eitaa logo
مبتلایِ امید
622 دنبال‌کننده
276 عکس
63 ویدیو
0 فایل
ماهِ پسِ اَبرم... کپی؟ به هیچ‌وجه! لطفا فوروارد بفرمایید و با آیدی و اسم نویسنده منتشر کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ☁️"
📪 پیام جدید وای چقدر قشنگ بودددددد محشر بود گریم گرفت باورت میشه؟ خیلی جزئیات قشنگی داشت و با ریز شدنت توی هر صحهن حوصله آدمو سر نمیبردی در تمام مدت داشتم فکر میکردم چطور به دست رقیه برسونم که باید بقیه‌ش رو بنویسی و واقعا خوشحال شدم که براش ناشناس گذاشتی ممنون میشم اگه ادامه بدی:)❤️✨️
موقع خوندن این دوتا پیام احساس می‌کردم قلبم داره جوونه میزنه🥲❤️‍🩹 ممنونم که باعث می‌شید آدم امید به زندگی داشته باشه. اگر نخوامم نمی‌تونم ادامه‌ش ندم با این همه محبتی که از دیشب روونه‌ی قلبم کردید :)✨
هدایت شده از ☁️"
📪 پیام جدید سلام رقیه یه سوال فعالیت تو مجازی خصوصا فرستادن داستان های خودت تو سوشال مدیا یکم سخت نیست؟ یعنی منطورم اینه که یه وقت نمی‌ترسی که ازت کپی کنن یا ...؟ البته منظوری ندارم صرفا سواله واسم💗⭐
مبتلایِ امید
📪 پیام جدید سلام رقیه یه سوال فعالیت تو مجازی خصوصا فرستادن داستان های خودت تو سوشال مدیا یکم سخت ن
سلام و روز بخیر🌸☁️ قطعا سختی‌ها و نگرانی‌هایی داره اما مزیت‌هاش برای من خیلی بیشتر از عیب‌هاش بوده انسان‌های عزیز و شریفی که همراهیم می‌کنن و یک عالمه حس خوب می‌فرستن برام، باعث می‌شن با خودم بگم ارزشش رو داشت🤍 و البته که فضای مجازی به شناخته شدن قلمت خیلی کمک می‌کنه
جان می‌سوخت اما خاکستر نمی‌شد. دل را تکه تکه می‌کردند اما خراشی به رویش نمی‌افتاد. قلب زیر پا لگد می‌شد و نمی‌مرد. من دائم در حالتی به سر می‌بردم که انگار تا قعر اقیانوس پایین رفته‌ام در صورتی که روی تختم دراز کِش خوابیده‌ام... از قلب و قلمِ "رقیه برومند" تقدیم به "یوحنا"
در من کودک پنج ساله‌ای زندگی می‌کرد که انگار طوفان کلبه‌ی چوبی گوشه‌ی حیاطش را خراب کرده. انگار بستنی قیفی‌اش چپه شده یا مامان درون غذای مورد علاقه‌اش چیز بدمزه‌ای ریخته که باب میلش نیست... کودکِ درون من شب و روز اشک می‌ریخت و کسی جز من نمی‌توانست صدایش را بشنود. مرهم برای زخم‌هایش پیدا نمی‌کردم و با دیدن غم‌هایش ذره ذره قلبم آب می‌شد. از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "Wooden couttage"
کاناپه‌ی کوچک آبی رنگ را مخصوص من کنارِ پنجره گذاشته بودیم. تا جایی که می‌شد کسی رویش نمی‌نشست جز منی که کتاب در آغوش داشتم... دورش را پر از قفسه‌های کتاب و گل و گیاه کرده بودم تا بشود امن‌ترین جایی که می‌توانستم به آن پناه ببرم! درونش مچاله می‌شدم و خودم را میان صفحه‌های کتاب غرق می‌کردم تا زشتی‌های دنیا را از یاد ببرم. از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "کاناپه کنار پنجره"
مبتلایِ امید
اگر منِ این روزها آهنگ می‌بود:
وقتی بهش گوش می‌دم انگار قلبم کنده می‌شه و میوفته جلوی پاهام... می‌ره یه گوشه‌هایی از ذهنم جا خوش می‌کنه تا یه چیزی رو تو وجودم زنده کنه. یه غمِ کهنه...
بدون اینکه به کسی خبر بدهم، از خانه بیرون زده و حالا درست در همان نقطه‌ای قرار داشتم که باید! سرم را بالا گرفتم تا نگاهم را هم قد کنم با صدها درخت خوش قامتی که دور تا دورم ایستاده بودند. هنوز چیزی روی قلبم سایه انداخته بود تا نفسم را ببرد. تا بزرگترین درختِ جنگل پیش رفته، کوله پشتی‌ام را درآوردم و کنارش دراز کشیدم. نفس کشیدم، نگاه کردم و دستم را دراز تا تنه‌‌ی قدرتمندش را نوازش کنم! خطاب به سبزیِ دلربایش گفتم: "کاش من هم درست در همین نقطه به آغوش زمین کشیده می‌شدم تا از جانم درختی بلند بالا بروید. درختی شوم به دور از انسان‌ها و پناهی برای نفس‌ها..." از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "درخت نوزده ساله"