سلام به همهی آدمهای شبیه به من
من میدونم اکثر اوقات تو هم خیلی چیزهای معمولی و سادهای هست که دلت میخواد داشته باشی، اما زبونت نمیچرخه که به مامان یا بابا بگی!
اگر بگی شده جونشون رو بدن هم برات فراهم میکنن، اما تو نمیگی. همونطور که من نمیگم
چون به اندازهی کافی سخت و غمانگیز هست که بدون داشتن یه شغل ثابت و پر درآمد بخوای هزینهی غذا و تحصیل و رفت و آمد و گاز و برق و آب و... رو بدی! اگر هم خونه نداشته باشی که اجاره نشینی و قلب شکسته برای همهی این ترسها و نگرانیهایی که مامانها و باباها تحمل میکنن.
پس من از قلبِ خودم و قلبِ تو برای تمام چیزهایی که خواست و نشد، ذوق کرد و کور شد، رویا بافت و واقعی نشد، معذرت میخوام.
مبتلایِ امید
سلام به همهی آدمهای شبیه به من من میدونم اکثر اوقات تو هم خیلی چیزهای معمولی و سادهای هست که دلت
نمیگم.
چون احساس بدی داره که تا حدودی افسرده و از کار افتاده بشی و در نهایت مفید نبودن از خانواده هم چیزی بخوای. درسته که آدم دلش میخواد در هر شرایطی بهش یادآوری بشه که هر شکلی که باشه باز هم دوست داشتنیه، ولی خب گاهی نمیشه که بشه! مگه نه؟
مبتلایِ امید
این روزها به زور پای گاز میایستم و غذا میپزم. غذاهایی که خودم میپزم رو دوست ندارم و نهایت پنج تا
شاید من مزهی خوب رو یادم رفته و الکی دارم میگم اما فکر کنم هنوز فلافلهای عجیب و غریبم خوشمزه میشن.
مبتلایِ امید
این روزها به زور پای گاز میایستم و غذا میپزم. غذاهایی که خودم میپزم رو دوست ندارم و نهایت پنج تا
قول صورتیِ انگشتی میدم که وقتی خواهرم رسید خونه بهش بگم ماکارونیای که آخرین بار درست کرد، خیلی جدی خوشمزهترین ماکارونیای بود که تو زندگیم خوردم. درسته که ازش دلخورم ولی باز هم از اون ماکارونیها میخوام. باز هم اون مزهی خوب رو میخوام تا حسش کنم. موقع خوردنش به این فکر میکردم که نکنه یه چوب جادو پیدا کرده و با کمکش انقدر غذاش خوشمزه شده؟ و حالا به این فکر میکنم که چرا کل قابلمه رو نخوردم؟
زمستونِ سال ۱۴۰۳
سر کلاس ادبیات
اوایل صبح بود.
همه استرس داشتیم. سرگروه ادبیات از اداره اومده بود. آقایی بود که دکترای ادبیات داشت.
سوالهای سختی پرسید. وقتی یکی از سوالها رو که تقریبا از همه سختتر بود روی تخته نوشت و روش رو برگردوند طرف ما، چشم گردوند تا لحظهای که نگاهش روی من ثابت بمونه. گفت: "جوابش رو شمایی که عینک زدید بگین." از بین بیست نفرِ داخل کلاس، فقط من و خودش عینک داشتیم. همون لحظه آرزو کردم کاش قبل از نشستن سر کلاس عینکم از چشمهام میوفتاد و میشکست. لبخند مسخرهای زدم که بوی درد، ترس و اضطراب داد و تا چشمهای اون آقا هم رسید. نگاهش جدی بود. نگاهش نفت میشد رویِ آتیشی که تو وجودم نشسته بود. کمی به تخته زل زدم و بعد آروم گفتم: "من جوابش رو نمیدونم." میدونست که نمیدونم و انگار آمادهی اعتراف من بود چون فورا شروع کرد به توضیح دادنش. از همون روز به بعد دیگه به کسی نگفتم من عاشق ادبیاتم. نذاشتم آدمهای بیشتری این موضوع رو بدونن. من عاشقِ ادبیات بودم و سالها میشد که فقط سر کلاس مینشستم و گوش میدادم. از خوندن بعد مدرسه خبری نبود. از مطالعهی آزاد دربارهی ادبیات، تمرین و مهارت پیدا کردن درش هم خبری نبود.
مبتلایِ امید
منِ کوچولو در کنار رویاهای بزرگی که سر پا نگهم داشتن.
ما امشب قراره ستارهها رو تماشا کنیم، شما چی؟
مبتلایِ امید
دو روزه منتظرم ابرهای تو آسمون ببارن اما همینطور چشم انتظار موندم. انگار مثل هوا برای نفس کشیدن، بار
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
POV:
حوصلت سر میره، تنها سوژهای که داری درختها و آسمونه، پس ولاگهای تکراری میگیری.
هدایت شده از ⭐
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/m_o_b_t_a_l_a/4052
ولی بنظرتون، این فقط درخت ها و ابرها و آسمون و شاخ و برگ ها و خاک و خورشید و ماه نیستن که تو این دنیا هرگز تکراری نمیشن؟:)
#دایگو
مبتلایِ امید
📪 پیام جدید https://eitaa.com/m_o_b_t_a_l_a/4052 ولی بنظرتون، این فقط درخت ها و ابرها و آسمون و شاخ
ممنون که این حقیقت رو یادم انداختید :)
خیلی وقتها ۱۰، ۲۰ خط تایپ میکنم، بهشون خیره میمونم و بعد پاکشون میکنم.
شاید دلیلش این باشه که ترس از ترحم میاد سراغم. ترس از قضاوت شدن. ترس از درک نشدن.