eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
509 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌به مادرت یادآوری کن که چقدر زیباست! چون چروک های الان صورتش‌، بخاطر عمریه که برای تو صرف کرده...🤶🏻💕 ‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔹دمنوش سیب دارچین یک آنتی بیوتیک طبیعی و بسیار آرامش بخش است که برای رفع خستگی بسیار عالی است. 💠طرز تهیه: 🔹 پوست و مغز میانی سیب را داخل قوری ریخته و چوب دارچین را نیز تکه تکه کرده به همراه یک برش لیمو به قوری اضافه کنید. سپس آب جوش را نیز به آن اضافه کنید و به مدت ۳۰ دقیقه بگذارید تا دم بکشد*. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
عجیبه اما ... 1 دقیقه خشم، سیستم ایمنی بدنتان را به مدت 5 ساعت ضعیف میکند! 1 دقیقه خنده، سیستم ایمنی بدنتان را به مدت 24 ساعت قوی‌تر میکند! پس و شاد باشیم😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا ۴۵ 💫 سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد ...          به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
به نام خدا ۴۶ 💫 کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...          به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
به نام خدا ۴۷ 💫 خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... - بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ... برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... - یادته 9 سالت بود تب کردی ... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ... - پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ... - خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ... پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود ... - برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ...           به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
به نام خدا ۴۸ 💫 سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه... سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ... - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ... زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ... - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ... نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ... من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب ... فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ... هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ... - بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا...!؟          به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
همچنان منتظر نظراتون هستیماااا راجع به رمان جدید، نظری ندارین؟!!! همین الان به لینک https://harfeto.timefriend.net/16185864153456 برین و به صورت ناشناس نظرتونو راجع به رمان و بقیه مطالب کانالمون، بدون خجالت و رودروایسی بگین😉 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘ سلام به همه ی نوجوونا و رفقای خوبم😍 قبل از هر چیز به خاطر اینکه تو این دوران به جنگ با غول تحصیل مجازی رفتین، بهتون خداقوت میگم...😁 دمتون گرم رفقا..!😀👍 واقعا درس خوندن تو این دوران از شاخ غول شکستنم سخت تره...😏💪💪 پس دستمیزاد که حتی این شرایط هم نمی تونه شمارو از اهداف والاتون دور کنه...🤓✌ اما باید حواسمون باشه که نذاریم این شرایط، نشاط و کنجکاوی ما رو غیر فعال کنه...🙃 شیطنت لازمه ی دوران نوجوونیه..🤪 پس آماده این یه خبر خوب بهتون بدم؟☺ مجمع نخبگان فاطمی براتون یه سوپرایز فوق العاده داره...!😎 یه کانال درجه یک با کلی برنامه های جذاب و متنوع... از موضوعات بصیرتی و مذهبی📿 و دشمن شناسی 💥☠گرفته تا محتواهای طنز🤹‍♂️ و علمی💡🔬 و اخبار به روز دنیا📻🖥📊... با کلی مسابقه و چالش های پرهیجان..🕹🎮 تا حالا شده براتون یه سوالی پیش بیاد که جوابش رو ندونین یا اگه دونستین اون رو درک نکرده باشین؟🤔🤔 حتما براتون اتفاق افتاده...چون این از ویژگی های اصلی روحیه ی کنجکاو ما نوجووناعه...😋😎 پس اگر می خواین دیدتون نسبت به جهان اطرافتون عوض بشه و به پاسخ همه ی سوالاتتون دست پیدا کنین به ما در کانال رهاورد بپیوندید...😁😉 رهاورد:🤩 رسم_همرکابان_امام زمان(عج)_ولایت مداری_رشادت_دانش کانال رهاورد با کلی اتفاقات جذاب و متنوع منتظر شماست...😁😀 پس وعده ی ما در کانال رهاورد...🤗 @Rahavard_majmaefatemi ارتباط با مادر ایتا: از طریق آیدی:👇 💠@Rahavard_majmaefate