eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
✅عزیزانی که اهل شهرستان امیدیه هستن لطفا هرچه سریعتر کمک های خود را به مسجد برسانند 🔸دیگر عزیزانی که اهل شهرهای دیگه هستند میتونن کمک های نقدی داشته باشند افرادی که قصد کمک دارند شخصی پیام بدند 👇🏻👇🏻 @M_amin1102 منتظر یاری شما عزیزان هستیم😊
📸 💠وسایل و موادغذایی که تاکنون تحویل مسجد داده شد 🔸کارگروه فرهنگی–جهادی باقرالعلوم 🔰 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
💠روحیه ی شهید بزرگوار 🔰اکبر روحیه داشت. تمامی دعاهایش در مراسم‌ها و مداحی‌ها به طلب شهادت🌷 ختم می‌شد و همواره پای ثابت شهدا و کاروان راهیان نور💫 بود. بنابراین همیشه احساس می‌کردیم که او روزی خواهد شد. 🔰بار اول که رفت و آمد واقعاً کرده بود. می‌‌گفت وقتی در فضای جهاد✌️ قرار گرفتم تازه آن را دریافتم. منظورش هم سختی‌های ظاهری جنگ نبود🚫 می‌گفت دیدن شهادت دوستان🕊 و از قافله شهدا برایش خیلی سخت است😔 🔰اتفاقاً شهادت اسماعیل حیدری🌷 از او را خیلی بی‌تاب کرده بود. شب آخری که می‌خواست برود، آمد مرا در آغوش گرفت💞 و با خواست که دعا کنم به شهادت برسد. گفتم دعا می‌کنم بشوی و تنها هفت یا هشت روز🗓 پس از رفتنش نیز به رسید🕊 🕊|🌹 @masjed_gram
💑 🌸به نصایح با حوصله گوش کنید" اگر شما را نصیحت یا از شیوه زندگی تان انتقاد کردند، به جای حاضر جوابی و اخم کردن، با ارامش به حرفهایشان گوش کنید👂 چون قرار نیست حتی اگر درست نبود، شما حتما به ان نصیحت عمل کنید، فقط به ان گوش دهید و لبخند بزنید🙂، البته با دوری از بدبینی، اگر انتقادشان به جا بود، سعی کنید به آن عمل کنید 👌 💎 لباس مناسب بپوشید" سعی کنید همیشه در جمع خانواده همسرتان لباس خوش دوخت و مناسب بپوشید، اینگونه لباس پوشیدن، هم شما را بهتر نشان میدهد و هم ظاهرتان آراسته میکند، البته از فخرفروشی دوری کنید ⛔ 🌸🍃❤️🌺🌷🌺❤️🍃🌸 💍 @masjed_gram
💌 نیاز خانه‌داری به حکمت #پیام_معنوی #خانه_داری(۴) 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امام على عليه السلام: خوش رويى، احسانى بى خرج و زحمت است البِشرُ إسداءُ الصَّنيعَةِ بِغَيرِ مَؤونَةٍ 📚غررالحكم حدیث 1503 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
🔴مشتاقان دفاع از حرم به خوزستان بیایند. پیام سردار سلیمانی به جوانانی که مشتاق رفتن به عراق و سوریه برای دفاع از حریم آل الله هستند. 📝 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🍃یک بار که دور هم نشسته بودیم و از آینده صحبت می‌کردیم گفتم: اگر ما بریم و شهید بشیم خانواده‌هامون چی میشن؟ من خیلی هستم. 🍃روح‌الله خیلی محکم و جدی گفت: من دارم در راه می‌رم و با دشمنای اسلام می‌جنگم. 🍃مگه ممکنه که امام زمان خانواده‌ منو کنه! من که امام زمان هوای خانواده‌ام رو داره... 🍃دیدگاه من رو به فکر فرو برد. روح‌الله خوبی با امام زمان(عج) داشت. 🕊|🌹 @masjed_gram
تو متروی تهران 🚋 بودم. و اکثر خانم‌ها بدی داشتن ... احساس کردم نــ👀ـگاههای سنگینشون به طرف منه...اما... به جای ترس و ، سریع بسم‌الله گفتم و شروع کردم بحث محصولات و مضراتش رو براشون تعریف کردم🍟🧀🍕🌭 دیدم کم‌کم همه علاقه‌مند شدن دارن گوش میدن. منم نظر پزشکهای کارشناس رو درباره تراریخته‌ها گفتم و با معرفی سایتهاشون، بحث رو به سمت دشمن‌ شناسی و راههای نفوذ دشمن و صحبتهای سران اسراییل کشوندم 😎 و آخرشو وصل کردم به و نفوذ فرهنگی و رخنه حتی تو نوع پوشش و آرایش زنهای ایرانی💅👄 متوجه شدم دوستانی که توی بحث بودن حالا دارن به خودشون میان😏 تازه فهمیده بودن چه رودستی از دشمنای این مملکت خوردن!! یواش یواش مانتوهاشون رو می کشیدن پایین تا شاید بلندتر به نظر بیاد و یا شالهاشون رو می‌کشیدن جلو👗👖👠 وجالب تر اینکه خیلی از اون خانم‌ها گفتند که کمتر خانم این طور ما رو قانع کرده بود 🙃 پ.ن :شروع غیرمستقیم، بهترین راه برای تو جمع‌های غیرمتعهد به حجابه ... 👌 به خصوص اگر از ماجراهای واقعی کمک بگیرید.