دوربینم همراهم نیست که ثبت کنم پس شما اینطور تصور کنید که یک درخت بیدِ مجنون بزرگ این طرف حیاط نشسته. باد میرقصونتش و چند قدم بالاتر ماهِ نیمه کامل همنشینش شده.
اون سمت حیاط یه گل کاغذی با قد رعنا و قامت پهن شده، رنگ سرخآبیش رو پخش کرده رو زمین و آسمون. پس زمینهی این قاب سرخ، آسمون خیلی آبیه با ابرهای پشمکیِ سفید☁️💗
این روزها به زور پای گاز میایستم و غذا میپزم.
غذاهایی که خودم میپزم رو دوست ندارم و نهایت پنج تا قاشق ازشون میخورم. ماکارونیهای من خوشمزه میشد، اما این روزها حتی نمیتونم ماکارونیهای خوشمزهای هم بپزم.
اما انجامش میدم. غذاهایی با مزهی معمولی درست میکنم، اما درست میکنم تا وقتی بابا میاد خونه بوی غذا بده...
درسته که بیرمق انجامش میدم، به ظرفهای کثیف شده چپ چپ نگاه میکنم و گاهی وسط سرخ کردن مواد میایستم و با عجز به خودم میگم من تو این کار خوب نیستم، من حوصله و توان این کار و هیچ کار دیگهای رو ندارم، اما خب بالاخره انجامش میدم.
و من غذاهایی با طعم عشق درست نمیکنم. غذاهای من مزهی بیحوصلگی و چشمهای خسته و اضطراب میده. و کسی هم به روم نمیاره این مسئله رو.
مبتلایِ امید
این روزها به زور پای گاز میایستم و غذا میپزم. غذاهایی که خودم میپزم رو دوست ندارم و نهایت پنج تا
اگر ظرفهای کثیف شدهم این شکلی بودن، کمتر ناراحت میبودم.
سلام به همهی آدمهای شبیه به من
من میدونم اکثر اوقات تو هم خیلی چیزهای معمولی و سادهای هست که دلت میخواد داشته باشی، اما زبونت نمیچرخه که به مامان یا بابا بگی!
اگر بگی شده جونشون رو بدن هم برات فراهم میکنن، اما تو نمیگی. همونطور که من نمیگم
چون به اندازهی کافی سخت و غمانگیز هست که بدون داشتن یه شغل ثابت و پر درآمد بخوای هزینهی غذا و تحصیل و رفت و آمد و گاز و برق و آب و... رو بدی! اگر هم خونه نداشته باشی که اجاره نشینی و قلب شکسته برای همهی این ترسها و نگرانیهایی که مامانها و باباها تحمل میکنن.
پس من از قلبِ خودم و قلبِ تو برای تمام چیزهایی که خواست و نشد، ذوق کرد و کور شد، رویا بافت و واقعی نشد، معذرت میخوام.
مبتلایِ امید
سلام به همهی آدمهای شبیه به من من میدونم اکثر اوقات تو هم خیلی چیزهای معمولی و سادهای هست که دلت
نمیگم.
چون احساس بدی داره که تا حدودی افسرده و از کار افتاده بشی و در نهایت مفید نبودن از خانواده هم چیزی بخوای. درسته که آدم دلش میخواد در هر شرایطی بهش یادآوری بشه که هر شکلی که باشه باز هم دوست داشتنیه، ولی خب گاهی نمیشه که بشه! مگه نه؟
مبتلایِ امید
این روزها به زور پای گاز میایستم و غذا میپزم. غذاهایی که خودم میپزم رو دوست ندارم و نهایت پنج تا
شاید من مزهی خوب رو یادم رفته و الکی دارم میگم اما فکر کنم هنوز فلافلهای عجیب و غریبم خوشمزه میشن.
مبتلایِ امید
این روزها به زور پای گاز میایستم و غذا میپزم. غذاهایی که خودم میپزم رو دوست ندارم و نهایت پنج تا
قول صورتیِ انگشتی میدم که وقتی خواهرم رسید خونه بهش بگم ماکارونیای که آخرین بار درست کرد، خیلی جدی خوشمزهترین ماکارونیای بود که تو زندگیم خوردم. درسته که ازش دلخورم ولی باز هم از اون ماکارونیها میخوام. باز هم اون مزهی خوب رو میخوام تا حسش کنم. موقع خوردنش به این فکر میکردم که نکنه یه چوب جادو پیدا کرده و با کمکش انقدر غذاش خوشمزه شده؟ و حالا به این فکر میکنم که چرا کل قابلمه رو نخوردم؟
زمستونِ سال ۱۴۰۳
سر کلاس ادبیات
اوایل صبح بود.
همه استرس داشتیم. سرگروه ادبیات از اداره اومده بود. آقایی بود که دکترای ادبیات داشت.
سوالهای سختی پرسید. وقتی یکی از سوالها رو که تقریبا از همه سختتر بود روی تخته نوشت و روش رو برگردوند طرف ما، چشم گردوند تا لحظهای که نگاهش روی من ثابت بمونه. گفت: "جوابش رو شمایی که عینک زدید بگین." از بین بیست نفرِ داخل کلاس، فقط من و خودش عینک داشتیم. همون لحظه آرزو کردم کاش قبل از نشستن سر کلاس عینکم از چشمهام میوفتاد و میشکست. لبخند مسخرهای زدم که بوی درد، ترس و اضطراب داد و تا چشمهای اون آقا هم رسید. نگاهش جدی بود. نگاهش نفت میشد رویِ آتیشی که تو وجودم نشسته بود. کمی به تخته زل زدم و بعد آروم گفتم: "من جوابش رو نمیدونم." میدونست که نمیدونم و انگار آمادهی اعتراف من بود چون فورا شروع کرد به توضیح دادنش. از همون روز به بعد دیگه به کسی نگفتم من عاشق ادبیاتم. نذاشتم آدمهای بیشتری این موضوع رو بدونن. من عاشقِ ادبیات بودم و سالها میشد که فقط سر کلاس مینشستم و گوش میدادم. از خوندن بعد مدرسه خبری نبود. از مطالعهی آزاد دربارهی ادبیات، تمرین و مهارت پیدا کردن درش هم خبری نبود.
مبتلایِ امید
منِ کوچولو در کنار رویاهای بزرگی که سر پا نگهم داشتن.
ما امشب قراره ستارهها رو تماشا کنیم، شما چی؟