🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم
ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید:
_نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم.
آیه: _دلم براش تنگه.
ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه.
آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم.
ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم.
آیه: _مرد خوبی بود!
ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش.
آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟
ارمیا: _بپرس
آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟
ارمیا خندید:
_تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب!
آیه لبخند زد:
_چرا خب؟
ارمیا:
_مسئول پرورشگاه عشق اسمهای پیامبرا رو داشت. مارو آوردن
پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود.
آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟
ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم #خرمشهر. احتمالا توی #بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم.
آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.!
ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال.
آیه سرش را به چپ و راست تکان داد:
_نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته.
ارمیا: _مردم #حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات #نمیدونن! اونا دنبال یه اتفاقن که دربارهش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که #نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونههاشون میپوسونن. آیه باش! #الگو باش! #مقاوم باش! بگو زندهای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم #به_ظاهرمسلمون که #تفریحشون نقد مردمه و تو کار هم #سرک میکشن و حق خودشون میدونن #قضاوت کنن و #رای بدن. یادته قصهی مریم خانوم که #بیگناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟
*************
مسجد شلوغ بود...
دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ،
صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار سالهی آیه برای پدرش شعر میخواند:
🎙مامانم گفته
واسهم از بابا
آقا گفت برو
بابا رفت به جنگ
مامان گریه کرد
بابا رفت حرم
بابا شد شهید
زینب گریه کرد
بابایی نداشت
تا برن سفر
بابایی نداشت
تا برن حرم
#حرم شد #آزاد
بابایی #نبود
زینب #تنها بود
بابایی نبود
مامان #گریه کرد
زینب نگاه کرد
عکس بابایی
با روبان #مشکی
بالای دیوار
داشت میکرد نگاه
زینب گریه کرد
مامان گریه کرد
بابا میخنده
بابا خوشحاله
آخه عزیزه
بابا شهیده
بعد گفت:
_من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همهش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم
صدای هقهق آیه به گریههای بلند بلند تبدیل شد. ضجههای فخرالسادات دل زنها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سیدمهدی را به آغوش کشید و بوسید.
مراسم که تمام شد،
آیه صدای پچپچهایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد،
همه او را شماتت میکردند.
بغضش سنگینتر شد.....
" چه کنم با این نامردمیها سید؟
چه کنم که راحت دل میشکنند.
گاهی سر میشکنند،
گاهی خنجر از پشت میزنند. "
بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشکهای پر از دلتنگی میزدند.گاهی دل میسوزاند.
ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی ،
و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بیاهمیت است اما حالا
وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیهای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاههای سنگین نصیبش میشد.
آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود....
که زنعموی سیدمهدی گفت:
_رسم خانوادهی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بیخبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟
فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد:
_چرا شرم زنعمو؟ خلاف شرع کردیم؟؟
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد:
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa