eitaa logo
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
954 ویدیو
0 فایل
••{﷽}•• _مـھـد۪ا۽‍:آࢪامـش شــب... _ و‌خداۍ‌لبخند‌هاۍاز‌تہ‌دل:))'❤️‍🩹 _محَتوا؟ﺷِﭑِﯾَــد۪ د۪لـيٚ شرو؏ ○●۱/ ۱ /۱۴۰۳○● ڪپے‌؟!حلالہ ولے‌ فورش قشنگ تࢪه🍃 فلذآ ڪُل ڪانال ڪپے نشه! اطـݪـا؏اٺ مـھـد۪ا۽‍🔗🗒↓ @Mehdat پایانمون ؛ انشالله شهادت(:
مشاهده در ایتا
دانلود
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 حدود یک ساعت فقط طول کشید تا اساب بازی ها رو جمع کنم و یک ساعت هم طول کشید بچینمشون. در کمد محمد رو باز کردم چند دست لباس کثیف بود که انداختم توی سبد رخت چرک ها و بقیه لباس هاشو مرتب چیدم. اما اتاق پر از خاک بود انگار که درست بهش نمی رسیدن. یهو محمد تو خواب شروع کرد به سرفه کردن. نه یکی نه دوتا بلکه سرفه های زیاد. سریع سمت ش رفتم و توی بغلم گرفتمش تکون ش می دادم بلکه از خواب بیدار بشه بتونم بهش اب بدم. یهو در به شدت باز شد که هینی کشیدم پدرش با اسپری اسم سریع اومد داخل و چند پیش توی دهن محمد زد که اروم گرفت و بی حال توی بغلم رها شد و زمزمه هایی می کرد توی خواب که فهمیدم داره می گه مامانی! توی بغلم تکون ش دادم و گفتم: - جانم من همین جام عزیزم بخواب. پدرش کلافه بلند شد و اتاق و متر می کرد با صدای ارومی که محمد بیدار نشه گفت: - پسرم اسم داره هر لحضه ممکنه تنگی نفس بیاد سراغ ش نباید چشم ازش برداری. محمد و از روی تخت بلند کردم و سمت در رفتم که گفت: - چیکار می کنی این بچه خوابه! لب زدم: - مگه نمی گین تنگی نفس داره یه نگاه به اتاق و وسایل و کمد بندازین همه رو خاک برداشته این مثل سم می مونه براش. با عصبانیت نگاهی به اتاق انداخت و گفت: - خیلی خوب محمد و بزار روی کاناپه به صغرا بگو بیاد. همین کارو کردم و محمد و روی کاناپه خوابوندم و یه پتوی کوچیک روش گذاشتم. توی اشپزخونه رفتم دوتا خدمتکار اینجا بود: - ببخشید اقا گفتن صغرا خانوم بیاد. یکی شون بلند شد و همراه ام اومد. همین که وارد اتاق شدیم چنان دادی زد که از ترس قالب تهی کردم. وای خدا این چقدر بی اعصابه! صغرا خانوم که در حال موت بود. بعد از داد و فریاد و تهدید هاش صغرا خانوم گفت: - اقا مشکل چیه؟من چیکار کردم؟ پدر محمد رو به من گفت: - بهش بگو تا بفهمه. به صغرا خانوم نگاه کردم و گفتم: - محمد اسم داره و خاک براش مثل سمه کل اتاق و وسایل ش رو خاک برداشته اتاق ش به حدی باید تمیز باشه که بشه توش جراحی کرد اگر هر روز به طور عالی نظافت بشه اسم محمد هم کم کم برطرف می شه. اقا جلو اومد و گفت: - من کار دارم می رم بیرون صغرا هر چی این دختره گفت انجام بدی و گرنه خودت می دونی با خودم و قرارداد فسخ شده! بعد هم از اتاق بیرون رفت و درو کوبید.
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سمت صغرا خانوم رفتم و گفتم: - توروخدا ببخشید من فقط بهش گفتم خاک برای محمد خوب نیست نمی دونستم سر شما خالی می کنه! صغرا خانوم گفت: - تقصیر تو نیست دختر اقا همیشه همین جور عصبیه! سری تکون دادم که در باز شد و محمد خابالود اومد داخل و درحالی که چشاشو می مالوند گفت: - مامانی بابایی چرا عشبانیه؟(عصبانیه) خم شدم و بغلش کردم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی شونه ام گذاشت و گفتم: - چیزی نیست عزیزم تو بخواب. اومدم برم که صغرا خانوم گفت: - خانوم کجا من که نمی دونم باید چیکار کنم باید باشین. با صدای ارومی گفتم: - محمد و بخوابونم بیام. سری تکون داد توی سالن رفتم و روی مبل گذاشتمش پتو رو روش کشیدم و اروم اروم به پشت ش زدم تا که خواب ش برد. توی اتاق برگشتم و تمام لباس های امیرعلی رو جمع کردم دادم از نو بشورن کبرا خانوم و صغرا خانوم مشغول وسایل اتاق و بردن بیرون و کامل اتاق رو شستیم وقتی کامل مطمعن شدم خاک نیست وسایل و از اول چیدم. انقدر کار کرده بود کمرم صاف نمی شد! روی تخت محمد نشستم تا نفسی تازه کنم. صغرا خانوم یه لیوان شربت چهار تخمه بهم داد که تشکری کردم و ازش گرفتم. کنارم نشست و گفت: - چه چشم و ابرویی چه خوشکلی دختر تو رو چه به کلفتی حیف این بر و رو نیست؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - چی بگم هر کی باید خرج خودش رو در بیاره صغرا خانوم راستی یه سوال داشتم مادر محمد کجاست؟ صغرا خانوم گفت: - والا چی بگم اقا و همسر سابق شون پسر عمو دختر عمو ان به خاطر نسبت فامیلی عروسی کردن از شما چه پنهون خانوم این دختر عموی اقا اصلا دختر سنگین و رنگینی نیست نیم وجب پارچه نمی پوشه شرم و حیا نداره که به خاطر همین بی ابرو بازی هاش و این پسر شهری هایی که باها‌شون رفت و امد داشت و صد البته خانوم اصلا دلخوشی از اقا و اون طفل معصوم اقا زاده ندارن اقا زاده که دید به فکر زندگی ش نیست و اصلا به اقازاده نمی رسه بلکه چند بار کتک ش زده طلاق ش داد و بس! ناراحت سری تکون دادم و گفتم: - اخه مگه بچه زدن داره؟چطور دستشو روی اون طفل معصوم بلند می کرد؟
.💔>>
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
.💔>>
این‌دختࢪها...! واسه‌ࢪوسری‌وچادࢪ،پدࢪمیدن💔:)! 🕊-
4_5889005950773237151.mp3
9.65M
سخته ِ ، دوری‌ازمحبوبت💔:) .
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
❤️‍🩹
دِلگـرمۍِما تِڪیـه‌بِہ‌دیوارحُســـین‌اَست!♥️
بِسم‌ِࢪَبِّ‌فاطمہ🌸🫀!'
"🧡🌞>>
"مـھـد۪ا۽‍ .ʍuɦda"
"🧡🌞>>
هُوَالَّذی‌جَعَلَ‌الشَّمسَ‌ضِیَآءً‌وَالقَمَرَنُورًا⦆ اوست کسی کہ خـورشید را روشنایی بخشید و ماه را تابان کرد.. -سوره‌ی‌شریف‌یونس‌،آیه‌ی‌۵۝،
پنجم ربيع الاول “سالروز وفات حضرت سكينه بنت الحسين«؏» تسليت باد🖤."