حقایق، و دارای آثار عملی و فواید دنیایی و آخرتی است] به هر کس بخواهد عطا می کند، و آن را که حکمت دهند یقیناً به او خیر فراوانی داده اند، و جز خردمندان [به این حقایق که از عنایت های ویژۀ خداست] توجه نمی کنند «269» « 45 » @quran_date التماس دعا
🍒🍒🍒🍒 🌺یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. 🐭🐭🐭🐭🐭 🐭موشه، خواب بود و داشت خواب پنیر می دید و تو خواب حسابی کیف می کرد. اما ناگهان از خواب بیدار شد و فهمید که بوی پنیر واقعی تمام لونه شو پر کرده. با ذوق و اشتیاق به سمت بوی پنیر رفت. او اشتباه نمی کرد. یه تیکه پنیر خوش مزه نزدیک خونه اش قرار داشت. اما متاسفانه این پنیر درست وسط یه تله موش قرار داشت. موشه با دیدن این صحنه دلش سوخت. با اینکه خیلی گرسنه بود جرات نداش به سمت پنیر بره. بیچاره با شکم گرسنه به خونه برگشت. اما توی خونه چیزی جز یه تیکه نون کپک زده نداشت.🍞🍞🍞🍞 موشه دوباره به سمت در رفت و بازهم به پنیری که توی تله موش بود، نگاه کرد. اما هر وقت وسوسه می شد که به سمت پنیر بره، باز به اون موشهایی که در تله ها مرده بودند فکر می کرد و پشیمون می شد. موشه خیلی غمگین شد. فکر پنیر از سرش بیرون نمی رفت. تازه، برای شب، مهمون داشت و می تونست با نصف اون پنیر، یک کیک پنیری خوشمزه درسته کنه. ولی اول باید یه جوری از شر اون تله موش خلاص می شد. موشه با خودش فکر کرد و گفت: من کار خطرناک نمی کنم و زندگی خودمو به خطر نمی اندازم اما شکست هم نمی خورم. حتما یه راه بهتری وجود داره من باید اون راهو پیدا کنم. او مدتی فکر کرد و یک کتاب درباره ی تله موشها مطالعه کرد. او فهمید که چه مدلهایی از تله موش وجود داره و هر مدلی چجوری کار می کنه. و فهمید تله موشی که جلوی در خونه اش هست چه مدلی کار می کنه.📚📚📚 بنابراین حالا می تونست یه نقشه ی خوب بکشه و بدون اینکه گیر بیفته پنیر رو برداره. موشه فهمید که اگه روی تله موش نره و پنیر رو از بالا با یه قلاب برداه هیچ اتفاقی براش نمیفته. او همین کار رو کرد و موفق شد پنیر رو از توی تله برداره. موشه با خوشحالی، پنیر شو به خونه برد و اول اونو خوب شست. ممکن بود سمی باشه. موشه فکر همه چیزو کرده بود. بعد مقداری از پنیرو خورد . بعد ازظهر هم با بقیه ی پنیر یک کیک پنیری خوشمزه درست کرد. و برای پذیرایی از مهمان عزیزش آماده شد. موشه می دونست که همه ی موفقیتش به خاطر اینه که همیشه برای هر کاری مطالعه وفکر می کنه ______________ @left_raight_news
سلاااام... آیات ۲۷۰ الی ۲۷۴ سوره مبارکه بقره تقدیم شمااااا.... @quran_date
ترجمه آیات صفحه۴۶ مصحف مبارک قرآن کریم 👇👇👇👇 هر مالی را که انفاق کردید و هر نذری را که بر خود واجب ساختید مسلّماً خدا آن را می داند [؛ در نتیجه خدا نیکوکار را پاداش می دهد و متجاوز را عذاب می کند] و برای ستمکاران در قیامت هیچ یاوری نیست «270» اگر صدقات را آشکارا پرداخت کنید کاری نیکوست، و اگر آن ها را [از نگاه دیگران] پنهان داشته و به نیازمندان بدهید برای شما بهتر است [چون کاملاً از شائبۀ ریا پاک می ماند،] خدا [به سبب انفاقِ پنهانی] بخشی از گناهانتان را محو می کند، خداوند به آنچه انجام می دهید آگاه است «271» [ای پیامبر!] هدایتِ آنان [به خلوص ورزی در انفاق و ترک منّت و آزار، پس از توضیح حقایق] بر عهدۀ تو نیست، بلکه خداست که هرکس را بخواهد [چنانچه شایستگی نشان دهد] هدایت می کند. [ای مؤمنان!] هر مال با ارزشی را انفاق کنید به سود شماست، و [این در صورتی است که] جز برای طلب خشنودی خدا انفاق نکنید، و آنچه از مالِ با ارزش انفاق کنید [پاداشش] به طورکامل به شما داده می شود، و [در این زمینه] مورد ستم قرار نخواهید گرفت «272» [صدقات،] حقِ نیازمندانی است که در راه خدا [به عللی] در سختی و تنگنا افتاده اند و [برای کسب معیشت] قدرت سفرکردن ندارند، شخصِ بی خبر[ از حالِ آن ها]، آنان را از شدت پاکدامنی و پارسایی [که مانع از اظهار حاجت نزد این و آن است] توانگر و بی نیاز می پندارد، [تو ای پیامبر! با ذکاوت و تیزبینی ویژه ای که داری] آنان را از نشانه ها و علائمی که دارند می شناسی، از مردم چیزی را به اصرار درخواست نمی کنند. شما ای مؤمنان! آنچه از مال با ارزش انفاق کنید مسلّماً خداوند به آن داناست «273» آنان که [چون علی بن ابی طالب علیه السلام] اموالشان را همواره در شب و روز و پنهان و آشکار انفاق می کنند، برای آنان نزد پروردگارشان پاداشی شایسته است، نه بیمی بر آنان است و نه اندوهگین می شوند «274» « 46 » @quran_date التماس دعاااا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند.🐢☺️ مامان لاکی گفت : « چه خبره ؟ خیلی سر حالی. » لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ » بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! » مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! » لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! »🐢 مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی یکی یکدونه مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم.»🐢🎉 لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ » بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. » بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. »🐢😃 لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود. آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است. لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت.🐢🚴 مامان پرسید : « باز چی شده ؟ » لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ » پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار.🐢😊 لاکی به مامان بزرگ کمک کرد تا اتاق را تزیین کنند. آن روز عصر خاکی ، هاپو و گوگولی آمدند تا همراه لاکی تولدش را جشن بگیرند. هر کدام از آن ها هدیه ای کوچک آورده بود.🐢🐶🐜🐞 مامان بزرگ به آن ها کمک کرد تا صندلی بازی کنند یا با چشم بسته همدیگر را پیدا کنند. بعد لاکی کادوهایش را باز کرد و همه نشستند تا کیک بخورند.🐢🍰 گوگولی پرسید : « برای تولدت چی کادو گرفتی ؟ » لاکی گفت : « مامان و بابام یه چهارچرخه قرمز برای خریدن. » گوگولی پرسید : « می شه چهارچرخه ات رو ببینم ؟ » لاکی چهارچرخه را آورد و نشان داد و گفت : « کاشکی هر کدوم مون یکی داشتیم. » گوگولی گفت : « خب ، نوبتی سوار می شیم. »🐢🐞 خاری گفت: « مثل بازی های دیگه نوبت می ذاریم. » لاکی گفت : « فکر خوبیه، شما سوار شین من و خاکی شما رو هل می دیم. » آن روز بعد از ظهر چهار دوست بقیه وقت شان را نوبتی سوار چهارچرخه شدند و به همه آن ها خیلی خوش گذشت.🐢😃 آن شب وقتی مامان لاکی او را به تخت برد گفت : « به لاکیِ خسته من خوش گذشت ؟ » لاکی گفت : « بهترین جشن تولدم بود. بازی کردن با دوستام خیلی خوب بود. » مامان پرسید : « با چهارچرخه چی کار کردید ؟ » لاکی جواب داد : « نوبتی سوار شدیم. » مامان پرسید : « خب ، چه احساسی داشتی ؟ » لاکی گفت : « از این که نوبتی سوار چهارچرخه شدیم خیلی خوشحالم. خیلی خوش گذشت. » بعد لاکی چشم هایش را بست و خوابش برد.🐢😴 @left_raight_news
سلااااام... آیات ۲۷۵الی۲۸۱ سوره مبارکه بقزه تقدیم شماااا @quran_date
✨💐ترجمه آیات صفحه ی ۴۷ مصحف مبارک قرآن کریم 👇👇👇👇 آنان که رِبا می خورند [برای معیشت و امور خود] برنمی خیزند مگر مانند برخاستنِ کسی که شیطان او را با تماس [خود] آشفته حال کرده، [و تعادل روانی و فکری اش را مختل ساخته است،] این [شیطان زدگی] به سبب این است که آنان قائل به این [پندار باطل] شدند که دادوستد نیز مانند رِباست، درحالی که خداوند خرید و فروش را حلال، و رِبا را [به شدت] حرام کرده است، پس هرکه از سوی پروردگارش اندرزی [که مایۀ خیر دنیا و آخرتِ اوست] به او رسد، و [از رِبا خواری پس از آگاهی از حُرمت آن] باز ایستد، [سودهای] گذشته از اوست و کارش با خداست، و آنان که [پس از آگاهی از حُرمت رِبا، به آن کار زشت] بازگردند اهل آتشند و در آن جاودانه اند «275» خداوند [ثروت حاصل از] ربا را [بی خیر و برکت می کند و نهایتاً] نابودش می سازد، و صدقات را فزونی می دهد؛ خداوند هیچ ناسپاسِ گناه کاری را دوست ندارد «276» قطعاً کسانی که مؤمن شدند و کارهای شایسته انجام دادند، و نماز را [با شرایط ویژه اش] خواندند و زکات پرداختند، برای آنان نزد پروردگارشان پاداشی شایسته است، نه بیمی بر آنان است، و نه اندوهگین می شوند «277» ای مؤمنان! خدا را [اطاعت کرده، از محرّماتش] بپرهیزید! و اگر واقعاً مؤمن هستید آنچه را از [سودِ] رِبا [نزد مردم] باقی مانده رها کنید !«278» اگر [رها] نکنید [و از مردم رِبا خواستید] به جنگی [بزرگ] از سوی خدا و پیامبرش بر ضد خود یقین کنید، و اگر توبه کردید اصل سرمایۀ [بدون سود] شما برای شماست، [و سودهای گرفته شده را به مردم برگردانید! دراین صورت] نه ستم می کنید و نه مورد ستم قرار می گیرید «279» اگر [شخصِ بدهکار،] تنگدست بود پس [بر شما لازم است] او را تا هنگام قدرت [پرداخت بدهی] مهلت دهید، و بخشیدنِ [همۀ وام] اگر ثوابش را بدانید برای شما بهتر است «280» و خود را از [عذابِ] روزی که شما را در آن به سوی خدا باز می گردانند [با آراسته شدن به طاعت و عبادت و ترک محرّمات] حفظ کنید! [در آن روز] به هرکس عین همان عملِ [صالح یا عملِ زشت] که انجام داده را به طورکامل [به صورت بهشت یا دوزخ] می دهند، و مورد ستم قرار نمی گیرند «281» « 47 » @quran_date التماس دعاااااا
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 🐦🐭 یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد. موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید. او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد. موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد. به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد. بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.» موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.» موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید. بلبل شروع کرد به خواندن: من بلبلم تو موشی تو موش بازیگوشی ما توی باغ هستیم خوشحال و شاد هستیم گل ها که ما را دیدند به روی ما خندیدند آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید. @left_raight_news
سلااااام... آیه ۲۸۲ سوره مبارکه بقزه تقدیم شماااا ✨روزپنجشنبه یاداموات فراموش نکنیم..✨ @quran_date
ترجمه آیه ۲۸۲ سوره بقره 👇👇👇👇 ای مؤمنان! چنانچه وامی تا سرآمد معینی به یکدیگر دادید لازم است آن را بنویسید! و باید نویسنده ای [سنَد وام را] در بین خودتان به عدالت بنویسد، و کسی که از قدرت نویسندگی برخوردار است همان گونه که خداوند [بر اساس رحمتش این هنر را] به او آموخته، نباید از نوشتنِ [سنَد میان دو مسلمان] دریغ کند، پس لازم است بنویسد، و آن که حقِ [پرداخت وام] بر عهدۀ اوست باید [اصل وام را جهت تنظیمِ سنَد برای نویسنده] تقریر کند، و از خداوندِ یکتا پروردگارش [که ناظر بر همه چیز است] بترسد تا از [حقِ] وام دهنده [هنگام تنظیمِ سنَد] چیزی نکاهد! اگر کسی که حق [پرداخت] به عهدۀ اوست دچار ابلهی یا ناتوانی است، یا به علتی نتواند تقریر کند، باید سرپرستش با رعایت عدالت تقریر کند، و دو نفر از مردانتان را [که در جلسه حضور دارند] بر این حق شاهد بگیرید، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن را از بین حاضرانی که مورد پسند شما هستند شاهد بگیرید، تا اگر یکی از آن دو زن حق را فراموش کرد، زن دیگر به او یادآوری کند. شاهدان، زمانی که [برای ادای شهادت] دعوت شوند [از قبولِ دعوت] سر نتابند. [شما ای مسلمانان!] از نوشتن سنَد تا زمان معینش چه این که [مقدار وام] اندک باشد چه زیاد دلگیر نشوید؛ زیرا تنظیم سنَد نزد خدا با عدالت هماهنگ تر، و بر اقامۀ شهادت [کمکی] مؤثرتر، و به شک نکردنتان [در مورد جنس و اندازه و زمان پرداخت] نزدیک تر است، مگر آن که دادوستد نقدی باشد به گونه ای که آن را بین خود دست به دست کنید، دراین صورت بر شما باکی نیست که آن را ننویسید، و هر گاه دادوستد کردید [چه نقدی چه نسیه] شاهد بگیرید، نباید به نویسندۀ سنَد و شاهد زیان برسد، اگر زیان برسانید خروج از اطاعت خداست است که ضررش دامنگیر خود شماست، از خدا [اطاعت کنید و از محرّماتش] بپرهیزید! خداوند [احکامش را] به شما آموزش می دهد، و خدا به همه چیز داناست«282» « 48 » @quran_date التمااااااس دعااااا...