#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
همراه ابراهیم راه میرفتیم .👬
رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها
مشغول فوتبال بودند .⚽️
به محض عبور ما، پسربچهای
محکم توپ را شوت کرد .🏌
توپ مستقیم به صورت ابراهیم
خورد که از درد روی زمین نشست .
صورت ابراهیم سـرخ ســرخ شده
بود. خیلی عصبانی شدم .😤
همه درحال فرار بودند تا از ما
کتک نخورند .🏃🏻😵
ابراهیم همینطور که نشسته بود
دست کرد توی ساک خودش .
پلاستیک گردو🍈 را برداشت و
داد زد :بچهها کجا رفتید ؟!
بیایید گردوها رو بردارید !!🗣
بعدهم پلاستیک را گذاشت کنار
دروازهٔ فوتبال⛳️ و حرکت کردیم.🚶🏻
😳توی راه با تعجب گفتم :داش ابرام
این چه کاری بود ؟!
☺️گفت :بندههای خدا ترسیده
بودند .ازقصد که نزدند .بعد موضوع
را عوض کرد !
💠اما من میدانستم انسان های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند .💪🏻
#شهید_ابراهیم_هادی
#راوی_دوست_شهید
📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم،
ج۱، ص۳۹ .
🕊•|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
کارش این بود که دست بچه ها
رو تو دست شهدا می ذاشت
سال 93 در شلمچه بود دیدم که
با پای برهنه زیر تیغ آفتاب با چه
عشقی از زائرین پذیرایی
می کرد. 😌✌️
گفتم : سید چرا این همه به خودت
سختی می دی؟ برو زیر سایه
وایسا ،😳
می خندید خنده هایی از ته دل😊
تمام 15 روز شلمچه پا برهنه بود
کف پاهاش تاول زده بود
صورتش سیاه سیاه شده بود☺️
سید تو همه مناطق پا برهنه می
رفت✌️
جالب بود حتی در پادگان هم پا
برهنه بود
می گفت : ممکنه زیر پامون پیکر
شهیدی باشه ناخواسته توهین
بشه ...❌
هرسال عید می رفت راهیان نور ،
می گفتم : سید اونجا چه خبره ؟
چی کار می کنی ؟ بابا بچسب به
خانواده، دید و بازیدید و ... چقدر
می ری تو اون بیابون ها ...😒
لبخندی زد و گفت : مرتضی تو
هنوز نمی دونی، همه زندگی من
اونجاست ، بهشت من اونجاست😍
در ثبت نام راهیان نور خیلی تلاش
می کرد بار اولی ها رو ببره،
خیلی هم هواشون رو داشت
می گفت : حتما بشینید پای صحبت
های راوی🎤
بعد از راهیان نور هم باز بچه ها
رو زیر نظر داشت👀
می دید با کی رفیق هستند کجا
می رند،
دوست داشت نتیجه کارش رو
ببینه که بچه ها از دست نرند
#خادم_شهدا
#راوی_دوست_شهید
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
🕊•|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🔸شجاعت حسین زبانزد بود 💪
از بی باک بودنش توی دانشگاه
گرفته
تا راه اندازی تظاهرات🗣🗣
از همراه داشتن کتاب های📚
مذهبی در دانشگاه تا
پخش اعلامیه🗞😨
عجیب کوشا بود
ابایی نداشت از تذکر دادن به
خواهران بی حجاب در دانشگاه🙆
از یاد آوری مسائل شرعی و از
جذب بچه های کلاس به انقلاب✌️
برای خودم هم جالب بود که
چطور بچه ها جذب حسین می
شن و جذب فعالیت هاش‼️
لابد بخاطر برخورد هاش بود🤔
طوری حرف می زد و برخورد
می کرد که طرف مقابلش ناراحت
نشه ☺️✋
صبح زود بود🌤 باهاش همراه
شدم برای آوردن وسیله ای📦
رفت سمت مغازه خرابه ای که
روبه روی مسجد سرکوچشون
بود
در رو باز کردیم🚪و رفتیم داخل
به محض اینکه چشمم افتاد به
دستگاه استنسیل📇
از نوع دستگاه های تکثیر قدیم که
در مدارس بود 👌
🔸 چشمام از تعجب گرد شدند😳
زیر چشمی نگام کرد😒متوجه
شد که حیرت سرتا پام رو گرفته
طاقت نیاوردم و پرسیدم :
اعلامیه هارو اینجا چاپ می
کنید ⁉️
حرفی نزد فقط لبخند زد
اونجا بود که فهمیدم به غیر از
کار پخش اعلامیه ها
چاپ اونها هم کار خودشه✌️
#شهید_حسین_پارسا
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌷 اومده بود مرخصی
اما دلش با بچه های جنگ بود.
نمیتونست بی کار بمونه
جهاد گران مشغول کار بودن که با دیدن حسین خوشحالی در چهره شون جون گرفت. 😊✌️
کار به خوبی پیش می رفت
با این حال حسین اون حسین همیشگی نبود.
از چهر ه اش می شد فهمید
میدونستم پیش ماست اما همه وجود و همه فکرش توی جبهه بود❤️
🌷 قدری با بچه ها صحبت کرد و از حال و احوالشون پرسید و از کار...
آخرم طاقت نیاورد
کمی بعد اومد طرفم و گفت : برو نماز خونه رو آماده کن تا من بچه ها رو صدا بزنم و دورهم زیارت عاشورا بخونیم.
با تعجب نگاش کردم ...!
گفت : دلم 💔گرفته میخوام آروم بشم.
#شهید_حسین_پارسا
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🔷 رسیدیم کربلا
رفتیم حرم حضرت عباس ، سینه
زنی و توسل و دعا ...
راه افتادیم سمت حرم امام حسین
اونجا هم به همین شکل، بلکه
بیشتر ...👌
بماند که توی بین الحرمین چقدر
خوندیم و سینه زدیم
نرسیده به هتل، باز اومد که
حاجی بیا بریم حرم
سیری نداشت واقعا عطشان بود!!
صبح 🌤
ظهر ☀️
شب 🌙
سحر، ول نمی کرد...
مدام میومد که بریم حرم برامون
روضه بخون. 😭🎧
گاهی، قبول نمیکردم
بیشتر از این نمی کشیدم
با بچه ها می رفت و خودش
روضه می خوند.👌
شب حرم بود ☝️سحر می رفتیم،
می دیدیم باز توی حرم نشسته😳
جلوش کم آورده بودم
اگه معرفت نباشه، آدم نمیتونه
این طور عرض ارادت کنه
خیلی مهمه در جوونی این شکلی
عاشق باشی 😍✌️
🔹گوشه گوشه زندگیش رو
وصل میکرد به اهل بیت و امام
حسین ( علیه السلام ).
در خصوص گریهء صبح وشام برای
امام حسین (علیه سلام) صحبت
می کرد.
🔷 وقتی آب میخورد یاد امام حسین
می افتاد.
واقعا از سلامش احساس می کردم
از روی عادت نمی گه
از ته دل یاد می گه
#یاحسین 😞✋
#راوی_دوست_شهید
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
❣ هادی از بچگی توی هیئت ها کمک می کرد. در کنار ذکرهایی که همیشه برلب داشت نام امام حسین (علیه السلام)رو بیشتر تکرار می کرد.
واقعا نمیشه میزان محبت هادی رو توصیف کرد
این سال های آخر وقتی در برنامه های هیئت شرکت می کرد حال و هوای همه تغیر می کرد.
❣ یادمه چند نفر از کوچترهای هیئت می پرسیدن : چرا وقتی آقا هادی توی جلسات شرکت می کنه حال و هوای مجلس تغییر می کنه؟
ما هم می گفتیم بخاطر اینکه او تازه از کربلا ونجف برگشته.
اما واقعیت چیز دیگه ای بود
محبت آقا ابا عبدالله (سلام الله) با گوشت و پوست و خونش انگار آمیخته شده بود.
❣ هادی تا حدودی امام حسین رو شناخته بود، برای همین وقتی نام مبارک آقا رو در مقابلش می بردند اختیار از کف می داد!
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
یک روز به همراه احمد در خانه
خودشان ویدئویی می دیدیم که در
آن دختر شهید قهرمان حاج عماد
مغنیه با سید حسن نصرالله و رهبر
مسلمان جهان امام خامنه ای
صحبت می کرد 👥
احمد وسط تماشای ویدئو شروع
به گریه کرد و گفت : خوش بحالش
با رهبر صحبت کرد 😭
احمد عاشق امام خامنه ای
(مدظله العالی) بود و همه
سخنرانی های ایشان مخصوصا در
جمع دانشجویان را از شبکه صراط
گوش می داد🎧
ماه رمضان به علت تعدد مراجع
و اختلاف نظر هایی که وجود دارد
ما دچار مشکل می شویم،
ولی احمد تابع حضرت آقا بود و
همیشه می گفت : روز آخر رمضان
روز ولایت و تبعیت از امام خامنه
ای (مدظله) است.
باید در مسیر ولایت ثابت قدم
باشیم و هرچه ایشان می گوید
قبول داشته باشیم
من یک تکه از چفیه ی رهبر انقلاب
اسلامی ایران را از طریق دوستان
به دست آورده بودم که احمد آن
را گرفت و برای تبرک با خودش
نگه داشت 😇✌️
#شهید_احمد_محمد_مشلب
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌸 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می کردیم.
یکی از دوستان که ابراهیم رو نمی شناخت تصویرش رو از من گرفت و نگاه کرد
با تعجب گفت : شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه؟!
با تعجب گفتم: خب بله ، چطور مگه!؟
🌸 گفت : من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم.
این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می ایستاد.
یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد.
یه روز بهش گفتم : اسم شما چیه؟
گفت : من رو یدالله صدا کنید!
🌸 گذشت .... تا چند وقت بعد یکی از دوستانم اومده بود بازار تا ایشون رو دید
با تعجب گفت : این آقا رو می شناسی!؟
گفتم: نه چطور مگه!
گفت : ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی با تقوائیه، برای شکستن نفسش این کارهارو می کنه.
این هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه!بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
🌸صحبت های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد.
این ماجرا خیلی برای من عجیب بود.
اینطور مبارزه کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمیومد..!
#شهید_ابراهیم_هادی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🔸تازه یه تصادف سخت کرده بود و شده بود سوژه ی اون روزها؛ پشت کمرش کشیده شده بود روی آسفالت خیابان و از اصطکاک کمرش سوخته بود️
🔹نمیتونست کمرش رو خم کنه برا همین اگر هوس آب میکرد باید یکی اینطوری آبش میداد که هم آبش میدادیم و هم حسابی سر به سرش میذاشتیم😁
🔸تو همون ایام بود که بهش گفتم واقعا این دفعه داشتی میمردیا...
🔹دسـت کرد تو جیـبش و کـیف پولـش رو درآورد یه ڪـاغذ درآورد گفــت این وصیـت ناممه هروقـت بگـن بیـا بـرو آمــادم!!!😔
👈فـرق ما و شـهدا اینه که ما از اهـالی حرفــیم و آنها از اهالی عمــل...
#راوی_دوست_شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
❣ رفتم وضو بگیرم و آماده بشم برای نماز صبح ...
آروم حرکت کردم تا به نماز خونه گردان رسیدم.
هنوز ساعتی تا اذان صبح مونده بود ... جلوی نماز خونه یک جفت کتونی چینی بود.
توجهم بهشون جلب شد. 😎
❣ نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی توی نماز خونس و مشغول مناجاته 👌
به شدت اشک می ریخت.
اونقدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم.
با خودم گفتم : خدایا این کیه که تو دل شب اینطوری گریه می کنه!؟ 🙁
خواستم برم داخل ولی گفتم خلوتش رو به هم نزنم
پشت در ایستادم. ✋
گریه هاش روی من هم اثر کرد👌
ناخواسته به حالش غبطه خوردم ... خودم رو سرزنش می کردم و اشک می ریختم.
❣ با خودم گفتم : ببین این بچه بسیجیا چطور قدر این لحظه ها رو می دونن.
ببین چطور با خدا خلوت کردن
هنوز نتونسته بودم تشخیص بدم اون فرد چه کسیه ...!
موقع اذان برگشتم و وارد نماز خونه شدم.
دیگه رفته بود !
وقتی به محل مناجاتش رسیدم باورم نمی شد ...
هنوز محل مناجاتش از اشک چشماش خیس بود 🙏
خیلی دوست داشتم بدونم اون شخص کیه ....
❣ کفشای کتونیش حالت خاصی داشت ، توی ذهنم مونده بود
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم
بلاخره همون کتونی رو توی پاش دیدم.
سید خوبی های گردان سید مجتبی علمدار بود.👌
#شهید_سید_مجتبی_عـلــمــــدار
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔸بسیار مقید بود که رازش رو برای کسی نگه
مرتب سفارش می کرد که حرف های خصوصی خودتونو نباید برای کسی بگید
چون عقیده داشت هیچ کس جز خداوند نمی تونه به انسان کمک کنه چون خدا نسبت به مشکلات هر کس، از خودش داناتره جز خدا کسی نمی تونه برای مشکلات ما چاره بیندیشه یا راه حلی ارائه بده
🔹می گفت :ᐸᐸباید یک #امام انتخاب کنیم و حرف های دلمون و درد و
دل هامون رو به اون بگیم و خوشحالی و ناراحتی خودمون رو با اون امام معصوم شریک بشیم >>
#راوی_دوست_شهید
#شهید_احمد_محمد_مشلب
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🌱| خیلی دوست داشت که بابچه های هیات اربعین بیاد کربلا🏴🚶
اما قسمتش نشد ... 😞
خانوم حضرت زینب سلام الله علیها چیزه دیگه ای براش نوشته بود ...✍
از کربلا که برگشتیم، چند روز بعد اوایل ماه ربیع الاول بود که یه سر اومده بود🚙 تا خداحافظی کنه ...
ایندفعه که دیدمش با دفعات قبل خیلی فرق داشت
چهره ی نورانی و لحن صحبت تازه و ...
تو بین حرفاش یکی در میون از رهبر حرف میزد ... 👌
همش لفظ امام رو بکار میبرد ...
میگفت :امام که هست ما تو میدون جنگ دلمون گرمه ... |😌✊|
تا حالا اینجور ندیده بودمش ...‼️
یکی از بچه ها میگفت :بهش گفتم مهدی جون،
وقتی اونجا هستی دلت برای خانواده و هیات و یزدانشهر تنگ نمیشه ...‼️
مهدی گفت :حاجی چی میگی ..!!؟
بعدا از این همه سالی که اینجا بودم و زندگی کردم وقتی برمیگردم قم، اصلا احساس راحتی نمیکنم ...
اینجا خیلی برام "غریبه"ست ... ✋
#راوی_دوست_شهید
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_مدافع_حرم
🕊|🌹 @masjed_gram