در من کودک پنج سالهای زندگی میکرد که انگار طوفان کلبهی چوبی گوشهی حیاطش را خراب کرده.
انگار بستنی قیفیاش چپه شده یا مامان درون غذای مورد علاقهاش چیز بدمزهای ریخته که باب میلش نیست...
کودکِ درون من شب و روز اشک میریخت و کسی جز من نمیتوانست صدایش را بشنود.
مرهم برای زخمهایش پیدا نمیکردم و با دیدن غمهایش ذره ذره قلبم آب میشد.
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "Wooden couttage"
کاناپهی کوچک آبی رنگ را مخصوص من کنارِ پنجره گذاشته بودیم. تا جایی که میشد کسی رویش نمینشست جز منی که کتاب در آغوش داشتم...
دورش را پر از قفسههای کتاب و گل و گیاه کرده بودم تا بشود امنترین جایی که میتوانستم به آن پناه ببرم! درونش مچاله میشدم و خودم را میان صفحههای کتاب غرق میکردم تا زشتیهای دنیا را از یاد ببرم.
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "کاناپه کنار پنجره"
مبتلایِ امید
اگر منِ این روزها آهنگ میبود:
وقتی بهش گوش میدم انگار قلبم کنده میشه و میوفته جلوی پاهام...
میره یه گوشههایی از ذهنم جا خوش میکنه تا یه چیزی رو تو وجودم زنده کنه. یه غمِ کهنه...
بدون اینکه به کسی خبر بدهم، از خانه بیرون زده و حالا درست در همان نقطهای قرار داشتم که باید! سرم را بالا گرفتم تا نگاهم را هم قد کنم با صدها درخت خوش قامتی که دور تا دورم ایستاده بودند. هنوز چیزی روی قلبم سایه انداخته بود تا نفسم را ببرد. تا بزرگترین درختِ جنگل پیش رفته، کوله پشتیام را درآوردم و کنارش دراز کشیدم. نفس کشیدم، نگاه کردم و دستم را دراز تا تنهی قدرتمندش را نوازش کنم!
خطاب به سبزیِ دلربایش گفتم: "کاش من هم درست در همین نقطه به آغوش زمین کشیده میشدم تا از جانم درختی بلند بالا بروید. درختی شوم به دور از انسانها و پناهی برای نفسها..."
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "درخت نوزده ساله"
مبتلایِ امید
*
متنفرم ازت که هیچوقت از کلمههات آرامش چیکه نکرد و حرفهات همیشه بوی مرگ داشت...
مبتلایِ امید
متنفرم ازت که هیچوقت از کلمههات آرامش چیکه نکرد و حرفهات همیشه بوی مرگ داشت...
متنفرم ازت که باعث شدی از نوک انگشتای پا تا دونه دونهی تار موهام، پر از حرفهای نگفته و بغضهای نترکیده باشه...