گاهی يواشكی زير چادر بشكن ميزدم!
مادربزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:
"انقد دلم میخواست عاشقی کنم" ولی نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه "دوست دارم" و نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن میزدم، آی میچسبید.
به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرتها را ورق زدم.
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی.
گفت: حالا که دستام دیگه جون ندارن.
انگشتهای خشک شدهاش رو بههم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتن!
با خندهٔ تلخی گفت:
اینقدر بههم هیس نگین!
بذار بچهها حرف بزنن،
بذار کودکی کنن،
بذار جوونی کنن،
بذار زندگی کنن.
#محمدرضا_حدادپور_جهرمی
@mohamadrezahadadpour
🇮🇷 @linguiran
هدایت شده از زبانشناسی همگانی
گاهی يواشكی زير چادر بشكن ميزدم!
مادربزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:
"انقد دلم میخواست عاشقی کنم" ولی نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه "دوست دارم" و نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن میزدم، آی میچسبید.
به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرتها را ورق زدم.
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی.
گفت: حالا که دستام دیگه جون ندارن.
انگشتهای خشک شدهاش رو بههم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتن!
با خندهٔ تلخی گفت:
اینقدر بههم هیس نگین!
بذار بچهها حرف بزنن،
بذار کودکی کنن،
بذار جوونی کنن،
بذار زندگی کنن.
#محمدرضا_حدادپور_جهرمی
@mohamadrezahadadpour
🇮🇷 @linguiran