مبتلایِ امید
اگر منِ این روزها آهنگ میبود:
وقتی بهش گوش میدم انگار قلبم کنده میشه و میوفته جلوی پاهام...
میره یه گوشههایی از ذهنم جا خوش میکنه تا یه چیزی رو تو وجودم زنده کنه. یه غمِ کهنه...
بدون اینکه به کسی خبر بدهم، از خانه بیرون زده و حالا درست در همان نقطهای قرار داشتم که باید! سرم را بالا گرفتم تا نگاهم را هم قد کنم با صدها درخت خوش قامتی که دور تا دورم ایستاده بودند. هنوز چیزی روی قلبم سایه انداخته بود تا نفسم را ببرد. تا بزرگترین درختِ جنگل پیش رفته، کوله پشتیام را درآوردم و کنارش دراز کشیدم. نفس کشیدم، نگاه کردم و دستم را دراز تا تنهی قدرتمندش را نوازش کنم!
خطاب به سبزیِ دلربایش گفتم: "کاش من هم درست در همین نقطه به آغوش زمین کشیده میشدم تا از جانم درختی بلند بالا بروید. درختی شوم به دور از انسانها و پناهی برای نفسها..."
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "درخت نوزده ساله"
مبتلایِ امید
*
متنفرم ازت که هیچوقت از کلمههات آرامش چیکه نکرد و حرفهات همیشه بوی مرگ داشت...
مبتلایِ امید
متنفرم ازت که هیچوقت از کلمههات آرامش چیکه نکرد و حرفهات همیشه بوی مرگ داشت...
متنفرم ازت که باعث شدی از نوک انگشتای پا تا دونه دونهی تار موهام، پر از حرفهای نگفته و بغضهای نترکیده باشه...