از اولین اللّهاکبر عالم که پیش از خلقت بشر، علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا اللّهاکبرهای سپاه اسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر و هر اللّهاکبر حسین بعد از خونآلود شدن یارانش در کربلا؛ از نخستین فریاد اللّهاکبر سید روحاللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمنماه ۵۷ و تا هر اللّهاکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق؛ از اللهاکبر یحیی وقتی که آن ردای خاکآلود را میان آوارها به سر کشیده بود و گام برمیداشت و تا آخرین اللهاکبر سیدحسن در آن گودال عمیق ضاحیه و هر الله اکبر سیدعلی خامنهای در نماز جمعه نصر زیر تهدید موشکباران تهران. تا فریاد اللّهاکبر حضرت موعود(عج)، میان رکن و مقام کعبه به هنگامهی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّهاکبر گویان مستضعف، قویتر از ستونهای کاخ سلاطین و جابران بوده. و همیشه ارادهی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّهاکبرش بر صدای وسوسهآلود و دلفریب ابلیسها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون. پس به امتداد حنجرهی علی؛ اللّهاکبر، اللّهاکبر، اللّهاکبر!
پیرزن، نه با اتوبوس مدرسه آمده و نه استخدام دولت است که بگویند بهاجبار آمده. پیرزن عوام است. مستضعف. صورتش هنوز از دوره کرونا به ماسک عادت کرده؛ البته ماسک، بین طبقه مستضعف، برای پنهان کردن دندانهای خراب هم بهکار میرود. پیرزن از کف جامعه است. با چادر کهنه، روسری معوج،چند دندان خراب در دهان. اهل محلهای از گلپایگان. نه از مجتمعهای تجاری و «سرا»ها و «مال»های عریض و طویل لاکچری خرید میکند و نه حتی احتمالا توان مسافرتهای زیارتی زود به زود دارد. استضعاف و سادگی از جزء به جزء تصویرش پیداست. او هیچ از «سفره انقلاب» بهره نبرده. پیرزن اما هرچه که ندارد، تا دلت بخواهد فریاد دارد. آنقدر که رودربایستی و خجالت را کنار بزند، از بین زنان همسالش جلو بیاید و بیآنکه حتی دستی به مرتبکردن ظاهرش بکشد، مقابل دوربین، اعتقاداتش را فریاد کند. درد نکشیدهها نمیفهمندش. پیرزن از همه آنهایی که نمیفهند کجای تاریخ ایستادهاند جلوتر است. از همه آنهایی که برای دفاع از عقایدشان رودربایستی میکنند. پیرزن نماینده مستضعفین بود. نورچشمی خمینی. بین همه شوخیهای بامزه و بیمزه، ما خاک پای پیرزنایم و مستضعفان همشکل او.
«مهدی مولایی»
حالا فقط چندساعت تا ملاقات دوباره ما و شما بعد از این چهارماه لعنتی مانده. تا آمدن شما بر سر شانهها. در آن تابوت زرد رنگ. با آن عمامه سیاه خاکآلود نشسته بر آن؛ که خود روضهای است مفصل. همه منتظر اند آقای نصرالله. همه به بیروت رفتهاند. همه میخواهند به چشم خود ببینند که شما واقعا میروید. واقعا دفن میشوید. رفتن شما باورناکردنی است. هنوز کسی باورنکرده. یهود اهل خرافه است. میگویند آقای نصرالله نرفته و برنامه فردا، جشن بزرگ پیروزی حزباللّه است و قرار است که سید باز در صفحه مانیتورها ظاهر شود و دنیا را غافلگیر کند و دوباره رجز بخواند. کاش حق با یهود بود آقای نصرالله. کاش خرافهها حقیقت داشت. مدفن تو اما آماده شده. مشتی از خاک بیتالمقدس و پنجهای از تربت کربلا در آن ریختهاند. و عبای آقا شاید که روی سینهات کشیده شود. هزارهزار مرد سیاهپوش برای تشییعات میآیند و زنان نقل و گلبرگ روی تابوتات میریزند. پیکرت میگویند که هیچ زخم ندارد. حتی یکی. شهید بیزخم. و نوامیسات، فردا چشم و چراغ بیروتاند. و عزیزکرده جماعت. وسایل شخصی و لباسهایت، هیچ به غارت نمیرود. شما میفهمید که چه میخواهم بگویم آقای نصرالله. شما اهل روضه بودید و رقیقالقلب. فردا سلام ما را هم به آن شهید پرزخم برسانید و بگویید که هنوز «إنا علی العهد». به امید ملاقاتی زود. نه تو بر شانه ما؛ که شانه به شانه هم در میدانی دوباره.
«مهدی مولایی»
چهاردهم خرداد است انگار. سیزدهم دیماه بغداد؛ سیام اردیبهشت ورزقان گویی. عصر خسته بعد از عاشورای هرسال. شامگاه مبهوت بیست و یک رمضان انگار. ما هنوز بین سیاههٔ جمعیت دفن کنندگان امامایم. هنوز اطراف فرودگاه بغداد. ما هنوز در کوهپایههای مهآلود ورزقان به جست و جوییم. غم در نسل ما امتداد دارد. ما به دیدن صحنههای مهیب تابفرسا بزرگ شدیم. حالا چند روزی است که آرامآرام چشمهامان را آماده دیدن این کشندهترین پرده بیروت کردهایم. پرده تابوت زرد تو بر شانههای سیاه جماعت. که بهت نکند. نمیرد. و آنچه میبیند را باور کند. جانها باز به لب رسیده. پس چرا نمیآیی سید؟ چرا رخ نمایان نمیکنی عزیز قلبهای ما؟ بیا و دست به قلبهای محزون عاشقان بکش. حاجآقا هارداسان؟