مبتلایِ امید
تا خواستم روی نوک پاهایم بلند شوم تا دستم به تمشکی که در بلندترین شاخه نشسته بود برسد، تمام شاخههای بوتهی تمشک با خشخشی ملایم خم شدند طرفم! برق لبخندی که زدم تا چشمهایم رسید. هنوز به این اتفاقها عادت نکرده بودم. با صدایی که از هیجان میلرزید زمزمه کردم: "ممنونم عزیزِ سبزم! محبتت رو هرگز از یاد نمیبرم." با انگشتهایم تمشک را در آغوش گرفته و میان سبد کوچکم انداختم. بنظر میرسید به اندازهی دو شیشه مربا، کمی عصارهی شربت و یک بار پختن کیک، تمشک کافی داشتم! به روی نزدیکترین برگش بوسه و لبخند زدم تا عطر مهتاب را به سبزیاش هدیه کنم. به آرامی گوشهی پیراهن بلندِ حریرم را بالا گرفته و مقابل شاخههایی که هنوز خم بودند تعظیم کوچکی کردم. هنوز چشمهایم به بوتهی تمشک بود که صدای خشخش ضعیفی از پشت سرم بلند شد.
با برگرداندن سرم، نوزاد آهویِ لاغر و بسیار کوچکی را دیدم که به سختی روی پاهایی که میلرزید ایستاده بود. نگرانی به قلبم چنگ زد. فورا سبد را روی زمین گذاشته و به طرفش پا تند کردم. مقابلش زانو زده و میان دستهایم در آغوش گرفتمش.
به آرامی سرش را بلند کرد و چشمهای درشت، قهوهای رنگ و معصومش را به صورتم دوخت. متوجه شدم که تازه به دنیا آمده. پیشانیاش را بوسیده و تا پرسیدم: "مادرت کجاست طفلکم؟" بیقرار تکان خورد، به سمت غرب جنگل چشم دوخت و صدای نگران و ضعیفی از خودش درآورد! فهمیدم آمده دنبال کمک! فورا از روی زمین بلند شده، سفت به قفسهی سینه فشردمش و با تمام توان به سمتی که اشاره کرده بود دویدم. در تمام راه سرش را در آغوشم پنهان کرده و میلرزید.
با نفسی که تنگ شده بود میدویدم و کم کم متوجه شدم شاخههایی که در هوا یا روی زمین بودند، از سر راهم کنار میرفتند.
بالاخره از دور آهوی بزرگی را دیدم که پای درختی افتاده. تا رسیدم بالای سرش و با احتیاط آهوی کوچک را از آغوشم جدا کرده و روی زمین گذاشتم، با دیدن تیری از جنس طلا و بسیار زخیم که درست در قلبش فرو رفته بود، خشکم زد. با بهت و وحشت روی دو زانو در کنارش زمین خوردم و سرش را در آغوش کشیدم. نفس نمیکشید اما هنوز جان و تنش گرم بود و پر مهر. طفلش با پایی لرزان به طرفش آمد، نگاهی به تیر انداخت و صورت مادرش را بو کشید. آرام کنارش نشست و سرش را جایی میان سینه و گردن آهوی بیجان گذاشت. قلبم سوخت و از چشمهایم ریخت. پیشانیام را به سرش تکیه داده و اشکهایم مثل باران بارید.
چند لحظه بعد چشمهای پر از اشکم را به درخت بالای سرم دوخته و گفتم: "لطفا ازش مواظبت کن و بذار توی آغوشت راحت بخوابه."
آهوی کوچک را در آغوش گرفته و برخاستم تا ریشههای سبزِ درخت راحتتر مادرش را در بر بگیرند.
چشم از ریشههای نورانیای که آهو را در آغوش میکشیدند گرفته و آرام در گوش طفل کوچکش زمزمه کردم: "جات تو بغل منه از این به بعد. قراره عزیزِ قلبم بشی!"
به قلم "رقیه برومند"
مبتلایِ امید
تا خواستم روی نوک پاهایم بلند شوم تا دستم به تمشکی که در بلندترین شاخه نشسته بود برسد، تمام شاخههای
اولین باره اینطور قلم میزنم. خوندید؟ نظرتون دربارهش چیه؟
خیلی دلم میخواست جزئیات بیشتری بهش اضافه کنم اما چشم و ذهنم یار نبود.
انگار نیاز داره به پارت دو :)
هدایت شده از ☁️"
📪 پیام جدید
چقدددددددددد قشنگ بودددددد
📪 پیام جدید
وای وای رقیه بانو
عالی بود
📪 پیام جدید
ویی ننهههه
📪 پیام جدید
تکتک لحظههایی رو که نوشتی تصور کردم و حس کردم خودم دقیقا اونجام و دارم اون صحنهها رو میبینم:) خداقوت به قلمت دختر:) 🤍✨
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/m_o_b_t_a_l_a/3298 خیلییییییی گوگول پگوللللل بود 🥲🥲🌱🌱🌱
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/m_o_b_t_a_l_a/3298
چه قلم زیبایی:)
#انه
📪 پیام جدید
من واقعا درک نمیکنم چطکری یه عده نمیتونن شیفته، خودت، کانالت و قلمت بشن و با بیرحمی توی ناشناست حرفایی بزنن که برنجی، شاید از حسادت باشه، از عقده یا خیلی چیزای دیگه ولی دختر قشنگ به حرفاشون اصلا اهمیت نده تو رقیه برومندی، معلم آینده، نویسندهی کتابی که من دلرم در آیندم میبینم که دارم میخونمش و تو خیلی فوقالعادهای:) 🫂🤍
#دایگو
مبتلایِ امید
📪 پیام جدید چقدددددددددد قشنگ بودددددد 📪 پیام جدید وای وای رقیه بانو عالی بود 📪 پیام جدید وی
عزیز، محترم و پر مهر بودید و هستید❤️🩹☁️
ممنونم که نذاشتید مزاحمتهای امشب حتی به چشمم بیاد و الان دارم ذوق پیامهاتون رو به قلبم میفرستم :)
هدایت شده از ☁️"
📪 پیام جدید
رقیه کلا قشنگ مینویسه حالا که متن های دو سه خطی و چه داستان کوتاه🤌🏻🤍
#دایگو
مبتلایِ امید
📪 پیام جدید رقیه کلا قشنگ مینویسه حالا که متن های دو سه خطی و چه داستان کوتاه🤌🏻🤍 #دایگو
علاوه بر همه چیز، رقیه قشنگترین همراهها رو داره و از خدا آرزوی سلامتیشون رو میخواد🤍
هدایت شده از ☁️"
📪 پیام جدید
ساعت ۱ شبه و اینکه من هنوز بیدارم ینی چی؟
ینی دارم از سرماخوردگی و حال بد همیشگیم رنج میبرم
بچه ها رو هم گفتم بخوابونم میخوابم اما خوابم نبرد.
دلم شکسته و فکر و خیال نمیزارن بخوابم.
تو چطوری رقیه جان؟
بیخیال حرفای مردم...ب عنوان یک مادر بهت میگم تجربه بهم نشون داده جوش حرفای مردم رو نزن ک دیوونه میشی
#دایگو
مبتلایِ امید
📪 پیام جدید ساعت ۱ شبه و اینکه من هنوز بیدارم ینی چی؟ ینی دارم از سرماخوردگی و حال بد همیشگیم رنج م
الهی از این رنج...
میدونید من هر وقت خوابم نمیبره چیکار میکنم؟ تو ذهنم تصور میکنم که دارم از یک عالمه پله بالا میرم تا به آسمون برسم و روی ابرها بشینم💙
امیدوارم قلبتون آروم و پرنور بشه عزیزدلم
هر حرف دیگهای هم رو دلتون سنگینی میکرد، من هستم
مبتلایِ امید
📪 پیام جدید کلاس نویسندگی رفتی؟ #دایگو
بله، حدود ۴ سال پیش. و هنوز جلسه اول رو هم کامل نکردم و همونطور مونده. چرا؟ چون افسردگی، اهمالکاری و کمالگرایی حتی یک روز هم یقیهی من رو رها نکردن.