زمستونِ سال ۱۴۰۳
سر کلاس ادبیات
اوایل صبح بود.
همه استرس داشتیم. سرگروه ادبیات از اداره اومده بود. آقایی بود که دکترای ادبیات داشت.
سوالهای سختی پرسید. وقتی یکی از سوالها رو که تقریبا از همه سختتر بود روی تخته نوشت و روش رو برگردوند طرف ما، چشم گردوند تا لحظهای که نگاهش روی من ثابت بمونه. گفت: "جوابش رو شمایی که عینک زدید بگین." از بین بیست نفرِ داخل کلاس، فقط من و خودش عینک داشتیم. همون لحظه آرزو کردم کاش قبل از نشستن سر کلاس عینکم از چشمهام میوفتاد و میشکست. لبخند مسخرهای زدم که بوی درد، ترس و اضطراب داد و تا چشمهای اون آقا هم رسید. نگاهش جدی بود. نگاهش نفت میشد رویِ آتیشی که تو وجودم نشسته بود. کمی به تخته زل زدم و بعد آروم گفتم: "من جوابش رو نمیدونم." میدونست که نمیدونم و انگار آمادهی اعتراف من بود چون فورا شروع کرد به توضیح دادنش. از همون روز به بعد دیگه به کسی نگفتم من عاشق ادبیاتم. نذاشتم آدمهای بیشتری این موضوع رو بدونن. من عاشقِ ادبیات بودم و سالها میشد که فقط سر کلاس مینشستم و گوش میدادم. از خوندن بعد مدرسه خبری نبود. از مطالعهی آزاد دربارهی ادبیات، تمرین و مهارت پیدا کردن درش هم خبری نبود.
مبتلایِ امید
نام دیگر مرگ، زیستن در میان کسانیست که رنج تو را کوچک میشمارند.
این بار زمستونِ ۱۴۰۲
سر کلاس عربی
بعد از اتمام ترم اول
و یک ماه از مرگِ یک عزیز گذشته بود.
دبیر برگه رو دست به دست کرد تا برسه به من. کلاس ساکت بود. پرسید: "دلیلِ این نمرهی بد چیه؟" با لبخندی که هیچ چیز ازش معلوم نبود و تقریبا دیده نمیشد گفتم: "عذر میخوام. مشکلاتی داشتم."
بدون مکث، انگار که جوابش رو از قبل آماده کرده باشه گفت: "بغل دستیت همین چند هفته پیش بزرگترین مصیبت رو از سر گذروند. اما الان بهترین نمره رو داره. پس میشه مرگ عزیز دید و باز هم درس خوند."
بله میشد. من به اندازهی بزرگی ساختمون دو طبقهی مدرسه، درِ گوش خودم خونده بودم که فلانی و فلانی و فلانی رو ببین، دارن ادامه میدن. قوی هستن. نذاشتن اتفاقی از پا بندازدشون. من به اندازهی تمام انسانها خودم رو سرزنش میکردم و با بقیه خودم رو مقایسه کرده بودم.
مثل اینکه این بار، مثل خیلی وقتهای دیگه، نوبت دیگران بود که رنجم رو مقایسه کنن، کوچیک بشمارن و بخاطرش حرف بارم کنن. من هنوز افسوس میخورم که چرا زبونم نچرخید تا بگم "غم هر کسی محترمه. که هیچکس اجازه نداره این غم رو مقایسه کنه یا کم ارزش بدونه. راه هر کسی با دیگری فرق میکنه. اینها پیش پا افتادهترین و واضحترین مسائلی هستن که معلم یک جامعه باید بهشون آگاه باشه."