#قسمت_صد_وهفدهم
رمان #مادر
بااینکه ساعتها دردکشیدم و در لحظات آخر آرزوی مرگ میکردم ولی وقتی صدای گریه اش را شنیدم آنقدر سرمست شدم که بی اختیار بارها خداراشکر کردم.
از صمیم قلب و از اعماق وجودم شاکر بودم که مادر شده ام و صدای فرزندم را میشنوم.
گریه هایش برای من شبیه صدای آب ،آرامبخش بود.
آن لحظه های پراز ضعف و ناتوانی برایم شیرین ترین لحظه های عمرم شده بود و بااینکه دیگر حتی توان حرکت نداشتم احساسم شبیه حس و حال کودکی ام بود.
آن وقتها که به خانه ی خاله ام میرفتیم و برایمان تاب میبستند.
بچه ها میترسیدند اما من دلم میخواست پرواز کنم.
تا آنجا که میشد بالا تر بروم و از آن بالا بپرم تا برای چند لحظه بین زمین و آسمان باشم.
حالا خودم را جایی بین زمین وآسمان حس میکردم.
جسمم روی زمین بود و روحم درآسمان.
آن حس شیرینی که در سجده تجربه کرده بودم بازهم تکرار شد.
حس میکردم عاشق خدا شده ام.
برای خدایی که آن روز تجربه اش کردم عاشق شدن کم بود.
درآن لحظه های باشکوه عاشقی ،زمانی که در آغوش خدا بودم و محبتش در ذره ذره ی وجودم نفوذ کرده بود ،دلم میخواست من هم به او هدیه ای بدهم.
اما من دربرابر این شکوه مطلق و این عشق بی پایان فقیرترین ذره ی عالم بودم.
اشکم بی اختیار جاری بود و در دلم به خدا التماس میکردم که کمکم کند.
اگر کمکم نمیکرد درآن لحظه ها از شدت اشتیاق دیوانه میشدم.
نگاهم به نوزاد زیبایم بود.طعم شیرین مادری را مزه مزه میکردم و این شیرین ترین مزه ی دنیا بود.
حالا هدیه ی زیبایم را پیدا کرده بودم.
چشمهایم را بستم و با خدا خلوت کردم.
(حالا که این همه دوست داشتنت رو نشونم دادی بذار منم بهت ثابت کنم که خیلی دوستت دارم... به من پسر دادی .. منم پسرمو به خودت هدیه میدم. علی یار برای شهادتش دعا میکنه... من امروز آمین میگم. خدایا پسرمو برای خودت حفظ کن و برای خودت هزینه کن)
علی یار و عمو وارد اتاق شدند. مادر باخوشحالی بچه را به عمو نشان داد
+عموجون ببین چقدر نازه
-سالمه?
+بله...سالم و پرسروصدا
+خداروشکر...الحمدلله که سالمه...نگرانش بودم.
برایم جالب بود که عمو نپرسید بچه پسراست یا دختر.
مادر با شیطنت پرسید
+عمو نمیپرسین بچه پسره یا دختر?
-هرچی که باشه عزیز دلمه..نور آورده به خونه ی ما..قدمش مبارکه
+یعنی نمیخواین مشتلق بدین?
بچه پسره
-شیرینی تو محفوظه...حتی اگر دختر بود....
علی یار ساکت نشسته بود و به پسرمان نگاه میکرد.
حس میکردم اوهم مثل من گرفتار شده . از چشمهایش شوق میبارید و لبهایش دائم ذکر الحمدلله را تکرار میکرد.
مادر و عمو مارا تنها گذاشتند.
حرف زیادی برای گفتن نداشتیم.
+علی یار!
-جان علی یار
+من از خدا خواستم پسرمو برای خودش خرج کنه
-یعنی توهم براش شهادت خواستی?
+خواستم...اما دلیلش این بود که دیدم چیز باارزشتری ندارم که به خدا هدیه بدم..
-پس نیامده جای منو گرفت?!
+جای تورو کسی نمیتونه بگیره. اما من مادر شدنمو بخشیدم نه بچه مو
علی یار ساکت شد.
شاید نمیفهمید که چه میگویم.
اما من از معامله ای که باخدا کرده بودم راضی بودم...
@limooshirinn