امروز عصر در رو باز کردم و نشستم جلوش...
حدود نیم ساعت به آسمون خیره شدم، به آسمونی که رنگهای زیادی رو تو دلش جا داده بود... آبی، نقرهای، سفید، نارنجی و صورتی.
پرندهها پرواز میکردن اینور اونور و چقدر دلم خواست منم پرنده بشم، بال بزنم و برم تا بالایِ ابرها...
و به این فکر کردم که من هم زیر آسمونِ خدا
از اون عشق قشنگا که مثال زدنی میشن، تجربه میکنم؟ منم عطری که عاشقا میدن، به تنم میشینه؟
عاشقایِ واقعیا! نه از اون آبکیهاش...
مبتلایِ امید
کم کم دارم شیفتهی قلم آقای عسکری میشم!
آب دستتونه بذارید زمین و این اپیزود رو گوش بدید :))))
اشکهام به پاش ریختن...
_6390348975 (2).mp3
زمان:
حجم:
718.2K
بیتهایِ روشن و شعلهورم را
باد برد...
اگر فقط یه کوچولو دیگه بین آدمها بمونم و به یک جای خلوت که فقط خودمم و خودم، پناه نبرم؛
اگر فقط یک ذره دیگه صدای انسانها به گوشم بخوره، رسما پودر میشم. واقعی از بین میرم.
حتی انقدر🤏🏻هم تحمل صداها رو ندارم...