eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
494 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
7هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 لحظه‌ی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم و از این همه نزدیکی جیغ زدم و جهشی به عقب کردم و محکم به صدف خوردم. این اتفاق شاید در چند لحظه افتاد ولی درکش و به یاد آوردنش برای من انگار بیشتر از چند لحظه بود شاید چند دقیقه. صدف از پشت مرا گرفت و گفت: –نترس، سگ که ترس نداره. تازه صورت سگ کوچک و پشمالو را دیدم که چشم‌هایش از زیر موهای بلند جلوی سرش به زور مشخص بود. سگ در آغوش صاحبش که دختر جوانی بود با آن صدای نازکش به طرفم پارس می‌کرد. سگ سفید و به ظاهر تمیزی که خیلی بامزه به نظر می‌رسید. ولی من در لحظه‌ی اول دیدم که شبیهه آن موجودات زشت و کثیف بود. صاحب سگ به طرفم آمد و گفت: –خانم این فقط یه سگ کوچولوئه، آزارش به مورچه هم نمیرسه، اصلا ترس نداره. صدف زیر لب گفت: –آبروم رو بردی، چرا رنگت پریده، بیا بریم یه کم بشین بعد برو. من رو به طرف پشت فروشگاه برد که اتاقک کوچکی بود و روشویی کوچکی داشت. صدف شیرآب را باز کرد. –بیا یه آبی به صورتت بزن. صورتم را که شستم خانمی دستپاچه به سراغم آمد و به صدف گفت: –تو رو ببخشید، این دختره دوباره برداشته این سگ رو با خودش آورده، انگار شما رو ترسونده؟ صدف لبخند زد. –من که نه، خواهر شوهرم ترسیده. ولی کلا صفورا خانم اگر آقای صارمی هم ببینه ناراحت میشه‌ها، بهش بگو زود از اینجا ببرش. صفورا خانم به طرفم آمد و گفت: –حلال کن دخترم. همین که خواست برود دستش را گرفتم و گفتم: –خانم. به طرفم چرخید. پرسیدم: –چند وقته این سگ رو خریدید؟ با ناراحتی گفت: –خدا شاهده من نخریدم. خودش رفته خریده. بعد فکری کرد و گفت: یه چند وقتی میشه که خریده، چطور مگه. گفتم: –بفروشیدش، اون سگ یه شیطانه، زندگیتون رو برباد میده. زودتر ردش کنید بره. تا وقتی اون تو خونتون هست همه چی خرابتر میشه. بیچاره صفورا خانم هاج و واج فقط نگاهم می‌کرد. دستش را رها کردم و به صدف گفتم: –بیا نگاه کن اگر سر راه نیست من رد بشم برم. صدف هم کمتر از صفورا خانم نبود. از جایش تکان نمی‌خورد. دستش را گرفتم و به طرف در خروجی تقریبا کشیدمش. –این حرفها چی بود بهش گفتی؟ الان فکر می‌کنه دیونه‌ایی. نگاهی به صورت صدف انداختم. –من حقیقت رو گفتم صدف. سکوت کرد بعد از این که از فروشگاه خارج شدیم پرسید: –منظورت چیه میگی حقیقت رو گفتی؟ اصلا اون حرفها رو از کجا درآوردی گفتی؟ این همه آدم سگ نگه میدارن... حرفش را بریدم. –سگ نگه داشتن بستگی به نیت هر کس داره، دلیل دختر صفورا خانم رو برای نگه داشتن سگ...کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم: –دلیلش رو من تو صورت سگش دیدم. خیلی وحشتناک بود. توام از اون دوری کن. نزار یه وقت سگش تو دست و پات وول بخوره. از صدف خداحافظی کردم و به طرف مترو راه افتادم. اما صدف همانجا ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. سوار مترو که شدم یادم آمد که راستین گفته بود باید جایی برویم. گوشی‌ام را نگاه کردم. آدرسی را برایم فرستاده بود که نزدیک شرکت بود. تقریبا یک چهار راه فاصله داشت. چند دقیقه مانده بود که به آدرس برسم با او تماس گرفتم. گفت فوری می‌آید. به چند دقیقه نرسید که ماشینش را دیدم که کنار خیابان پارک کرد. همانجا ایستادم و با لبخند نگاهش کردم. نزدیکم شد و گفت: –چه خبر؟ صحبت کردی؟ با بازو بسته کردن چشم‌هایم جواب مثبت دادم. به موبایل فروشی بزرگی که همانجا بود اشاره کرد و گفت: –می‌خواستم برات یه شماره بگیرم، گفتم بیای خودت انتخاب کنی که... –چی؟ شماره برای چی؟ سویچ را در دستش جابجا کرد. –خب، برای این که پری‌ناز دیگه نتونه بهت پیام بده. نمیخوام به خاطر... دوباره حرفش را بریدم. –اگر شما برای من شماره جدید هم بخرید بازم فایده نداره، اون شده از زیرزمین شمارم رو پیدا میکنه، نیازی نیست، من باهاش کنار میام. هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و بعد به طرف شرکت راه افتادیم. در راه حرفهای آقای صارمی و پیشنهاد صدف را هم گفتم. خندید و گفت: –ببینم تا آخر کار چندتا شریک دیگه می‌تونی اضافه کنی. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع را با آقا رضا درمیان گذاشت. آقا رضا اخم‌هایش در هم رفت و نفسش را با صدا بیرون داد. همان موقع گوشی‌ام زنگ خورد. آقای صارمی بود گفت که برادرخانمش گفته فردا شب می‌توانم برای دیدنش بروم. البته در یک مهمانی که همه هستن می‌توانم نیم ساعتی با او صحبت کنم. نگاهی به راستین انداختم و پرسیدم: –پس من با مدیر شرکت میام. صارمی گفت: –فعلا تنها بیایید. حرفهاتون رو بزنید اگر با اون چیزهایی که گفتید موافقت کرد یه جلسه خصوصی‌تر با مدیر شرکتتون میزاره. –باشه، پس آدرس رو برام پیام بدید. خوشحال خداحافظی کردم و به راستین جریان را گفتم. آقا رضا اخمهایش غلیظ‌تر شد. با خودم فکر کردم شاید از شراکت آقای صارمی ناراحت شده. برای همین پرسیدم: –آقای بهری اگر به خاطر قضیه‌ی شراکت آقای صارمی ناراحت هستید ما یه درصد خیلی کمی از سود بهش می‌دیم. شریکش نمی‌کنیم خیالتون راحت باشه. حالا این نامزد برادر من یه چیزی همینجوری بهش گفته. نوچی کرد و دستی به موهایش کشید و گفت: –موضوع این چیزا نیست. من و راستین سوالی نگاهش کردیم. دستش را روی میز کشید و رو به من گفت: –دیگه شما زحمت نکشید به جای شما راستین یا من می‌ریم باهاش صحبت می‌کنیم. –بله، اصلا باید بیایید من که تنهایی نمیشه برم. ولی الان نه، این دفعه خودشون سپردن خودم تنها برم. من خودمم به آقای صارمی گفتم که دفعه‌ی دیگه با آقای چگینی میرم. نگاهش را روی کیفم نگه داشت و گفت: –منظورم اینه که، شما کلا دیگه نیازی نیست جایی برید، دیگه صحبت کردید ممنون. بقیش رو... راستین حرفش را برید و گفت: –مگه چه اشکالی داره؟ احتمالا یه مهمونی دوستانس به خانم مزینی گفته بره دیگه. شاید از شرکتهای دیگه یا کارکنان خود شرکت هم باشن فرصت خوبیه... نگاه تیزی به راستین انداخت که باعث شد راستین تعجب کند. –تو براتی رو نمی‌شناسی؟ مگه من مُردم که خانم مزینی رو می‌فرستی واسه این کارا؟ اصلا بره اونجا چیکار کنه؟ معلوم نیست اونجا چه جور جایی هست، درسته یه خانم بره اونجا؟ وقتی تو هستی چه نیازی... صدای پیام گوشی‌ام باعث شد نگاهی به صفحه‌اش بندازم. صارمی آدرس را فرستاده بود. راستین که انگار تازه متوجه‌ی منظور آقا رضا شده بود گفت: –آهان از اون جهت میگی؟ رضا دیگه زیادی سخت می‌گیری. چه جور جایی میخواد باشه، احتمالا یکی واسه چاپلوسی به یه سری آدم مفت خور میخواد شام بده دیگه، احتمالنم تو یه رستورانی جایی... من بین حرفش پریدم و گفتم: –نه گفتن تو ویلای یه بنده خدایی دعوت دارن، خونشونم لویزان، اونوراست. ایناهاش آدرس رو فرستادن. گوشی را به طرف راستین گرفتم. آقا رضا فوری بلند شد و سرش را به سر راستین چسباند و صفحه‌ی گوشی را نگاه کرد. با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت و سرزنش وار به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت: –لطفا آدرس رو برای من بفرستید من خودم میرم. راستین گفت: –تو که صارمی رو نمی‌شناسی. –براتی رو که می‌شناسم، همین کافیه. بعد رو به من گفت: –شما اصلا خانوادتون اجازه میدن که شب پاشید برید جایی که اصلا نمی‌دونید چه‌جور جایی هست؟ راستش به این موضوع فکر نکرده بودم، اگر بگم برای کار میرم شاید... حرفم را برید: –نه دیگه، خودم میرم. به خانوادتونم نیازی نیست چیزی بگید. سرم را به علامت تایید کج کردم و به طرف اتاقم راه افتادم. دیگر در اتاق خودم تنها بودم و این برایم خوشایند بود. کارهای آقارضا کمی برایم عجیب بود. البته حساسیتش را روی اینجور مسائل دیده بودم و فقط در مورد من اینطور نبود گاهی روی رفتار خانم بلعمی هم حساسیت نشان می‌داد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی قشنگه👌 دلگیر مباش..! از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید صبور باش،صبر اوج احترام،به حکمت خداست دنیا دو روزه،یک روز با تو،یک روز بر علیه تو ،پس ناامید نشو، زمان زود میگذرد،بی بی ها هم یک روز نی نی بودن، فقط گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرده جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی فراموش نکن نیلوفر جایزه ی ایستادگی مرداب است، بادبادک تا با باد مخالف رو به رو نگردد اوج نخواهد گرفت، نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریاست، زیادی خوبی نکن انسان است و فراموش کار، حتی روزی میرسد که به تو میگویند شما!؟ روزگار صحنه ی عجیبی است ، زیبا باشی به کور میرسی ، خوش صدا باشی به کر میرسی ، عاشق باشی به سنگ میرسی... ابراهیم نیستم ولی غرورم را قربانی کسی نمیکنم که ارزشش کمتر از گوسفند است، در گاوبازی میدونی به چه کسی جایزه ی اول تعلق میگیره؟ به کسی که نسبت به حمله ی گاو بهترین جاخالی ها رو میده، نه به اون کسی که با گاو درگیر میشه و آخرین حرف دل ... بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است پس آرام بگیر تا بزرگ شوی... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
•🌸🌿 • |حجـاب🌸 |ظاهر‌عاشقانہ‌دختریست🧕🏻 |که دلش‌برآی خدایش🌱 |باتمام‌وجود‌میتپد♥ ‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💎 آثار نماز (دفع شیطان و نفس) ⬅️ شیطان و هوای نفس محاصره ات کرده اند! بساط گناه و معصیت مهیاست! 💔ولی ته دلت میلرزد که فردای قبر و قیامت، با آتش این گناه چه خاکی به سر کنی؟! خدا اینجاها برایت راه دررو طراحی کرده است از سر مهربانی؛ 🍃«إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّه‏...» 📖[آل عمران/135] ✅ این شیطان و هوای نفس، به ذکر خدا و حساسیت شدید دارند و با همان تکبیر اول، فراری میشوند! پس تا کار دستت نداده اند، وضو بگیر و پناهنده شو به قلعه و پناهگاه نماز و ذکر خدا، خودت را از مهلکه معصیت، نجات بده؛🌹 📿 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها! مرا ببخش بابت تمام آن لحظاتی که تو حواست به من بود اما من حواسم پی دیگران بود... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آغاز سخن يـــــاد خدا بايد کرد 🌱خود را بہ اميد او رها بايد کرد 🌸ای باتـــــو شروع کارها زيباتر 🌱آغاز سخن تو را صدا بايد کرد 🌸الهی به امید تو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❣ هر صبح، همچون گل های آفتابگردان ، رو به سمت یاد شما چشم می گشاییم و با سلام بر آستان پر برکتتان جان می گیریم ... این خورشید حضور شماست که گرممان می کند، نور بارانمان می نماید و امیدمان می بخشد ... شکر خدا که شما را داریم ... 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 دستورالعمل تشرف به محضر امام زمان ارواحنا فداه چیست؟ عارف بزرگ مرحوم آیت الله علّامه حاج سیّد عبّاس حسینی کاشانی (ره) می‌فرمودند: «مداومت بر این دعای شریف بعد از نماز صبح برای تشرّف به محضر مقدّس امام زمان (عج) دستور مجرّبی است. 📚 منبع دعا: مفاتیح الجنان زیارت امام زمان بعد از نماز صبح ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ذکرها‌سه‌دسته‌هستن :‼️ ✅یه‌دسته‌پاک‌کننده‌اند گناه‌وزشتی‌رو‌پاک‌میکنن مثل:«استغفرالله»✨ ✅یه‌دسته‌مدادند✏️ برامون‌حسنه‌مینویسند مثل:«الحمدلله»«سبحان الله»«لااله‌الاالله»🦋 ✅واما‌یه‌ذکری‌هست📿 که‌هم‌پاک‌کنه‌وهم‌مداده گناهان‌راپاک‌میکنه‌بجاش‌حسنات‌مینویسه!! و‌آن : صلوات‌برمحمدوآل‌محمد✌️🏼 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 سلام ای طبیب طبیبان سلام سلام ای غریب غریبان سلام 🎙با نوای سید مهدی میرداماد ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 شبی که قرار بود رضا برای دیدن براتی برود، گفتم: –رضا همین که کارت تموم شد بهم زنگ بزن ببینم چه خبر بوده ها. او هم قبول کرد. نزدیک غروب بود که به طرف زیرزمین رفتم تا خودم را سرگرم کنم. شعری را که اُسوه نوشته بود را چند حرفش را روی چوب درآورده بودم. ارّه مویی را برداشتم تا بقیه‌ی کارم را ادامه بدهم. نمی‌دانم چرا ولی از این شعر خیلی خوشم آمده بود. قلب چوبی را هم حسابی صیغل داده بودم. خیلی زیبا شده بود. با صدای پیامک گوشی‌ام بازش کردم. دوباره پری‌ناز بود. نمی‌دانم چرا دست از سرم برنمی‌داشت. به خاطر کارهایی که کرده بود آنقدر از او دلزده شده بودم که حتی نمی‌خواستم صدایش را بشنوم. چرا باید صدای یک خائن را بشنوم که نه تنها به من بلکه به وطنش هم خیانت کرده بود. وقتی می‌دید تلفنهایش را جواب نمی‌دهم مدام پیام می‌فرستاد. بلاکش می‌کردم نمی‌دانم چطور به یک هفته نرسیده به شماره‌ی دیگری پیام می‌داد. انگار از نظر مالی وضع خوبی داشت. گوشی‌ام را بستم و به کارم مشغول شدم. نیم ساعتی گذشت که صدای نورا را از راه پله شنیدم. –می‌تونم بیام پایین؟ بلند شدم. –بله بفرمایید. نورا با یک کاسه و ملاقه وارد شد. دستم را دراز کردم. –بدین من براتون سیر ترشی برمی‌دارم. لبخند زد. –دیگه اینقدرم مردنی نشدم. –نگید اینجوری، خدا نکنه. جلوی دبه‌ی بزرگ سیرترشی روی پا نشست و گفت: –اینم دیگه آخراشه. –نورا خانم الان تو گرما چه وقت سیر ترشیه؟ در دبه را محکم کرد و گفت: –حنیف هوس کرده، البته منم خیلی دوست دارم. ما چون اونجا که بودیم از این چیزا نداشتیم حسرت به دلیم دیگه. از همین نشستن و برخاستن به نفس نفس افتاد. صندلی را کنارش گذاشتم. –بشینید. یه نفسی تازه کنید بعد پله‌ها رو برید بالا. روی صندلی نشست. همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. شماره‌ از خارج کشور بود. رد تماس دادم. نورا پرسید: –پری‌نازه؟ –آره دیگه ول کن نیست که... آهی کشید و گفت: –میگم آقا راستین زودتر ازدواج کنید تا هم خودتون سر و سامون بگیرید هم پری‌ناز دیگه امیدش قطع بشه. –من ازدواجم کنم اون ول کن نیست، انگار مشکل روحی روانی پیدا کرده. –نه، دخترا اونجوری نیستن، همین که بدونه ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه. پوزخند زدم. –اون دخترای قدیم بودن نورا خانم. وگرنه من بهش گفتم نامزد کردم. کو مگه بی‌خیال میشه. بی‌خیال گفت: –خب چون می‌دونه الکی یه چیزی گفتید. –نه‌بابا الکی چیه، بین خودمون باشه بهش گفتم با اُسوه خانم نامزد کردم. حبه‌ سیری که از کاسه برداشته بود تا بخورد در دستش خشک شد و پرسید: –واقعا؟ –اهوم، تازه به اُسوه خانمم پیام میده. سرش را پایین انداخت: –کاش حالا اسم اُسوه رو نمیاوردید یه وقت حرفی چیزی بهش میزنه ناراحتش می‌کنه. –اتفاقا فکر کنم گفته، البته از پیامهایی که بهم داد فهمیدم. ولی اُسوه خانم کلا جوابش رو نداده چون فکر کرده پری‌ناز از خودش میگه، اعتمادی به حرفهاش نداره. ملاقه را کمی در دستش چرخاند و گفت: –میگم آقا راستین، اُسوه خیلی دختر خوبیه‌ها. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –منظورم اینه همون شایعه‌ایی که در موردش گفتید رو چرا واقعیش نمی‌کنید؟ با تعجب نگاهش کردم. –یعنی چی؟ بالاخره حبه سیر را داخل دهانش گذاشت. –یعنی اوکی رو بده بریم خواستگاریش دیگه. روی صندلی‌ام نشستم. –دلتون خوشه‌ها... –دلم؟ یعنی چی؟ –منظورم اینه تو این اوضاع شمام به فکر چه چیزهایی هستید‌ها. لبخند زد. –اون دوکلمه چه معنی طولانی داشت. کدوم اوضاع؟ مگه چی شده. –کلی گفتم، فکر کنید من قبلا رفتم خواستگاریش و بهش گفتم یکی دیگه رو میخوام. بعد همون یکی دیگه یه جوری هلش داده که راهی بیمارستان شده، اونم با اون اوضاع. بعدشم گذاشته فرار کرده، الانم پری‌ناز راه به راه مزاحمش میشه. با چه رویی بریم به خانوادش بگیم امدیم خواستگاری. دخترتون رو بدید به ما. –خانوادش اصلا هیچ کدوم از این چیزهایی که تو گفتی رو نمی‌دونن که. اونا فکر میکنن... –اونا نمی‌دونن، من که می‌دونم. همین پری‌ناز یه روز درمیون تهدیدش میکنه. یه روز من رو تهدید میکنه یه روز اون رو. البته اون خودش حرفی بهم نگفته، خود پری‌ناز گفت. نمی‌دونم زندگی من کی روی آرامش به خودش می‌بینه. من چطور عاشق همچین موجودی بودم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گفت: –قبل از این که با حنیف آشنا بشم، هر کس رو می‌دیدم عبادت می‌کنه یا مدام تو این حال و هوا هست همش با خودم می‌گفتم اینا چرا از زندگیشون لذت نمیبرن، چرا خوشحال نیستن. حتی دلم براشون می‌سوخت. فکر می‌کردم چقدر به خودشون سخت می‌گذرونن. بعد که با حنیف آشنا شدم به خیلی از واقعیات پی‌بردم. فهمیدم همون حزنی که برای من عجیب بود باعث شادی میشه، اصلا این حزن و غم بود که من رو با خیلی از واقعیات روبرو کرد. حزنی که وقتی که آدم اشتباه می‌کنه به دلش راه پیدا میکنه. سردرگم نگاهش می‌کردم. لبخند زد. –البته نه اون حزن و ناراحتی که الان تو ذهن شماست‌ها. بعضی‌‌ وقتها آدمها نه این که نخوان نمی‌تونن بفهمن، فهمیدن براشون سخته، شاید پری‌ناز هم تو همین مرحلس، نمی‌تونه بفهمه چطور خودش با دستهای خودش زندگی و آیندش رو بر باد داده. چون این رو درک نمی‌کنه از دیگران متوقع هست و این تا وقتی نفهمه عذابش خواهد داد. گفتم: –یعنی من باید منتظر بمونم تا اون فهیم بشه؟ –نه، شما زندگی خودتون رو داشته باشید. تا وقتی برای آدمها یه چیزایی سوال نشه بهش فکر نمیکنن در نتیجه نمی‌فهمنش. گاهی هم هیچ وقت براشون چیزی سوال نمیشه و بهش فکر نمیکنن. جمله‌ی آخر را با غم گفت و بعد به طرف در خروجی راه افتاد. چند دقیقه بعد رضا زنگ زد و گفت: –خوب شد خانم مزینی رو نفرستادیم اینجاها، به جز پیش خدمتها من زنی اینجا ندیدم. این صارمی چی پیش خودش فکر کرده که آدرس داده گفته خانم مزینی بیاد اینجا. اونقدرم راهش پیچ در پیچ بود اگر موبایلم نبود من نمی‌تونستم اینجا رو پیدا کنم. گفتم: –لابد فکر کرده خانم مزینی بیزیمنس منه. حالا نتیجه چی شد؟ –کلی باهاش صحبت کردم و برنامه‌ها رو براش توضیح دادم ، در مورد خرید وطنی و این چیزها هم کلی توجیحش کردم. حالا تو مناقصه شرکت می‌کنیم تا ببینیم خدا چی میخواد. آخه این تنها خودش تصمیم نمی‌گیره که، هئیت مدیره هم هست. –ولی تصمیم نهایی با همین براتیه دیگه. –تا ببینیم خدا چی میخواد. بعد از قطع تماس با خودم گفتم شاید به اُسوه خبر را بگویم خیالش راحت شود احتمالا او هم تمام فکرش پیش جلسه‌ی امشب است. پیامی فرستادم و در چند خط حرفهای رضا را برایش نوشتم. فوری زنگ زد تا جزییات حرفهای رضا را بیشتر بداند. در حال صحبت بودیم که صدای نورا از حیاط آمد. –آقا راستین، بیایید شام. اُسوه پرسید: –نورا خانمه؟ –آره، برای شام صدام میزنه. –مگه شما کجایید؟ –زیر زمینم. سکوت کرد. من ادامه دادم: –گاهی میام اینجا با چوب کار می‌کنم. باز هم حرفی نزد. باید به حرف می‌آوردمش، گفتم: –فکر کنم وسایلم رو دیده باشی، اون موقع که مامانم اینجا قایمت کرد ندیدی؟ با مِن مِن گفت: –بله دیدم. کار قشنگیه. –تابلویی که درست کردم رو دیدید؟ –تابلو نه، فقط چندتا حروف بریده شده بود. –تابلو همینجا رو دیوار بود، چطور ندیدید؟ –متوجه نشدم. مطمئنم تابلوی قشنگیه. –الانم دارم یه مصرع از یه شعر رو درست می‌کنم. فوری گفت: –حالا چرا یه مصرع؟ –خب آخه یه مصرعش اینجا رو کاغذ نوشته شده بود منم ازش خوشم امد تصمیم گرفتم درستش کنم. میخوای برات بخونمش؟ مکثی کرد با صدای لرزانی گفت: –نه دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون برسید. بعد هم زود خداحافظی کرد. از لرزش صدایش مطمئنم شدم که نوشتن این شعر کار خودش است. البته در شرکت دستخطش را هم دیده بودم شک کرده بودم که خودش نوشته است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 **** ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوز امید داشتند، برای ماندگاری بر شاخه‌‌های درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را می‌دانیم بالاخره همه‌شان بر زیر پای عابران فرش می‌شوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان را می‌دانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟ برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری، با او درد و دل کردم. از تنهایی‌ام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی او هم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت و من تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش. شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنها بود. ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم می‌خواست لحظه‌لحظه‌هایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود. وارد شرکت شدم و جلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود. بلعمی گفت: –این چه وضعه؟ خب یه چتر برمی‌داشتی. دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد. –آخه من چه می‌دونستم یهو بارون می‌گیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیاد تند نبود. –امروز از صبح هوا ابری بود دختر. –واقعا؟ من اصلا حواسم نبود. سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم می‌کند. به پاییز گفته بودم که دلم می‌خواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم با چشم‌های او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی. هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمی‌دانم در چشم‌هایش چه داشت که همانجا مرا خشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصد نرسیده بود که راستین داخل اتاق شد و اسمم را صدا زد. بلعمی گفت: –چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه. به اتاق رفتم و گفتم: –سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تو اتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم و بعد... فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجه‌ی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت: –بشین اینجا. می‌خواستم یه خبری رو بهت بگم. تشکر کردم و روی صندلی نشستم و پرسیدم: –اتفاقی افتاده؟ نزدیک‌ترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست. –یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟ –بله، خب الان چی شده؟ –اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش رو برداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده و اصلا همچین ملکی وجود نداشته. با دهان باز نگاهش کردم. –خب کاش شما به اون مشتریه می‌گفتید باهاش کار نکنه. بلند شد و قدم زد. –من از کجا می‌دونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴گفتمان هرسه یکی است: تخریب وتخریب ممنوع! همه باهم بسوی تشکیل دولت جوان انقلابی دکترمحمد 53ساله دکترجلیلی 56ساله آیت الله رئیسی61ساله رهبری ظرف همین چندروز بحث دولت جوان رابه وضوح توضیح دادند: دولت جوان یعنی وزیران ومعاونان وزیرجوان برای این مشاغل سنین30تا40 سال جوان محسوب می شوند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
در شرایط اقتصادی فعلی جا دارد این صحبت رهبری را بارها بخوانیم. امام خامنه ای: برادران و خواهران عزیز! [در انتخابات] هرچه انتخاب کنید برای خودتان انتخاب کرده‌اید. انتخاب خوب به خود شما برمیگردد؛ اگر هم انتخاب بدی از آب درآید بدی‌اش به شما برمیگردد. و . ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 معرفی اجمالی دکتر به عنوان کاندیدای رئیس جمهوری سال ۱۴۰۰ نکته مهم: این کلیپ صرفا به جهت آشنایی اولیه کسانی است که احتمالا با دکتر جلیلی آشنایی ندارند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نخبه ای که میتواند کشور را متحول کند 👈دکتر به خاطر دانش و ظرفیت های علمی و قابلیت های بین المللی و تسلط به دانش روز دنیا، هوشمندی به جایگاه استراتژیک، سرلشکری رسیده اند، و می تواند یک مدیر توانمند و کارآمد باشند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
هر رای دهنده یک مدافع حرم است... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°♥📿✿ شھدا حاضرندتاپای‌جان‌بروند تاتوجـان‌بگیری شھدا !♥ باورکن... آنھا نیکو رفیقانی ‌برای ‌ما راه‌ گم‌کرده هاهستند...:) ای که مرا خوانده ایی راه نشانم بده ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa