eitaa logo
محمدعلی جعفری
6.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
262 ویدیو
0 فایل
صفحه شخصی محمدعلی جعفری ♦️ نویسنده ♦️ مؤسس محفل نویسندگان منادی ➡️ @monaadi_ir ⬅️ 📚 آثار: تاوان عاشقی، تور تورنتو، جاده یوتیوب، آرام جان، سربلند، عمارحلب، قصه دلبری، وزیر قلابی و... راه‌های ارتباطی: 🆔 @m_ali_jafari8 🆔 Instagram.com/m_ali.jafari
مشاهده در ایتا
دانلود
دو سه نفر واسطه کردم دادستان یزد را توجیه کنند. می‌خواستم لیدرهای بازداشتی را ببینم. طبق گذشته جز اولویت‌های مسئولین نبود. جوابی نرسید. کم و بیش سروصداها خوابید. رفتم پی کارهای روی زمین‌مانده‌ام. آخرشب ابراهیم زنگ زد. گفت: حاضری بری زندون؟ گفتم: برا چی؟ گفت: برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون! گفتم: باشه، برای این هوای آلوده! قطع کرد. نیم ساعت بعد زنگ زد. _ صبح زندون باش! _ برم پیش کی؟ قرار شد خبر بدهد. از دوستان هنری مشورت گرفتم. مخالف رفتنم بودند. _ اعتبارت می‌خوره زیر سقف! برچسب می‌خوری! تحریم می‌شی! ته دلم خالی شد. از آن حس‌هایی آمد سراغم که باید کبریت بکشی زیر یک نخ ونستون. سر ماشین کج کردم سمت خیابان مسکن. مثل همیشه عوض دخانیات؛ فست‌فود تزریق کردم. با لیموناد. ابراهیم شماره فرستاد: "مهدی قاضی ناظر زندان." چند بار خواندم تا به ویرایش دقیق برسم. _ مهدی، قاضیِ ناظرِ زندان چقدر پسرخاله شده باهاش که اسمش را سیو کرده! نوشتم: وسیله چی بردارم؟ پرسید: برای چی؟ نوشتم: برای توی کوچه رقصیدن! گرفت حرفم را. _ فقط خودت برو. _ بدون گوشی و رکوردر که نمیشه! _ لاممکن! ⭕️ ادامه دارد... ✍️ 🆔️ @m_ali_jafari
_استخونام درد می‌کنه! خمار اینستاگرامم. _خماری؟! بیا ماساژور داریم! _ماساژور؟! فیلترشکن می‌خوام! _فیلترشکن؟! خود فرانسه رو آوردیم اینجا! صبح رفتم دفتر حسین. تا رمز وای‌فای‌شان را زدم دنیا به‌رویم باز شد. بدون فيلترشکن! گویی جلوی طاق پیروزی شانزه‌لیزه به نت وصل شده باشی. پهنای باند قد نیش باز خرس گریزلی! لو نداد چطور پل زده‌اند. هنری‌های یزدی استوری زده بودند: _فهمیدن قراره برم؟! حسین خندید: خبر نداری؟ م.ح را گرفته بودند؛ یکی از سلبریتی‌های یزدی. نمی‌شد پرت از ماجرا نشست جلوی لیدرها. اوضاع اغتشاشات را رصد کردم. هرچه به آقامهدیِ قاضیِ ناظرِ زندان زنگ زدم جواب نداد. ابراهیم هم در دسترس نبود. تا ۱۱ مثل قحطی‌زده‌های آفریقایی همه پست و استوری‌ها را دید زدم. آقامهدی جواب داد. گفت: خودم نیستم؛ دم در بگو هماهنگه! سالن ورودی زندان غلغله بود. زن‌ها گریان و مردها غیض‌آلود. سرباز کلافه بود. نمی‌دانست از داخل سوراخ یک‌وجبی شیشه جواب کی را بدهد؟ عقب‌تر ایستادم. جوانی به مرد سیبیلوی کنار دستش گفت: مادرشو ببر گریه‌زاری کنه آزادش می‌کنن! پیرمردی پشت دست می‌زد: تف به اولاد نادون! زنی پیله کرده بود کیف و گوشی ببرد داخل. سرباز اعصاب فولادی داشت. احتمالا جو این روزها بی‌تاثیر نبود در مردم‌داری‌اش. از لای جمعیت خودم را رساندم جلوی سوراخ شیشه. _می‌خوام برم پیش قاضی ناظر زندان. _برای چه کاری؟ از زبانم پرید. _برای تصویر تکرار این لحظه! براق شد توی صورتم. _۱۲ میاد! _گفته تو اتاقش بشینم! _کسی به ما چیزی نگفته! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔️ @m_ali_jafari
سرباز صدا زد «گوشی!» حق به جانب پرسیدم «برای چی؟» گفت «برای این بهشت اجباری!» چشمانش خندید که بی‌حساب شدیم! گفتم «هماهنگ کردم!» سرش را برد سمت سوراخ شیشه. _بذار تو کمد! جلوی دفتر آقامهدی جای سوزن‌انداختن نبود. به نوبت داخل می‌رفتند. از در و دیوار هول و هراس می‌بارید. مخصوصاً سه‌چهار نفری که از صبح منتظر نشسته بودند. از بین جمع رفتم داخل. خودم را معرفی کردم. آقامهدی از پشت میز بلند شد. تحویل گرفت. گفت صبر کنم تا کار ارباب‌رجوع‌ها را راه بیندازد. زنی درخواست مرخصی داشت برای شوهر زندانی‌اش. آقامهدی گفت «یک ماه بعد بیا!» اشکش چکید «زن نیستی بفهمی زیردست مادرشوهر بودن یعنی چی؟ نمی‌فهمی دست‌دراز کردن برای پول پوشک بچه‌ات یعنی چی؟!» _دوهفته دیگه بیا! رفت. نفر بعدی مادر یکی از همین سیاسی‌ها بود. رنگ و روپریده می‌گفت بچه‌اش بی‌گناه است؛ داشته از کنار آشوب‌ها رد می‌شده! آقامهدی حرف‌های این مادر را شنید. تا ته. اسمش را زد توی سیستم. _دوسه روز دیگه با قرار وثیقه آزاد میشه! زن دستانش را بالا برد. دعا کرد به جان آقامهدی. گفت توی این چند روز فقط شما با انرژی مثبت به حرف‌هایم گوش دادید. آقامهدی پرسید «می‌خوای چی بنویسی؟!» گفتم «راستشو بگم؟» خندید. گفتم «خودمم نمی‌دونم. باید برم کف زندون حرفا رو بشنوم و آدما رو ببینم! بعد تصمیم می‌گیرم!» _از من چی می‌خوای؟ _با لباس زندونی برم تو بند؛ بدون محدودیت زمان! _شبم بخوابی؟ _بله! _برای چی؟ _برای آزادی! _نمیشه! _چرا؟ _برای ترسیدن به وقت بوسیدن! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔️ @m_ali_jafari
به مرگ گرفتم تا به تب راضی شوند. آقای قاضیِ ناظرِ زندان همراهم شد. تازه فهمیدم فامیلش مهدی است. -با لباس شخصی و رکوردر تا هر موقع شب خواستی بمون! خواب بی‌خواب! گفت لیدرها باشد برای بعد، فعلا برای دست‌گرمی برو پیشِ خلاف‌سبک‌ها. عدل آن روز شلوار شش‌جیبِ s.313 پوشیده بودم. به ضمیمه‌اش پیراهن روی شلوار و کپه ریش را تصور کنید. لنگ نبسته با آقای مهدی پریدم وسط استخرِ بند. برخلاف تصورم که باید دو طرف سالنی زندانی‌ها را پشت میله ببینم، رفتیم داخل یک سوئیت‌مانند. هوایِ سنگین و چرب و دلگیر اتاق خورد توی صورتم. بیست نفر جوانِ شق و رق. با زیرشلوارهای پارچه‌ایِ مامان‌دوزِ چهارخانۀ صورتی و زیرپوشِ بدن‌نمایِ شیری‌رنگ. با اشاره وکیل بند چهار نفر جلو نشستند. بقیه هم پشت سرشان. پادگانیِ پادگانی. یک‌صدا فریاد زدند «سلامٌ علیکم!» با همان لحنی که بیرون از اینجا بخواهند آخوندی را دست بیندازند. بعد هم با ریتم صف صبحگاهی صلوات فرستادند. پادگانیِ پادگانی! دقیقه هیچِ حضور؛ آقای قاضیِ ناظرِ زندان گند زد به کار. -آقای جعفری هستند؛ نویسنده جبهه مقاومت! از کجا به این بیوگرافی رسیده بود؟! تف توی دهان طفلی‌ها خشک شد! وکیل بند یک صندلی پلاستیکی آورد گذاشت رو به جمع. انگار سخنران هستم. آقای مهدی که رفت مانده بودم چطور اوضاع را جمع کنم! همه‌چیز در شعاری‌ترین حالت ممکن اتفاق افتاده بود! رفتم نشستم کنار دیوار. احدی سر نجنباند! -آقا راحت باشید! من از خودتونم! یکی زیر لب غرولند کرد «نویسنده بازی جدیده؟ هع، از خودشونه!» ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
بند، آدم را می‌برد وسط پایگاه‌های بسیج دهه شصت. جایی شبیه مسجدهای بین راهی! پوسترهای قدیِ رهبری و حاج‌قاسم. بنر اسلیمی محراب. یک کارتون موزی خاک‌گرفته پر از کتاب‌های زردِ مذهبی. با انبوهی از کاغذهای آچارِ حدیثِ نماز و روزه روی دیوارها. اگر کار فرهنگی نمی‌کردند اثرش روی زندانیان بیشتر بود! دور اتاق نشستند. گفتم «نیومدم بازجویی؛ می‌خوام حرف دل‌تونو بشنوم!» پسری آبادانی گفت: «که پرونده‌مونو سنگین‌تر کنی!» یکی با لهجه اصفهانی دنباله حرفش را گرفت «بالا سرمون که دوربینه! شنودم که هست، تو هم خوب رو بازی می‌کنی که شک نکنیم!» گفتم «بسیجی پوششی رفته بود قاطی قاچاقچیا. سرسفره نمک ریخت کف دستش و زبون زد!» یخ جمع کم‌کم باز شد. بعضی هنوز از سر غیظ سرشان را بالا نمی‌آوردند. با رگ گردن متورم و نیش و کنایه حرف‌توحرف شدند. گرانی، تبعیض، اختلاس. نه خبری از بود، نه اصفهانی تیتری بچه‌ها را معرفی کرد: استاد مسلط به دوازده زبان، دانشجویِ ترم آخر پزشکی، نمایندگی کاشی، سرشیفت کارخانه. خودش هم سه‌تا مدرک بین‌المللی آشپزی و اغذیه داشت با رستوران‌های زنجیره‌ای ایتالیایی در اکثر شهرهای ایران. - جای اینا اینجاست؟! فقط می‌شنیدم. همه شاکی بودند که ما بی‌گناهیم، تر و خشک را با هم سوزانده‌اند. آبادانی اشاره کرد به یکی. - اینو می‌بینی؟! جلوی پاساژ صدف پلیس ازش می‌پرسه: کارت چیه اومدی اینجا؟ میگه: با باتوم و اسپری فلفل میفتن به جونش. تا بیاد ثابت کنه بوده دهنش به این شکل سرویس شده! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
چرا یکی از پاچه‌های شلوار بعضی‌شان کوتاه‌تر است؟ نشستم بیخ دلِ جوان میبدی. تک می‌پرید. در یک دستش مفاتیح، در دست دیگرش تسبیح. چشمم افتاد روی تتوی قدِ قرص صابون ساعدش. گفت «بیست روزه اینجام! کارم از وثیقه گذشته!» مثل بقیه حاشا نکرد. - رفتم نعل اسبی لباس بخرم. خوردم به شلوغیا. منِ بچه‌شهرستونی یگان ویژه ندیده بودم! لباس و کلاه و پوتین و سلاح خفن! تسبیحش را گذاشت لای مفاتیح. - از سر فضولی قاطی شدم و جوگیر. شعارم دادم. رفتم جلویِ جلو! رئیس پلیس تندی کرد؛ چنان گذاشتم تو فکش که راهی بیمارستان شد! درِ بند باز شد. ناهار آوردند. یک دیگ ماکارونی با چند سطل ماست. مثل خوابگاه دانشجویی با شوخی و خنده غذا را ریختند توی بشقاب و کاسه‌های تابه‌تای ملامین. با قاشق‌های روحی. همان‌هایی که با اشاره دست دُمش می‌شکند. اشکِ چشمِ استادِ زبان قطع نمی‌شد. گفت دوتا اشک‌آور خالی کرده‌اند توی چشمش! مف دماغ بالا کشید «همه را دوتا می‌بینم و تار!» هرکس باید ظرف خودش را می‌شست. داخلِ حوضچه گوشه حیاط‌خلوت. - بعد ناهار ختم سوره دخان داریم! آبادانی، یک نخ تعارف زد. دستش را رد کردم. دلیل کوتاهی پاچه‌های شلوار را فهمیدم. جیب نداشتند. پاکت سیگارشان را پیچیده بودند لای بند شلوار. خاکستر می‌تکاندند توی قوطی خالی کنسرو ماهی. بابرنامه یا اتفاقی این آدم‌ها داشتند شبکه می‌شدند. یکی شماره داد بقیه از این به بعد برای اصلاح مو بروند مغازه‌اش. یکی گفت ماشین خواستید به من زنگ بزنید. و این لیست مدام به روزرسانی می‌شد. ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
آقای سراج، وکیلِ بند صدا بلند کرد: «خاموشی!» قانون بود؛ ساعت سه تا پنج عصر. پتو پهن کنند و دراز بکشند. حتی اگر خواب‌شان نمی‌آید. کنار کم‌سن‌ترین‌شان دراز کشیدم. ازش پرسیدم «پس چرا چراغا رو خاموش نمی‌کنن؟!» - خاموشی صداست! حوله‌اش را لول کرد. گذاشت روی چشم. - اینجا بیست‌وچاری چراغ روشنه! ابرو بالا انداختم. - برا چی اینجایی؟ - برای این بهشت اجباری! دانشجوی پزشکی که دکتر صدایش می‌زدند پچ‌پچ‌گونه تذکر داد سراج سردرد دارد خوابیده. یواش پرسیدم «از کی اینجایی؟» - از دیروز. - کتکتم زدن؟ خندید. رو به سقف گفتم «چرا می‌خندی؟» رو به سقف گفت «یاد رئیسی افتادم!» - چرا؟ - به شما ناهارم دادن؟ باهم خندیدیم. - نگفتی جرمت چیه؟ -استوری، به قول بازپرس دعوت به تجمع! -همین؟ - یه خرده هم دیوارنویسی! - تنهایی؟ - با دوستم شهاب. شبا دوازده به بعد؛ یه منطقه من، یه منطقه او. - شهاب الان کجاست؟ - گفتن بچه‌ست؛ بردنش کانون اصلاح و تربیت. - تو چند سالته؟ - اول مهر باید می‌رفتم ترم اول دانشگاه! - پدرمادرت خبر دارن؟ - برام مهم نیست! - چرا؟ - با پدرم مشکل دارم. نه اون منو می‌فهمه نه من! دست راستش را گرفت بالا. - می‌بینی؟ پر بود از خط‌خطی‌های رد چاقو. - هر دفعه دعوامون میشه بجای اینکه بزنمش خودمو خط می‌ندازم! - اهل دود و دمی؟ - بنگ، کُک، ویپ، وید - موقع دیوارنویسی گرفتنت؟ - نه! شماره ناشناس زنگ زد. گوشی اومد دستم. سیمکارتمو شکستم. با شهاب و دوست‌دخترش دور میدون باغ ملی شک کردیم دنبالمونن. نه من نفسِ فرار داشتم، نه شهاب! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
در باز شد. اسم سه نفر را خواندند. یعنی آزاد. همه دست زدند با هورای ریز. دو تا دانشجو هم تازه‌وارد به جمع اضافه شدند. پسر آبادانی پرسید: «به شما ناهارم دادن؟» سر بالا انداختند. سفره یکبارمصرف پهن کرد. سراج بهش گفت «تو برا عقلت مالیاتم میدی؟ کسی جلوی دستشویی سفره میندازه؟» دکتر منچ و شطرنج آورد وسط. گعده کردند. نشستم کنارشان. تاس انداختم. - دکتر! تو کجا اینجا کجا؟ تاس انداخت. - رو چمنای دانشگاه نشسته بودم الکی گرفتنم! تاس انداختم. شش آمد. مهره آوردم داخل بازی. - جون دکتر! مگه شهر هرته! تاس انداخت. - اَه! تو دانشگاه کبریت زدم زیر بنر سلیمانی! - برای چی؟ - برای این همه شعار توخالی! چهار تا خانه مهره‌ام را بردم جلو. - اول بردنت کجا؟ شش آورد. بشکن زد. با خنده گفت «هتل سپاه!» مهره آورد جلو. - جرمت فقط آتش زدن بنره؟ مهره‌اش چسبید پشت مهره‌ام. - لعنت به این گوشی! استوریا آتو داد دستشون! - چی نوشته بودی؟! - فراخوان و شعار و... شش آوردم. از چنگ مهره‌اش خلاص شدم. - آینده درسی و شغلیت چی میشه؟ - تبرئه میشم! پسر آبادانی با پلاستیکی پر از پاکت سیگار وارد شد. نشست کنارمان. با ماژیک اسم بچه‌ها را می‌نوشت روی آن‌ها. ازش پرسیدم «از کجا می‌خرید؟» گفت «از فروشگاه داخل زندان» تاس انداختم. به دکتر گفتم «اگه تبرئه نشدی؟» گفت « فک و فامیلام پاسدارن. زنگ زدم بهشون. ته و توی ماجرا رو درآوردم!» - فامیلات پاسدارن و عکس حاج‌قاسم آتیش زدی؟! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
چشم استاد زبان هنوز کاسه خون بود. سراج پا شد از یخچال یک قطره استریل چشمی بهش داد. استاد زبان رفت داخل دستشویی. سراج جدا از بقیه روی تخت می‌خوابید. تعارف زد بنشینم کنارش. جوان میبدی اعلام کرد: "طبق لیست، فنجون چایی بردارید." روی فنجان‌های سفالی شماره داشت. ۲۱ نفر طبق لیست و من شماره ۲۲. نشستم کنار سراج. محکوم مالی بود. تاکید کرد مالِ مردم‌خور نیستم. شریک، دستش را گذاشته بود توی پوست گردو. مانده بود با کوهی از چک برگشتی. برادری‌اش برای قاضی ثابت شده بود. باید ماهی یک سکه می‌داد به طلبکارانش. استاد زبان ذوق‌زده رسید. - حالا دارم قیافه‌ها رو می‌بینم! با فنجان‌های چای نشستیم دور هم. استاد زبان گفت: "اشک‌آور زدن قانون داره! حق ندارن نزدیک‌تر از فاصله‌ای معلوم بزنن!" بعد گفت: "مامور یکی رو کامل توی چشم راستم خالی کرد. تموم که شد از پشت کمرش یکی دیگه آورد. تا تهش زد تو چشم راستم!" سراج پوزخندی زد: "اونقدرام الکی نیست؛ حتما مقاومت کردی!" استاد زبان گفت: "برچسب لیدری زدن بهم!" پرسیدم: «برای چی؟» خندید: «برای نخبه‌های زندانی!» سراج حق‌به‌جانب پرسید: "با چه مدرکی؟" استاد زبان گفت: "از بلوار مدرس پیاده رفته بودم ملاصدرا. میگن چرا با ماشین نرفتم؟ چرا گوشی نداشتم همرام؟ ظهرشم دخترای دبیرستان کشف حجاب کرده بودن؛ انداختن گردن من که تهییج‌شون کردم!" سراج چایی‌اش را هورت کشید: "داری اعتراف می‌کنی؟" ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari