روبهروی مسجد امام زمان. آپارتمانی فکسنی، بدون آسانسور، پر پله تیز، طبقه سوم. نفسنفسزنان میرسیم پشت درِ چوبی قدیمی. رفیقم میگوید: "مستاجر بوده!"
یک واحد قوطی کبریت. اهل خانه با گرمی استقبال میکنند.
همسر جوانش میگوید: ۷ماهه اومده بودیم سر خونهزندگی.
علیرضای تکپسرِ تهتغاریِ دهسالگی یتیم میشود. در جلسه خواستگاری شرط میکند باید با مادرم زندگی کنیم. خانمش قبول میکند. مهریهاش میشود ۱۴سکه.
مادر پیر علیرضا یواش میگوید: "الان تو راهی داره، علیرضا اسمشم انتخاب کرد؛ زینب"
_پنجره رو باز میکرد؛ میگفت میبینی مامان؟ امام زمان ما رو دوست داشت، همسایه مسجدش شدیم!
پدرخانمش میگوید: شب عروسی چندتا جوونهای فامیل آهنگ گذاشتن تو ماشین. دمغ شد. میگفت از مسجد و امامزمان خجالت کشیدم!
با علیرضا و مادرش میروند سمت گلزار. میرسند نزدیک پل. بخاطر پادردِ مادرش میگوید: "شما یواشیواش بیاید من جلوتر میرم" خانمش بریدهبریده میگوید: "قدبلندش رو از بین جمعیت میدیدم!"
یک لحظه صدای انفجار را میشنوند. مات و منگ میمانند. گردوخاک که میخوابد زنگ میزند به گوشیاش. آنتن نمیدهد. اجازه نمیدهند جلو بروند. پراکنده میشوند سمت درختها. هرچه زنگ میزند بوق نمیخورد. میرود به خادمی میگوید از پشت بلندگو صدایش بزنند. جواب نمیگیرد.
امید داشته زخمی شده. برمیگردد سمت ماشین. متوسل میشود به حضرت زهرا(س). حدیث کسا را شروع میکند. در گروهی عکسش را میبیند؛ مجروح افتاده روی زمین.
تا دوازده شب دربهدر توی بیمارستان میافتد دنبالش.
#کربلای_کرمان
#طلبه
#شهید_علیرضا_محمدی_پور
🆔️ @m_ali_jafari