eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
492 دنبال‌کننده
12هزار عکس
6.8هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✍ وقـتی حـجابـمون حـفـظ بشـہ چـشـممون پـاڪـ مـیـشـہ وقـتی چشـممـون پـاڪـ شـد دلـمـون پـاڪ مـیـشـہ♥️ وقـتی دلـمون پـاکـ شـد خـــدا عــاشقـمون مـیشـہ وقـتی خدا عاشقمـون شد مـیشیـم🥀🌷 🔰 شهید‌ابراهیم‌هادی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✅ وصیت سید علی اعتصامی خطاب به همسرشان: هرگز ديگران را مكن به خصوص توجه داشته باش در میهمانی ها و در مجالسى كه چند زن با هم هستند بيشتر غيبت واقع می گردد لذا آنها را كن و اگر توجه نكردند 🍂، حتى اگر خواهرانم بودند مجلس را ترک كن.⛔️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
خواهر شهید می‌گفت : 🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، 🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شد... ‼️ اگر مثل  هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد نکنیم. ✨شادی روح شهدای اسلام صلوات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دیروز سید مرتضی حسینی دم مرز شد ولی نه براش هشتکی زدن، نه تجمعی شد، نه علیه تروریست‌هایی که این سرباز رو کشتن شعار دادن، نه دانشجوهای دانشگاههای خاص براش تحصن کردن و نه حاضرن بفهمن که خون اینجور آدما برای چی ریخته میشه، همونایی که ادعای فیکِ زندگی و آزادی دارن. 🗣Muhammad Siahroudi
«گفتم: «محسن جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».  معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده». ... (خاطرات همسر شهید) 🌹هفتم آذر سالگرد شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده🌹 برای شادی روحش صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر و مادرم کجان؟ 🔹۴۰ روز بعد از حادثه تروریستی شاهچراغ، «آرتین» هنوز نمی‌تواند نبودن پدر و مادرش را قبول کند. خدایا شرمنده ایم. خدایا 😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و حال از این قاب هم ببینیم تمام زندگیمونو شرمنده شهدا هستیم اصابت گلوله ب پهلوی شهید سخندان دلیلی برای ذکر یا زهرا گفتنش شد 🖤💔 شهید دو شهید در یک قاب ▪️ڪانال مدافعان حـــــرم 🌐 @Iran_Iran https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
به این فکر میکنی که شهید شی؟! شهید یعنی چی؟!🤔 کسی که زندگی و خانواده و دنیاشو ول کنه و بره تو جنگ یه گوله بخوره و بره پیش خدا؟! این اشتباه ماست... یعنی کنترل شهوت یعنی گناه نکنی... یعنی به فکر خدا باشی... یعنی لذت حلال ببری... یعنی دغدغه ی دین داشته باشی... یعنی خوش اخلاق باشی... مهربون باشی... یعنی کسی رو نرنجونی... یعنی غیبت ممنوع... یعنی همیشه و هر لحظه خدا خدا خدا... اونوقت اگه تو رختخوابتم بمیری میشی...😉 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕊 🍃آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسید جوان شغل شما چيست؟ گفت: طلبه هستم.آیت الله بهجت فرمود:بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️ آیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست؟ گفت:فرهاد آیت الله بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید. 🍃 شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود،درشب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394 در سوریه به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخرین پنجشنبه سال یاد میکنیم از شهـــدا که عِنــدَ رَبِّهــم یُرزَقوننــد... تو رفتـی وطن خونـه غـم نشـه سرِ ما جلو هیچکس خم نشه نوشتــی با خونت بمیــرم ولــی یه مو اَزسرِ این وطن کم نشه 🏷 🏷 http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پیام جواد محمدی به بی‌حجاب‌ها و کسانی که ترویج بی‌حجابی می‌کنند!!! ✅ @iransiasat_ir 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« شهید کُنت لوکا گائتانی کیست؟» 🔹پدرش مالک بزرگترین کارخانه شراب ایتالیا 🍷و مدیر مرکز ساخت‌ فیلم‌های... 🤭🔞 🔹کنت لوکا به همراه اِدواردو آنیلی به ایران آمده و مسلمان و شیعه شد. 👈 ثروت، شهرت و محل زندگی دلیلی برای فساد و گناه نیست.👌 بمناسبت سالگرد شهادت کنت لوکا🌷 .
نوع واکنش و رفتار آن دختر بی حجاب در مواجهه با آن ۲جوان هرزه ،به وضوح نشان می‌دهد که آنها با یکدیگر، رفاقت و روابط ... داشته اند😡 لذا آن دختر نیز قطعا شریک این جنایت است و باید محاکمه و‌مجازات شود وقتی عرصه عمومی جامعه توسط مومنین رها شود، آنگاه به محلی برای جولان و‌ عرض اندام اوباش و هرزگان تبدیل خواهد شد و نتیجه اش میشود؛ شهادت مظلومانه 😭 👈امام علی ع؛ اگر امر به معروف و نهی از منکر را ترک کنید، اشرار بر شما مسلط خواهند شد و هر چه دعا کنید، به اجابت نخواهد رسید https://eitaa.com/omidreza_sattari https://rubika.ir/Omidreza_sattari
اگه یه دختر ورزشکار درجه چندمی کرده بود الان کارناوال راه مینداختن که برن دیدنش!!! 🙏یکی به وزیر ورزش بگه پهلوان کشور سه مدال طلای خودشو به مادر سه تقدیم کرده... ✍استاد پورآقایی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیندپسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه...چی می‌خوای برات بفرستم؟ مادر می‌گوید: چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم... می‌دونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!🥀 پسر می‌گوید: نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون! .بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد! قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن... خبر می‌پیچد! پسر دیگرش، این‌ را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند... حضرت آیت‌الله نوری همدانی نزد مادر شهید می‌روند! قرآنی را به او می‌دهند که بخواند! به راحتی همه جای قرآن را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه! میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!» مادر شهید شروع می‌کند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط آیت الله نوری با گریه، چادر مادر را می‌بوسند و می‌فرمایند: «جاهایی که نمی‌توانستند بخوانند متن غیر از قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»✨ "شهید کاظم نجفی رستگار" شمع محفل بشریت اند ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خوابی که دختر محسن الهی دید و هدیه‌ای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد... 🌹 https://eitaa.com/masereatesal
°•☆🕊 سالروزشهادت شهید مدافع حرم حامد جوانی که بدون ۲ دست و ۲ چشم به شهادت رسید در وصیت‌نامه خود نوشته بود: آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع) در دفاع از حرم اهل بیت به شهادت برسم شهدارایادکنیم با ذکر صلوات🌱 ْ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگویید خانم چادری بلکه بگویید زنده، مجاهد فی سبیل الله... اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍روایت قاسم صادقی همرزم از زیارت خاص علیه سلام توسط و او گفتم شراب وصل به " اوباش" می‌دهند؟ با خنده گفت: بنده‌ی "او" باش، می‌دهند..! 😭😭😭 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸ سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرف‌های رها گفت: _یه حلقه‌ی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت درنیاورده بودی؟ تمام پس‌اندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو . وقتی دید چه حلقه‌ی ساده‌ای گرفته، مُردیم! فکر کرد شرمنده‌ت شد. و ما از شرمندگی دل دریاییش مُردیم! فکر کرد تو ساده‌زیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی باشی. سیدمحمد دست روی شانه‌ی سایه‌اش گذاشت: _راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم میخواد. سیدمحمد به یاد آورد... فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است. نزدیک که شد جوانی را دید ، که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست: _سلام. ارمیا نگاه از قبر گرفت و سیدمحمد را نگاه کرد: _سلام؛ ببخشید، الان میرم. ارمیا که نیم‌خیز شد، سیدمحمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند: _چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ هم‌دوره‌ی مهدی بودی؟ ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید: _آره. سیدمحمد: _از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم. ارمیا: _من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟ سیدمحمد: _هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونه‌مون شده. بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده. ارمیا: _سال‌ها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو . با دوتا از بچه‌ها تصمیم گرفتیم بریم . هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود... گفتنش راحت نیست، اما و حقیقت گاهی از زهر تلخ‌تر. کلا معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم. تا اونشب و توی اون برف..زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سیدمهدی رو دیدم. گذاشت سرم، داد دستم، دست رو شونه‌م گذاشت. و گفت: _ خالی نمونه داداش! گفتم: _اهلش نیستم. گفت: _اهلت میکنن! گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره. گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره. گفتم: _بلد نیستم گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم. گفتم: _تو شدی؟! گفت: _همسایه‌ایم. گفتم: _من زنده‌ام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا! گفت: _همسایه‌ایم رفیق. گفتم: _منم میشم؟ گفت: _شهادت خیلی نزدیکه. گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟ گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره. گفتم «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة». اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد. گفتم: _زن و بچه داشتی. گفت: _ دستم بودن. حالا هم می‌سپرم دست تو. گفتم: _تو که گفتی شهید میشم! گفت: _گفتم همسایه‌ایم. گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟ گفت: _شهادت تو ؛ اما من میکنم. گفتم: _تنهام نذاریا... گفت: _دست رفاقت بدیم؟ دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم. گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟ گفت: _روزگار آیه بعد از منه گفتم: _میدونی چی میشه؟ گفت: _همه‌شو نه، اما میدونم باید چی بشه. گفتم: _حال زنت ! گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب باشه، اما براش ! گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده! گفت: _از روزی که کنه میترسم، روزی که با اشتباهش باد ببره. گفتم: _مواظبش باش! گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش! همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سیدمهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سیدمهدی نگرانشه. سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد: _دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿٢٧﴾ (آن هنگام به اهل ایمان خطاب لطف رسد که) ای نفس (قدسی
اینو یادمون باشه که انسان مومن وقتی میشه دستانش برای گره گشایی مشکلات عالم بازتر میشه... همونطور که بعد از شهادتش تاثیر بیشتری بر جهان داشت... روح بزرگ این عزیزان وقتی از قفس تن آزاد بشه به همه عوالم پرواز خواهد کرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
روز ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ که اسمت رو می‌نوشتم روی برگه‌ی رأی‌م، هرگز تصور نمی‌کردم دارم حروف اسم یک رو با قلمم روی برگه‌ی رأى ثبت می‌کنم. خدا رو شکر که قلمم مزین شد به اسم شهیدت خدا رو شکر که با افتخار ازت حمایت کردم خدا رو شکر که شرمنده‌ت نیستم در همین حد💔
بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد! من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمیدونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی میخواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده! خنده های مصلحتی! حرفهای متفرقه! گویا این بود چیزی شده که نمیخواد بگه! دستش را گرفتم و گفتم: _امیررضا چیزی شده ؟ من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟! اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت: _دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر... و دیگه ادامه نداد! چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم: _بخاطر کرونا!؟ سرش را به نشونه تایید تکون داد... دوباره پرسیدم : _زن و بچه هم داشت؟! نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد... نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند.‌.. امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت: _هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد...میدونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بیخیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی شدند این انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! و اینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب! نفس عمیقی کشید و سکوت کرد... سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست... بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمیدونستم حال مرضیه چه میشود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال میزدم! کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد! عصر زینب زنگ زد و گفت: _قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه خیلی خوشحال شدم و گفتم: _ان‌شاالله میام ببینمش. گفت: _نمیخواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد... گفتم: _آقام امروز اومده گفت: _عه چقدر خوب! چشمت روشن... بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: _پس سمیه میتونی... و بقیه حرفش را خورد! گفتم: _چیه؟! زینب بگو... گفت: _نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد... گفتم: _حالا تو بگو ببینم میتونم انجامش بدم یا نه! گفت: _نیروی بیمارستانمون خسته ان از اونطرف هم من باید دوباره برم غسالخونه...‌ اینجا نیاز داریم به یه سر تیم.... اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. گفتم: _جدی میگی زینب من میتونم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa