فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد پناهیان
معشوق خدا باش ❤️❤️
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌸 عزیزِ باتقوا
🔰 تقوا یعنی مرتکبِ گناه نشدن؛
یعنی ترس؛ ترس از چیزهایی که راهِ آسمان را به رویت میبندد.
یعنی مواظبِ چشممان باشيم؛ مواظبِ گوشمان باشيم به چراغ قرمزِ دين كه رسيديم، ترمز كنيم و از حرام پرهیز کنیم.
شاه کلید اصلیِ رابطه با خدا همین است.
🔆 یاران حضرت مهدی چنین خصوصیاتی دارند. علاوه بر این، زرق و برق دنیا چشمشان را نمیگیرد و حضرت هم از آنان بیعت میگیرد که طلا و نقره پسانداز و گندم و جو ذخیره نکنند.
🔹 جاذبههای دنیایی دلِ آنان را نمیلرزاند و تاثیری در آنان ندارد.
چنان ممتازند که پیامبر اکرم آنان را بهترینِ امتش میداند.
رعایت این قوانین و چهارچوبهاست که انسان را نزدِ خدا و بندگانش محبوب خواهد کرد.
پس بدانید برای یار امام زمان شدن باید تقوای الهی پیشه کنیم.
یعنی چه؟ یعنی انجام واجبات و ترک محرمات. یعنی ترس از دست دادن توجه خدا و ولیّ او.
📚 ۱. روزگار رهایی، ج۱، ص۴۶۵
۲. کمالالدین و تمامالنعمه، ج۱، ص۵۳۵
#حواسمونباشه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!
هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...👌
#داستانک
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🍃❤🍃
#کلام_خدا
هر کس《سوره کافرون》
را در نمازها بخواند مانند
ڪسی است ڪه ربع قرآن
خوانده باشد و خداوند
گناهان او و والدین او را بیامرزد
📚 مشگل گشای معنوی ۱۶۷
#بالوالدین_احسانا
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
از شهدا چه برجا مانده است؟؟؟!
بزرگراه شهدا…….........حاضر
مجتمع فرهنگے شهدا..حاضر
غیرت شهدا……...........غایب
ورزشگاه شهدا……......حاضر
مردونگے شهدا……..... غایب
مرام شهدا…………...... غایب
سمینار شهدا …..…......حاضر
آقایے شهدا……….........غایب
صداقت شهدا……........غایب
یادواره شهدا…………...حاضر
صفاے شهدا…………......غایب
عشق شهدا…………........غایب
آرمان شهدا…………........غایب
یاران شهدا…………........غایب
تیپ شهدا………….........حاضر
بخشش شهدا.............. غایب
تصویر شهدا.................حاضر
شهامت شهدا............... غایب
اخلاص شهدا.................غایب
مسئولےت پذیرے شهدا..غایب
شجاعت شهدا................غایب
عشق و محبت شهدا .....غایب
مهربانی و دلسوزے شهدا...غايب
یڪرنگی و روراستے شهدا...غایب
وااااااااااااای
غایبین از حاضرین بیشتر بودند…
ڪلاس تعطیل
*به راستے*
*بعد از شهدا چه ڪرده ایم*
*شهدا شرمنده ایم*
*۲۲اسفندماه روز بزرگداشت شهدا گرامی باد*🌺
#شهیدانه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_پنجم
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،
سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه، فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد، با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید:
_هانی برای همیشه چادری شدی؟!
نگاهش کردم و گفتم:
_آره!
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت:
_عاطفه اون لباسو ببین!
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:
_لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید
همین!
مریم با شیطنت گفت:
_بله!بله!
با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم:
_اینجا مجردم هستا!
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:
_دخملمون چطوله؟
مریم لبخندی زد و گفت:
_خوبه!
با تعجب گفتم:
_مگه جنستیش معلوم شده؟!
مریم با شرم گفت:
_چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:
_خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!
مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن!
سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازه ای بودن!
با دیدنش تعجب کردم، سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!
چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:
_سلام!
سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد!
_سلام خانم هدایتی!
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:
_سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه.
سریع گفتم:
_من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم:
_هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
_الان میام،شما انتخاب کنید!
دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:
_از دیدنتون خوشحال شدم!
دختر با کنجکاوی گفت:
_چی میخواید بخرید؟
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:
_حنانه!
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:
_ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!
_نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!
حنانه با ذوق گفت:
_آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!
از حرف هاش خنده م گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_خدا متاهلشون کنه!
حنانه با اخم مصنوعی گفت:
_خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!
سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا.
_حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!
با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت:
_میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه!
از حالت هاش خنده م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:
_من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:
_خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:
_حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت:
_خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم:
_خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم:
_خدانگهدار استاد!
خواستم برم که سهیلی گفت:
_خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:
_متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه!
و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:
_مگه من چی گفتم؟!
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
#به_وقت_رمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_ششم
با بهار وارد ڪلاس شدیم،
بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد، با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:
_واے!چرا خاموشش نڪردم؟!
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
_جانم مامان.
_هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود!
با شڪ گفتم:
_آرہ،چیزے شدہ؟
مِن مِن ڪنان گفت:
_خب...خب...
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
_مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟
_نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم:
_پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!
خندہ اے ڪرد و گفت:
_نہ دختر! فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم!
قلبم یخ زد،
احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:
_آهان!خداحافظ!
مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:
_هانیہ!
+مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ، خداحافظ!
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت:
_چے شدہ؟!
برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:
_هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد!
_ناراحت شدے؟
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:
_خوشحالم نشدم!
بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت:
_گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟!
با صداے لرزون گفتم:
_نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم.
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:
_مشڪلے پیش اومدہ؟
+نہ!
بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:
_خانم هدایتے چند لحظہ!
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
_عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:
_نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:
_میخواید امروز ڪلاس نیاید؟
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،
قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید!آروم گفتم:
_میشہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:
_یاعلے!
رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ!
بہ آغوشش احتیاج داشتم!
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
#به_وقت_رمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🦋آرامش نه عاشق بودن است ...
نه گرفتن دستی که محرمت نیست!
نه حرفهای عاشقانه و قربان صدقههای چندثانیهای...!
آرامش حضور خداست وقتی در اوج نبودن ها
نابودت نمیکند...!
وقتی ناگفتههایت را بیآنکه بگویی میفهمد
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی
غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری
وقتی مطمئن باشی با او ،
هرگز تنها نخواهی بود ...
🌺🌿 آرامش یعنی همین
تو بیهیچ قید و شرطی خدا را داری
🦋اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ يَرْزُقُ مَن يَشَاءُ وَهُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ
🌺🌿ﺧﺪﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﻧﻴﻜﻮﻛﺎﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﻛﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ﻭ ﺍﻭ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺍﺳﺖ .(١٩)
سوره شوری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#شبتونمملوازعطرخدا
@lotfe_khodaa
﷽
صبح امید من ای شمس جهانتاب حسین
و سلام لک منّی و لاصحاب حسین
همه ی دار و ندارم شده بین الحـرمین
به اَبی أنت و اُمّی ، لک ارباب حسین
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله✋
#صبحتون_حسینی
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🎋بی #اذن_تو هرگز عددی صد نشود
🔅بر هر که نظر کنی دگر #بد نشود
🎋 #زهرا تو دعا کن که بيايد #مهدی
🔅زيرا #تو اگر دعــا کنی رد نشود ..
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#صلی_الله_علیک_یا_صاحبالزمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🌹 امام مهدی🌹
به دو عالِم از نجف فرمود به سید حلاوی بگویید: اینقدر دلم را نسوزان و سینهام را کباب نکن، اینقدر ناراحتیِ شیعه را به گوشم نرسان. من از شنیدنش ناراحت میشوم. سید کار به دست من نیست؛ دست خداست. دعا کنید خدا فرج مرا برساند که شیعیان را از این شکنجهها نجات دهم.
📚 مجالس حضرت مهدی، ص ۱۰۹
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
#پندانه👌💚
چه خوب است
انسان عبادت و کار خیر
که انجام میدهد
بگوید: کاری نکردم...