✌️ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعــــلــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔔🔔تو پاک باش و باخدا، ببین چگونه عزیزت می کند دست ابرقدرت پروردگار! ☺️👇باهم ببینیم: 🕋وَالَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهَا مِنْ رُوحِنَا وَجَعَلْنَاهَا وَابْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ 🔹«و به یاد آور زنی را که دامان خود را پاک نگه داشت» 🔹«سپس ما از روح خود در او دمیدیم» 🔹«و او و فرزندش مسیح را نشانه بزرگی برای جهانیان قرار دادیم» 🌺🌺پس دوستان حضرت مریم در میان آنهمه فساد و تباهی، حفظ نمود پاکی و ایمانش را؛ خدا نیز عزیزش نمود و بین المللی! هم خودش هم نوزاد اعجوبه و آسمانی اش را! 💐💐تنها خداست که صاحب اختیار، مربی و پرورش دهنده جسمی و روحی ماست! پس در تمام لحظه ها و ابعاد زندگی باید بنده ی محض همین پروردگار باشیم! 📛⛔️چرا یکی درمیان از جاده بندگی خارج شده و اختیارمان را دودستی تقدیم شیطان و هوای نفس و این و آن می کنیم؟! قرارگـــاه‌فرهــــنــگۍبــاقــراݪــــعــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ چی؟ ــ حرفم واضح نبود کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد. ــ سلام قربان ــ سلام ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه ــ بله قربان،همراهتون بیام؟ ــ نه لازم نیست کمیل دستی به اسلحه اش کشید،تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن،نگاهی به در باز شده ی دفترانداخت،مطمئن بود کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته‌،نگاهی به اطراف انداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن شد ،وارد دفتر شد ،نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد،نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت: ــ دستاتو بگیر بالا دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند . ــ بلند شو سریع مرد آرام بلند شد ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند،تا میخواست عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید. سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت در کشاند،و کنار گوشش زمزمه کرد: ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم صدای قدم ها به اتاق نزدیک شدکمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،با عصبانیت غرید: ــ اینجا چیکار میکنید؟؟ سمانه با ترس و تعجب به سهرابی که بین دستان کمیل بود خیره شده بود،نگاهش یه اسلحه ی کمیل کشیده شد از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،با صدای کمیل به خودش امد. ــ میگم اینجا چیکار میکنید تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت. ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی کمیل از اینکه سهرابی اسم سمانه را به زبان اورده بود عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید: ــ ببند دهنتو سمانه با وحشت به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه. ــ ولش کنید صورتش کبود شد‌،توروخدا ولش کنی آقا کمیل کمیل او را هل داد که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد، میان سرفه هایش با سختی گفت: ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،غرید: ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت: ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن سمانه با ترس به او خیره شده بود که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد. کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد: ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت: ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن کمیل با صدای بلند فریاد زد: ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد: ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ.. با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت: ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_یکم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت: ــ بله قربان ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل ـ ـچشم قربان کمیل نمی توانست بیشتر از این با او تنها بماند چون مطمئن نبود که او را سالم نگه می داشت. امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند به امیر اشاره کرد تا سهرابی را ببرد امیر سریع به سمت سهرابی امد و او را به سمت در برد ،لحظه ی آخر سهرابی روبه کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه کمیل به سمت رفت که امیرعلی او را گرفت،امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛ ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته،من میرم بعد میام اداره ــ بسلامت قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت: ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو امیرعلی سری تکان داد *** سمانه در ماشین نشسته بود و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،نگران کمیل بود و می ترسید سهرابی بلایی سرش بیاورد،چند بار خواست پیاده شود و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،دستانش از استرس سرد شده بودند نمی دانست چیکار کند،دستش که بر روی دستگیره نشست تا در را باز کند،سهرابی همراه مردی بیرون آمد،سمانه وحشت زده از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند از ماشین پیاده شد،اما با بیرون امدن کمیل و اشاره ای به ان مرد ،نفس راحتی کشید،کمیل عصبی به سمتش امد; ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید سمانه بی اختیار گفت: ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن عجیب است که همه ی عصبانیت کمیل با این حرف سمانه فروریخت،با لحنی ارام گفت: ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟ ــ نه هر دو سوار ماشین شدند ،کمیل دنده عوض کرد و گفت: ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی اومده بودید دفتر؟ ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم بازم کسی بخواد به اسم بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه کمیل نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،دیگر نمی توانست سکوت کند باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود،والا بلایی سر خودش می اورد، با صدای سمانه به سمت او چرخید؛ ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود? ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد سمانه با اینکه قانع نشده بود اما حرف دیگری نزد و تا خانه زمان در سکوت گذشت. جلوی در خانه ایستاد ،سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید ــ خواهش میکنم وظیفه بود تا سمانه می خواست برودصدایش کرد سمانه برگشت؛ ــ بله؟ ــ باید بهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟ ــ چیزی شده؟ ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟ ــخب بگید ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم ــ باشه ،ولی کجا ــ براتون آدرسو میفرستم ــ باشه حتما،بفرمایید تو ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید ــ سلامت باشید سمانه وارد خانه شد به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت،کمیل با آن اسلحه،عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود ،ناخوداگاه لبخندی شرین و گرمی بر لبانش نشست ،چشمانش را آرام باز کرد،فرحناز خانم کنار در ورودی منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
🌸 ولادت با سعادت امام حسین(ع) مبارک. 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
خوشبختی یعنی ... تو زندگیت امام حسین داری #امام_حسین #پروفایل 🌺 ✨🌺 @nasjed_gram
1_58501291.mp3
2.89M
🔹 (ع) 💐مستمو مستی شده بهونه 💐تو این دور زمونه حالمو کی میدونه 👌🏻 🎤 🎉💚| @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉 #میلاد_امام_حسین(ع) 💐لبریز فلڪ شد از تَبــارڪ آوازِ طَرب دهد چڪــاوڪ آمد پســـرے ابوالعجائب از خانہ ی مالڪُ الْمَمالَـڪ حرف دل نوڪرحسین است اربـاب تولـــدت مبــــارڪـ🌺 💐 میلاد باسعادت سومین اختر تابناڪ هدایت حضرت امام حسین (علیہ السلام) را تبریڪ عرض میڪنیم🌺 #ویژه_پروفایل 💚|| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔰کارش این بود که دست بچه ها رو تو دست می ذاشت سال 93 در بود دیدم که با پای برهنه👣 زیر تیغ آفتاب☀️ با چه عشقی از زائرین پذیرایی می کرد. 🔰گفتم : چرا این همه به خودت سختی می دی؟ برو زیر وایسا،می خندید😄 خنده هایی از ته دلـ❤️ 🔰 تمام 15 روز پا برهنه بودکف پاهاش تاول♨️ زده بود سیاه سیاه شده بود 🔰سید تو همه مناطق پا برهنه می رفت جالب بود حتی در هم پابرهنه بود؛می گفت : ممکنه زیر پامون 🌷 باشه ناخواسته توهین بشه ...❌ 🔰هرسال عید می رفت راهیان نور💫 ،می گفتم : اونجا چه خبره ؟چی کار می کنی ؟ بابا بچسب به خانواده، دید و بازدید و ... چقدرمی ری تو اون بیابون ها😕 ... 🔰لبخندی زد😄 و گفت : تو هنوز نمی دونی، همه زندگی من اونجاست ، من اونجاست😍 🔰 در ثبت نام راهیان نور خیلی تلاش می کرد بار رو ببره، خیلی هم هواشون رو داشت می گفت : حتما بشینید پای صحبتهای راوی🎤. 🔰بعد از هم باز بچه ها رو زیر نظر داشت👀 می دید با کی رفیق هستند کجا می رند⁉️دوست داشت کارش رو ببینه که بچه ها از دست نزند🚫 🕊|🌹 @masjed_gram
1_7870652.mp3
5.16M
همہ هسٺ آرزویـم ڪہ ببینـم از تـو رویـی 😍 دعاے امشب فراموش نشود❤️ 🎤 •🎙• @masjed_gram
📛 ❗️ 🚫با این که سال 1972 تو کشورای غربی قانونی به اسم Title IX تصویب شد که هر نوع آزار جنسی تو محیط‌های رو ممنوع کرد، اما همچنان یه مسئله جدی برای دانش‌آموزای غربی در تمام سطوح تحصیلیه و در تمام مقاطع دانش‌آموزا مورد قرار می‌گیرن ولی اکثرشون از یا نمیگن که بهشون تعرض یا شده ...😕 📌حتی گاهی بعضی معلما یا کارمندای مدرسه به دانش‌آموزا پیشنهاد میدن که اگه می‌خوای نمره بهتری بگیری یا درس من قبول بشی باید باهام داشته باشی💥😟 🌐منبع: https://www.equalrights.org/legal-help/know-your-rights/sexual-harassment-at-school قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
❌❌آدم غافل و گنهکار که اینجا محروم کرده خودش را از نور قرآن، قیامت که کور محشور شد، با تعجب سراغ چشم هایش را می گیرد! کو بینایی ام ای پروردگارم؟! 🌸👇باهم ببینیم : 🕋قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمى‌ وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً (طاها/125) 🔹در قيامت خواهد گفت :پروردگارا! چرا مرا نابينا محشور كردى در حالى كه من در دنيا بينا بودم؟!😔 🔔🔔در جوابش گویند :به همین دلیلی که حضرتعالی در دنیا،کسب نور نکردی! قرآن و اهل بیت علیهم السلام را فراموش نمودی و رفتی سی خودت . ⛔️📛حالا در قیامت نیز همه فراموشت میکنند و رها میشوی میان شعله ها 🕋قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى‌ (طاها/126) 🔹وخداوند در جواب خواهد فرمود: همان گونه كه آيات ما به تو رسيد و تو آنها را فراموش كردى، امروز هم همانطور فراموش گرديده‌اى . قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_دوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت:
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو ــ چشم چشم ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟ محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند. ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه. صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد: ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه، بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار ** سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟ ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه ‌‌خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بززگش زنگ زد و هی تهدید میکرد ــ به بابا گفتید ــ نه نمیخواستم شر بشه ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه ــ خداروشکر که بهاشون وصلت نکردیم تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram