May 11
مبتلایِ امید
وقتی کتاب فرهنگ فارسی عمید رو که بسیار هم قدیمی بود از مدرسه آوردم تا چند روز داشته باشمش، یهو این صفحهی پروانهای رو دیدم و گفتم این باید تو گوشی من ثبت بشه و بمونه انقدر که زیباست🤍🦋
بدون توجه به هوای نسبتا سرد، نشستم توی حیاط و زل زدم به ماه. پر نوره، خیلی زیاد. لکههای خاکستری روش مشخصه، حتی از این فاصلهی دور. آبیِ آسمون هم هنوز سیاه نشده. به این فکر میکنم که فرایِ این آسمونِ آبی چیا هست که منِ کوچولو حتی نمیتونم تصورش کنم...
تو همین افکار بودم که صدایِ اذان موذنزاده پیچید و من به این فکر کردم که چقدر دلتنگِ خدام... چقدر هنوز امید دارم برایِ زنده بودن و زندهگی کردن.
چقدر میخوام که سبز بشم و سبز بمونم...
نور بشم و بتابم به قلبهای غمگین و خاموش...
با تشکر از موزیک و هندزفری که من رو از حرفها و صداهایی که کلافهم میکنن نجات میدن!