اما کار نیک و خوبی که
از دیگران دید بگوید:
چه کار بزرگی انجام داده است...
آیتاللهبهجت✨
#سخنان_ناب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسن راهدار پاسدار جانباز قطع نخاعی مدافع حرم اهل باغملک که چندسال پیش در سوریه تیر خورده و نخاعش آسیب دید، امروز با کمک کمربند تونست چند دقیقه ای سرپا وایسه و بچههاش از دیدن این لحظه اشک شوق میریزن...
چه قدر حاضری بگیری پدرت رو در همچین حالتی ببینی!؟
حضرت آقا فرمودند جانبازان شهدای زنده هستند و گاهی فضیلت جانبازان از شهدا بیشتر است💔
#شهیدانه
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
#چیبگمآخه
به اینکه اثـر داره یا نه؟ خیلی فکر نکن
دُرست انجـام بدیـم، خدا خودش برکت میـده
«وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِن َّ اللهَ رَمى»؛ عاقبت امور به دست خداست.
مگه میشه حرف اثـر نداشته باشه؟! احتمال تأثیـر همیشه هست.
کمترین اثرش اینه که اتمام حجت کردی و دیگه شریک گناهِ گناهکار نیستی.
#امربهمعروف_نهیازمنکر
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
میگفت:
گاهی آنقدر خسته
و تنها
و بی کس میشوی...
که دلت غیر او کسی را خواستار نیست
ولی به قدری غرق شده ای در گناه
که رویت نیست به آغوش خدایت پناه ببری :)
#استغفار
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
Mohsen Araghi - Gheire To Hichkasi (128).mp3
4.93M
🎼 غیر تو هیچ کسی
🎙 محسن عراقی
الهی به حسین العفو
#زیبابشنویم
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_هفتم
بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما!
آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم:
_حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر....
حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدتر!
سہ تا طلبہ ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن!
یڪے شون انگشت اشارہ ش رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من!
با دیدن من پوزخند زد و گفت:
_یار تشریف آوردن!
سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت:
_بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟
طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت:
_دارے آبروے این لباس رو میبرے!
با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد!
باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم! محڪم و با اخم گفتم:
_آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:
_خبرشون ڪنم؟
دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن! یقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بود،نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت:
_زنمہ!
چشم هام داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم ڪرد!
طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین!
سهیلے ادامہ داد:
_یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟!
با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت:
_من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے
مے بینن؟!
با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد!
_عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ!
با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت:
_مے بینید ڪہ!
بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد! نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!
چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم:
_آقاے سهیلے!
ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش!
_نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم!
زل زد بہ ڪفش هام، چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود!
_مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ!
با شرم ادامہ داد:
_اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم!
دستے بہ ریشش ڪشید.
_همون ڪہ گفتم زنمہ!
با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود!
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
#به_وقت_رمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #بیست_و_هشتم
روسرے نیلے رنگے برداشتم،
بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:
_بدو دیگہ!
از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم:
_حرص نخور پیر میشیا!
فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین! بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن!
پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ، عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بے فڪر بود!
اما سهیلے ساڪت بود، چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت!
دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون.
_هانیہ خوبے؟
میدونستم منظورش چیہ! فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!
همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم:
_براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم!
چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم.
_بریم؟
با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:
_بیا!
عروسڪے ڪہ براے دختر امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،
این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!
همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید:
_ڪیہ؟
_ماییم!
در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم، مادرم چند تقہ بہ در زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد،
سرم رو انداختم پایین،
هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم:
_سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:
_سلام،ممنون بفرمایید داخل!
پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن، راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!
وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت:
_خوش اومدید!
عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود!
ضربان قلبم بالا رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے!
بے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم و تبریڪ گفتم!
با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب و ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہ برگشت،خم شد براے تعارف میوہ، سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم!
عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:
_خالہ هین هین ببین دخترمونو!
نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:
_اسمش چیہ؟
عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:
_هستیِ عمہ!
گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے!
با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد!
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
#به_وقت_رمان
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa