«جای خالی یحیی» را در صفحه اول و سوم صبح امروز روزنامه جوان بخوانید.
https://www.javanonline.ir/005MTD
زمانی سیمین دانشور را برای شرکت در مراسم «شب شعر گوته» به سفارت یکی از کشورهای غربی در تهران دعوت کردند؛ پرسیده بود که جز شعر و داستان قرار است چه بگویید؟ گفته بودند قرار است از سیاست سانسور در ایران هم انتقاد کنیم. سیمین گفته بود «ممنون؛ ما رختچرکهایمان را در حیاط همسایه نمیشوییم!»
سفره دل باز نکردن و شرح غم وطن پیش بیگانه نبردن، از ابتدائیات وطنپرستی است و این را همیشه همه سیاستمداران و هنرمندان و رهبران و دیپلماتهای چپی و راستی ایران در تاریخ فهمیده و رعایت کردهاند. از مدرس و مصدق تا دانشور و تختی و خمینی بزرگ. وطن ناموس است؛ حجابش را مقابل بیگانه برنمیدارند. حالا اما آقای مسئول ایرانی مقابل دوربین بیگانه مینشیند و مصاحبه میکند و میگوید راستی ما یک رقیب انتخاباتی در ایران داشتیم که خیلی تندرو است و اگر رای میآورد حالا جنگ شده بود! اینکه هنوز بچگانه در فضای انتخابات ماندهاید به خودتان مربوط است،؛ ولی کاش کنار درسهای دانشگاهتان چندواحد درس وطندوستی هم پاس میکردید که اینطور درد دلها و شکایتهای داخلی را پیش اجنبی نبرید. خیلی بد شد.
«مهدی مولایی»
درست در ساعاتی که در این سوی جهان، مجاهدان فلسطینی، محل تبادل اسرا را دقیقا در مقابل خانه یحیی سنوار تعیین کردهاند و پای رسانههای جهانی و نهادهای بین المللی را به خانه سنوار _ درست در میان خانههای مردم و نه در پناهگاههای زیرزمینی_ باز کردهاند و اینگونه تحقیرشان میکنند، در آنسوی جهان، پیکر نجس و غرق در خون مرتد اهانت کننده به قرآن در کنج آپارتمانی در استکهلم پیدا میشود. هرچه میخواهید تانکهایتان را حرکت دهید؛ جنگندههایتان را پرواز دهید؛ دلارهایتان را خرج کنید؛ جنگ رسانهای بهپا کنید و آتش به دست مزدورانتان دهید که ما را بسوزانند. ما نمیسوزیم. شعلهای میشویم در زیر خاکستر؛ و آنگاه که مستانه خیال میکنید که در آستانه نابودگی هستیم، ناگهان آتش میشویم به خرمنهایتان. ما اینجاییم؛ در خانه سنوار؛ در قلب استکهلم و در جنوب لبنان. دینمان را اگر به بازی بگیرید، دنیایتان خاکستر میشود.
بعد از شهادت زهـرا، امشب علی اول بار است که پس از سالها بالاخره لبخند زده. طفل قنداقپیچ را به آغوش کشیده؛ در گوشش اذان زمزمه کرده؛ گلویش را بوییده و بازوهایش را بوسیده. زنان بنیکلاب شنیدهاند. آمدهاند به خوشباش. آمدهاند به دیدن طفل. به دستهای سپید مرمریناش که نقل گعدههای قبیله شده. زنان بنیکلاب برایش بازوبند آوردهاند. زنان بنیکلاب حسودند. از همان اول، چشم دیدن امالبنین را در بیت علی نداشتند. حالا او برای علی، شیرپسری زیبا و سیاهچشم آورده. ماه کامل انگار. درخشان. کشیده ابرو. سرخ گونه. زنان بنیکلاب پچپچ میکنند. امالبنین بیاهمیت، میخندد. رسم عرب است که دستهای نوزاد را حنا بگذارند. برای امان از گرمای بادیه. گذاشتهاند. دستهای پسرک سرخ سرخ است. سرخ حنا. دستهای پسرک خضاب شده. زنان بنیکلاب شورچشماند. پچپچه میکنند و به گوشه چشم نگاهش میکنند و زیرلب، وردهای تاریک میپراکنند. دیدی چه دستهای سرخی داشت. دیدی چه گلوی برفگونهای. بازوان علی بود گویی. چشمهای ابوطالب انگار. زنان بنیکلاب میروند. پسر میزایند. یک به یک. پشت به پشت. به بغض علی. به حسادت عباس. پسران قد کشیدند و مرد شدند. لشکری شدند. لشکر بزرگ قبیله. به عراق رفتند. آخرالامر مردی از همین بنی کلاب در عراق، راه آب به عباس بست. شمر نام. گفت که به گلویش آب نرسد. گفت که چشمان سیاهش تاریک شود. گفت که بازوهای مرمریناش را بیاورید که سالها فخر طایفه ماست. پسرک حالا کنار شط افتاد. پسران زنان بنیکلاب بالای سرش پچپچه میکنند. چه گلوی برفگونهای. چه دستان سرخ خضاب شدهای...
«مهدی مولایی»