eitaa logo
لیموشیرین
247 دنبال‌کننده
195 عکس
21 ویدیو
0 فایل
کانال رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/1515847863Cefa8310f69 کپی ممنوع❌✖️ کانال صنایع دستی👈 @sanayesalman
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان نمیدانستم چه جوابی بدهم. واقعا دوست داشتم که زندگی آرام و بی دردسری داشته باشم. دلم میخواست بدون ترس و نگرانی هرروز بدرقه اش کنم و خودم مشغول خانه و بچه شوم و ظهر وقتی عطر دستپختم توی خانه می پیچد به استقبالش بروم. وقتی دست و صورتش را کنار حوض میشوید،کنارش بنشینم و دلبری کنم و با شوخی و خنده به اتاق برویم. کنار سفره از شیرین کاری های پسرمان بگویم و او هم از دستپختم تعریف کند . مهمانی برویم و مهمان دعوت کنیم. آخرشبها باهم در خیابانهای خلوت قدم بزنیم و برای اینکه خسته نشویم احسان را نوبتی بغل کنیم. این ها خواسته های زیادی نبود.من دلم میخواست آرام و عاشقانه زندگی کنیم. اما آن روزها عشق ما درگیر طوفان حوادث بود. من هرروز با اضطراب بدرقه اش میکردم و تا به خانه برگردد هردقیقه برایم یک ساعت میگذشت. کنارسفره حرفهایش فقط از فعالیتهای مخفی شان بود و گاهی هم خبر از گرفتار شدن رفقایش میداد. حتی شبها با آرامش نمیخوابیدم. وقتی سکوتم را دید به من نزدیکتر شد.دستم را گرفت و با نگرانی به چشمهایم نگاه کرد. +کم آوردی نرگس؟! دیگه پشتم نیستی؟ -من فقط نگرانتم..نگران احسانم ..دلم شور زندگی مو میزنه +نرگس خانم!عوض شدی...دنیا به دهنت مزه کرده..حق داری عزیزم...این پسر خیلی شیرینه -من توقع زیادی دارم؟ +نه به خدا -پس چرا باهام اینطوری حرف میزنی؟ +چون من بیشتر ازاینا ازت توقع داشتم..بااون شور و شوقی که داشتی برای خوندن اعلامیه ها...بااون حس وحالی که داشتی وقتی از وضع مردم و مملکت میگفتم... فکر میکردم آتیشت ازمن تندتره وقتی آن حرفها را زد یاد خودم افتادم.راست میگفت. من عوض شده بودم. دلم برای خودم تنگ شد. نرگسی که شجاعانه پشت همسرش بود و تشخیص میداد که وظیفه ای روی دوشش هست. من نمیدانستم کجا گم شده ام که راه را اشتباه رفته ام. ترسیدم.ازاینکه بین من و علی یار فاصله افتاده باشد و حالا فکرهایمان مثل هم نباشد ترسیده بودم. دلم نمیخواست ازهم دور شویم. حتی در طرز فکر و نگاهمان به زندگی. @limooshirinn