گفت شرح حسن لیلی میدهم
خاطر خود را تسلی میدهم
ناچشیده جرعهای از جام او
عشقبازی میکنم با نام او
#حکایت
تا یکجایی
نبودنت را
میتوان تحمل کرد
زنده بودن ما
به پای غفلت است
نه تحمل...
#حکایت
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
#حکایت
نه شکوفهای نه برگی
نه ثمر، نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان
ز چه روی کِشت ما را!
#حکایت
لطف حسین ما را،
تنها نمیگذارد
گر خلق واگذارند
او وا نمیگذارد!
#حکایت
تأملات | تولايى
آن غل که ز زنجیر سر زلف نهادند بر پایِ دلِ عاقل و دیوانه، تویی تو یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم آ
خلق اطفالند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
#حکایت
گیرم چشم سر کور است
باید با چشمِ دل پیاش گشت...
📚شازده کوچولو
#حکایت
@m_a_tavallaie
تأملات | تولايى
خدا دوست دارد بندهاش تسليم باشد و او براي بندۀ خود اختيار كند، نه آنكه بنده چيزي را اختيار
از حال ما زِ اهلِ شریعت سوال شد
هر مذهبی -به غیر جنون- گفت مرتدیم!
#حکایت
#نفیسهسادات_موسوی
ای عشق! من که عقل خود از دست دادهام
دیوانهام مگر که تو را هم رها کنم؟
#حکایت
ارجع،
بدونك
لقد ذقت طعم الحياة،
تجعل روحي مرارة
طعمها مثل الموت.
«برگرد،
بدونِ تو
طعمِ زندگی را چشیدهام،
جانم را تلخ میکند
مزهی مرگ میدهد.»
#إحسین_صاین
#حکایت
شنیده ام ز رفیقان، به حلقه ی مویت
دخیل هر که ببندد جواب می گیرد!
#حکایت
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران
آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را
✍صائب تبریزی
#حکایت
این قدرت نیست که بر تاریکی چیره میشه، بلکه نوره!
🎬The Lord of the Rings: The Rings of Power: S2E8
#حکایت
اگر قطار رو اشتباه سوار شدی، همون ایستگاه اول پیاده شو؛ چون هر چی دورتر پیاده بشی سفر برگشت خیلی گرونتر میشه
#حکایت
تو و بدمستی و رندی و میْآشامیها
من و خون خوردن و رسوایی و ناکامیها
نشئهای نیست به غربت می رسوایی را
به وطن میبردم خواهش بدنامیها
✍#جویای_تبریزی | #حکایت
@m_a_tavallaie
+چطوری در مورد چیزی که نداری میتونی داستانسرایی کنی؟
-نمیدونم از چی صحبت میکنی
+عشق!
-میدونی، آدما اغلب راجع به چیزی که ندارن زیاد فکر میکنن...
🎬The Wild Robot 2024
#حکایت
اژدهای کوچک پرسید: «اگه بعضی ها از من یا کارهام خوششون نیاد چی؟»
پاندای بزرگ گفت:«تو باید راه خودت رو بری؛ بهتره اونها رو از دست بدی تا خودت رو»
📚پاندای بزرگ، اژدهای کوچک
#حکایت
_حاج آقا! چرا از عقاید یک عده آدم منحرف دفاع میکنین؟
+منحرف؟ مثلا کی؟
_مولوی، بایزید، آقای خمینی و آقای طباطبایی
+خب چون فکر میکنم کلیت اندیشه این بزرگواران درسته و خیلی ارزشمند
_آخه فکر من و شما که ملاک نیست!
+بله! فکر هیچکس جز معصوم، غیر قابل خدشه نیست؛ حالا میفرمایید چیکار کنم؟
_هیچی...کتاب اعتقادات مرحوم مجلسی رو بخون و حرف ایشون رو قبول کن!
*بر اساس یک مکالمه واقعی🙃
#حکایت
«طبیعت با پاییز، بهمون نشون میده رها کردن چقدر میتونه زیبا باشه...»
📚پاندای بزرگ، اژدهای کوچک
#حکایت
صبح از جلسه داشتم میومدم بیرون؛ خیابونا خلوت، هوا سرد. خیلی خلوت و بالنسبه خیلی سرد.
رو به روی درمانگاه هلال احمر چهارراه نخریسی، یک خانومی،حداقل ۷۰ ساله رو زمین نشسته بودن و بلند گریه میکردن؛ رفتم جلو، پرسیدم:
_مادر! کاری از من برمیاد؟
+هیچ کاری ازت ساخته نیست!
بعدم روشون رو گرفتن اونور و ادامه گریه...
چه از حیث بلاغی، چه از حیث مضمون، از تمام نیم ساعتی که برای مردم صحبت کرده بودم اثرگذارتر بود این حرف
#حکایت
[اولی]: حاج آقا! سلام علیکم!
[من]:و علیکم السلام
[دومی]:چرا به اینا سلام میکنی؟ آدم نیستن که!
اولی ظاهر ما رو دید، دومی باطن منو...
#حکایت
[در حالی که داره از وضع مملکت شکایت میکنه]:
_من نمیدونم این دولتمردا با کدوم عقلی مسئول شدن؟!
+عزیزم! دولتمرد با رأی مسئول میشه نه عقل.
#حکایت