eitaa logo
لیموشیرین
234 دنبال‌کننده
195 عکس
21 ویدیو
0 فایل
کانال رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/1515847863Cefa8310f69 کپی ممنوع❌✖️ کانال صنایع دستی👈 @sanayesalman
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مادر هم انگار غافلگیر شده بود. فکرش را نمیکرد بچه به آن زودی به دنیا بیاید. فاصله ی دردهایم زیاد نبود اما درد ها کوتاه بود و مادر میگفت که این درد درد زایمان نیست. تا نماز صبح همینطور درد داشتم و دیگر توانی برایم باقی نمانده بود. مادر برایم شربت شیره ی انگور درست میکرد و با قاشق به دهانم میریخت. علی یار تمام مدت کنارم نشسته بود و شاید همین باعث میشد بتوانم تحمل کنم. همین که آفتاب زد مادر علی یار را فرستاد تا قابله بیاورد. حالا عمو هم باخبر شده بود. عمو که بالای سرم آمد بی اختیار به گریه افتادم. برای اولین بار بود که نسبت به او حس پدرانه داشتم و درآن لحظات سخت چقدر محبت پدرانه اش به جانم مینشست. پیشانی ام را بوسید و نوازشم کرد و چیزی گفت که هیچوقت فراموش نمیکنم. (این دردی که میکشی ،درد دل کندن آدم از بهشته... این بچه ای که داره میاد از جای خوبی داره میاد توی این دنیای پراز سختی... این اومدن درد داره... ولی وقتی میاد و تو بغلش میکنی حس میکنه دوباره برگشته به بغل خدا... آخه جنس محبت مادر از جنس دوست داشتن خداست... این بچه معصومه..پاکه...مثل بهشت. برای بغل کردن بهشت، این درد رو تحمل کن.) عمو از اتاق بیرون رفت و میدانستم که اوهم حالا نگران است. +مامان! -جونم مامان +صبحانه ی عمو رو بده...اگه نگران بشه حالش بد میشه...بهش بگو حالم خوبه مادر طوری نگاهم کرد که معنی نگاهش را نفهمیدم. چیزی بین دلسوزی و تعجب و تحسین. ازاتاق که بیرون رفت باز هم درد به من حمله ور شد. بدنم از ضعف خیس عرق شده بود. مادر خیلی زود برگشت. علی یار دیر کرده بود . دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. گاهی از شدت درد فریاد میکشیدم. شاید هم درد بهانه بود تا نگرانی ها و ترسهایم را فریاد بزنم تا دلم آرام شود. نبودن علی یار و تاخیرش مرا میترساند. مادر چند مرتبه به کوچه رفته بود . اوهم منتظر علی یار بود. عمو دعوایش میکرد که (توخودت چندتا بچه به دنیا آوردی ،قابله میخوای چکار?خودت کمکش کن..) مادر به اتاق برگشت و چند دقیقه بعد صدای در بلند شد. علی یار تنها برگشته بود. حالا مادر چاره ای نداشت جزاینکه خودش نوه اش را به دنیا بیاورد... @limooshirinn