eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
478 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 لطفی بنما که خاک گردم دامن بتکان که تا گردم دلتنگ توام من را به ببر گردم ❤️ 🌷 🌙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❤️ هرڪه راحضرٺ سلطان نظرےفرماید با دلِ سنگ بیایدبہ ،زَر گردد واےاگر ضامنِ دل نشود بےتو صید هوس خویش مُڪرَّرگردد 💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✍️ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❁❁ خدا براے دم تو بہ ما زباݧ داده اسٺ براے آمدن تواݧ داده اسٺ بهشٺ چیسٺ فقط راهِ مستقیم خدا مسیرِخودش‌را بہ‌ما نشان داده‌اسٺ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷 لطفی بنما که خاک گردم دامن بتکان که تا گردم دلتنگ توام من را به ببر گردم ❤️ 🌷 🌙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❤️ نیـٰاز؎‌نیست‌حتے‌گُفتنِ‌اوضـٰاع‌دلتنگے..؛ بخوان‌از‌چشـم‌هـٰایَم‌آرزو؎ یك‌زیارت‌را🖐🏽 🌺 🌙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
یادش بخیر، همین چندسال پیش اربعین که می‌رفتیم کربلا شبا اینقدر سرد بود که استخونمون ترک می‌خورد. یه جوری سرد بود که من خودم کیسه خواب می‌بردم چندسال😂 حالا داریم حرف از گرما می‌زنیم🤷 این که گرمـــــای هوا🌞 توی سفر اربعین قابل تحمله یا نه کاملا یه مساله‌ی نسـبیه یعنی برای هرکسی فرق داره، یکی گرماییه، یکی سرمــــایی، یکی از گرما لذت می‌بره، یکی کلافه میشــــه و... حتی بچه‌های اهواز می‌گفتن کربلا برای ما اهوازیا خنک‌ترم هست تازه😁 ولی بطور کـــــــــــــــلی حسابش رو بکنید که ایام اربعین از ده صبح تا هشـــــت شب دمای هوا، روی چهل و چند درجه است یعنی بطور متوسط پنج شیش درجه گرم‌تر از شهرهـــــای مرکــــــزی ایران. تازه به این دمای هوا، فعالیت، جنب و جوش، پیاده‌روی و بعضاً برق رفتن‌ها و کولر خاموش‌ شدن‌ها رو هم اضافه کنیــــــن. وقتی کسی با میل و رغبت خودش بیاد طبیعتاً آمادگی این گرمــــــــارو داره خیلی اذیت نمیشه و تلاش می‌کنه مدیریتش کنه. (بعدا میگم چطوری)😉 ولی اگر کسی بدون میل و رغبت بیاد، طبیــــــــــعتاً گرمـــای هوا آزارش میده. مثل شوهری که با اصرار همســـــــرش بیاد🤕 یا مثل بچه‌ی کوچیکی که با تصمیم پدر و مادرش بیاد و...👶 بچه‌ها هم فرق دارن باهم یه بچه بساز و آرومه مثل عکس😂 یه بچه نق‌نقو و حساســـه یه بچه تحملش بالاست یه بچه کم ظرفیته، خلاصه تفاوت دارن نمیشه برای همه یه نسخه پیچید👌 خب چطوری گرمارو مدیریت کنیم؟ بعدا مفصل توضیح میدم ولی مثلا در طول روز مطلقا نباید پیاده روی کرد، پیاده روی رو بذارید برای بعد از نماز مغرب تا اول صبح، و از شیش و هفت صبح تِلِپ شین تو یه موکب تا شب. کاری که عمده‌ی ایرانی‌ها سال پیش انجام میدادن. یا مثلا‌ ساعتی از شهرمون حرکت کنیم که غروب برسیم لب مرز و تا میاد صبح بشه برسیم نجف یا کربلا. یا مثلا‌ سه چهار دست لباس زیر و دو دست لباس رو داشته باشیم و مرتب لباس عوض کنیم. لباس های کثیف که جمع شد بندازیم تو لباس‌شور. بعدشم آدمی که چهار روز گرما رو نخواد تحمل کنه، چجوری میخواد با این آستانه‌ی تحمل با بقیه‌ی مشکلات زندگی بسازه؟ بابا پاشو بیا، گرمت شد دوش بگیر بشین کنار مسیر از پیاده‌روی بقیه لذت ببر، والا😏 جمع بندی اینکه هوای عراق گرمه، خیلی هم گرمه ولی برای آدم‌های عادی؛ قابل تحمل مدیریت شدنی و البته لذت بخشه❤️ سفر چند روز زمان می‌خواد؟⏰ آیا باید همه‌ی مسیر رو پیاده بریم؟؟ 🔗همون‌طور که قبلا‌ گفتم، توی این سفر قرار نیست بریم بچسبیم به ، می‌ریم که از مسیر لذت ببریم، توی مسیر رشد کنیم و توشه‌ی یک سالمون رو ببندیم.🔋 📎حالا اگه شرایط مساعد بود یکی دوبار بتونیم می‌ریم توی ، نتونیم هم اصراری نداریم. 🖇خب مسیر کربلا هشتاد کیلومتره و نیاز به هفده هجده ساعت پیاده‌روی داره. طی کردن این مسیر در حالت عادی سه‌چهار روز زمان می‌خواد. 🖋من خودم توی این هشت سال، هیچ وقت کل مسیر رو پیاده نرفتم. گاهی نصف مسیر، گاهی دو سومِ مسیر و... بستگی به شرایط و حالم داره دیگه، ضمن اینکه من عمده‌ی وقتم رو توی مسیر می‌گذرونم و سعی می‌کنم دستکم پنج روز تو راه باشم.📝 خب با این حساب این قدر زمان لازم دارین: حرکت از شهر خودتون تا نجف: یک روز زیارت نجف: یک روز پیاده روی: حداقل سه روز زیارت کربلا: یکی دو روز زیارت کاظمین سامرا: حداقل یک روز حرکت از کربلا تا شهر خودتون: یک روز 🚍 اگه وقتتون کمه میتونین ظرف‌ چهار پنج روز پیاده روی رو شرکت کنین و برگردین، اگه حداقل هفت هشت روز زمان داشته باشین می‌تونین به زیارت کاظمین، سامرا و نجف هم برسین. 📌پس سفر رو طبق شرایطتون شخصی سازی کنید. سوالات و تجربیات از سفر اربعین🌷🌹 http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
❤️ نیـٰاز؎‌نیست‌حتے‌گُفتنِ‌اوضـٰاع‌دلتنگے..؛ بخوان‌از‌چشـم‌هـٰایَم‌آرزو؎ یك‌زیارت‌را🖐🏽 🖤 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸ سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرف‌های رها گفت: _یه حلقه‌ی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت درنیاورده بودی؟ تمام پس‌اندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو . وقتی دید چه حلقه‌ی ساده‌ای گرفته، مُردیم! فکر کرد شرمنده‌ت شد. و ما از شرمندگی دل دریاییش مُردیم! فکر کرد تو ساده‌زیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی باشی. سیدمحمد دست روی شانه‌ی سایه‌اش گذاشت: _راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم میخواد. سیدمحمد به یاد آورد... فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است. نزدیک که شد جوانی را دید ، که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست: _سلام. ارمیا نگاه از قبر گرفت و سیدمحمد را نگاه کرد: _سلام؛ ببخشید، الان میرم. ارمیا که نیم‌خیز شد، سیدمحمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند: _چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ هم‌دوره‌ی مهدی بودی؟ ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید: _آره. سیدمحمد: _از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم. ارمیا: _من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟ سیدمحمد: _هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونه‌مون شده. بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده. ارمیا: _سال‌ها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو . با دوتا از بچه‌ها تصمیم گرفتیم بریم . هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود... گفتنش راحت نیست، اما و حقیقت گاهی از زهر تلخ‌تر. کلا معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم. تا اونشب و توی اون برف..زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سیدمهدی رو دیدم. گذاشت سرم، داد دستم، دست رو شونه‌م گذاشت. و گفت: _ خالی نمونه داداش! گفتم: _اهلش نیستم. گفت: _اهلت میکنن! گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره. گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره. گفتم: _بلد نیستم گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم. گفتم: _تو شدی؟! گفت: _همسایه‌ایم. گفتم: _من زنده‌ام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا! گفت: _همسایه‌ایم رفیق. گفتم: _منم میشم؟ گفت: _شهادت خیلی نزدیکه. گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟ گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره. گفتم «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة». اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد. گفتم: _زن و بچه داشتی. گفت: _ دستم بودن. حالا هم می‌سپرم دست تو. گفتم: _تو که گفتی شهید میشم! گفت: _گفتم همسایه‌ایم. گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟ گفت: _شهادت تو ؛ اما من میکنم. گفتم: _تنهام نذاریا... گفت: _دست رفاقت بدیم؟ دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم. گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟ گفت: _روزگار آیه بعد از منه گفتم: _میدونی چی میشه؟ گفت: _همه‌شو نه، اما میدونم باید چی بشه. گفتم: _حال زنت ! گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب باشه، اما براش ! گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده! گفت: _از روزی که کنه میترسم، روزی که با اشتباهش باد ببره. گفتم: _مواظبش باش! گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش! همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سیدمهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سیدمهدی نگرانشه. سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد: _دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶ آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت: _آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید: _نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم. آیه: _دلم براش تنگه. ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه. آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم. ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم. آیه: _مرد خوبی بود! ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش. آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟ ارمیا: _بپرس آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟ ارمیا خندید: _تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب! آیه لبخند زد: _چرا خب؟ ارمیا: _مسئول پرورشگاه عشق اسم‌های پیامبرا رو داشت. مارو آوردن پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود. آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟ ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم . احتمالا توی از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم. آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.! ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال. آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته. ارمیا: _مردم زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات ! اونا دنبال یه اتفاق‌ن که درباره‌ش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که زن‌ها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونه‌هاشون میپوسونن. آیه باش! باش! باش! بگو زنده‌ای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم که نقد مردمه و تو کار هم میکشن و حق خودشون میدونن کنن و بدن. یادته قصه‌ی مریم خانوم که کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟ ************* مسجد شلوغ بود... دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ، صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار ساله‌ی آیه برای پدرش شعر میخواند: 🎙مامانم گفته واسه‌م از بابا آقا گفت برو بابا رفت به جنگ مامان گریه کرد بابا رفت حرم بابا شد شهید زینب گریه کرد بابایی نداشت تا برن سفر بابایی نداشت تا برن حرم شد بابایی زینب بود بابایی نبود مامان کرد زینب نگاه کرد عکس بابایی با روبان بالای دیوار داشت میکرد نگاه زینب گریه کرد مامان گریه کرد بابا میخنده بابا خوشحاله آخه عزیزه بابا شهیده بعد گفت: _من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همه‌ش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم صدای هق‌هق آیه به گریه‌های بلند بلند تبدیل شد. ضجه‌های فخرالسادات دل زن‌ها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سیدمهدی را به آغوش کشید و بوسید. مراسم که تمام شد، آیه صدای پچ‌پچ‌هایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد، همه او را شماتت میکردند. بغضش سنگینتر شد..... " چه کنم با این نامردمی‌ها سید؟ چه کنم که راحت دل میشکنند. گاهی سر میشکنند، گاهی خنجر از پشت میزنند. " بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشک‌های پر از دلتنگی میزدند.گاهی دل میسوزاند. ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی ، و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بی‌اهمیت است اما حالا وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیه‌ای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاه‌های سنگین نصیبش میشد. آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود.... که زن‌عموی سیدمهدی گفت: _رسم خانواده‌ی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بی‌خبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟ فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد: _چرا شرم زن‌عمو؟ خلاف شرع کردیم؟؟ _نه! خلاف عرف رفتار کردید. سیدمحمد: 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
بہ سن وسال جوانے ڪه نیسٺ ناڪامے هرآنڪه مُرد و را ندید ناڪام اسٺ 🕌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa