eitaa logo
مبتلایِ امید
591 دنبال‌کننده
343 عکس
83 ویدیو
0 فایل
ماهِ پسِ اَبرم... کپی؟ به هیچ‌وجه! لطفا فوروارد بفرمایید و با آیدی و اسم نویسنده منتشر کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام را خواند و ایستاد. پای راستش را دیگر تکان‌های ریز نمی‌داد، به سمت عقب می‌برد بالا و می‌کوبید روی زمین. شروع کرد به راه رفتن و نفس نفس زدن. هوا کم آورده بود و از دهان نفس می‌کشید. لب‌های سرخش کاملا سفید شده و ترک‌های بزرگی برداشته بود. کل خانه را با قدم‌های ترک خورده وجب می‌کرد و با هر نفس صداداری که می‌کشید تمام تنش می‌لرزید. شانه‌هایش تند تند بالا و پایین می‌شدند و چشم‌هایش خشک شد. نگاهش سرد بود. در و دیوار خانه از سردی قهوه‌ی سوخته‌ی چشم‌هایش یخ زد و فرو ریخت. دست راستش را مشت کرد و بالا آورد. ضربه‌های تند و ممتدش را به کنار سرش می‌کوبید و با هر باری که درد در کل سرش می‌پیچید، مژه‌هایش محکم بر هم می‌آمدند. به کنار در اتاق که رسید روی دو زانو خورد زمین. نشست و سرش را آنقدر به عقب برد که کمرش به زمین خورد. پاهایش را دراز کرد و به سقف چشم دوخت. جلوی چشم‌هایش دائم سیاهی می‌رفت. با دهانی خشک و باز، هوا را می‌بلعید تا کمتر بمیرد. انگار یک نفر از غیب رسید و آرام زیر گوشش لب زد: "گریه کن. گریه کن. الانه که روح از تنت بره..." هق هقش چنان بلند شد که دل خودش به حال خودش سوخت. گریه می‌کرد و دردش بیشتر می‌شد. گریه‌اش آب روی آتش نبود، نفت شد و شعله‌ورتر کرد سوختنش را. / غروبی که چشم‌هایم مرد.
مبتلایِ امید
پیام را خواند و ایستاد. پای راستش را دیگر تکان‌های ریز نمی‌داد، به سمت عقب می‌برد بالا و می‌کوبید رو
سلام به حمله‌های عصبیِ تابستانه لطفا از انسان‌ها دوری کنید تا در غروب‌ها نمیرید
به پهلو دراز کشیده و با آخرین قطره‌های جونم داشتم به این فکر می‌کردم که من قراره چطور طاقت بیارم؟ چطور از خودم در برابر آدم‌ها محافظت کنم؟ اون یکی رقیه دستی به موهام کشید، جایی بین ابرو و چشم‌هام رو بوسید و گفت: "خدا مواظبه. خدا می‌بینه و خدا بغل می‌کنه. خدا می‌بوسه، مرهم می‌ذاره و نور چشم می‌شه. هست و ازمون در برابر تمام آدم‌ها محافظت می‌کنه." قرار گرفتم... آسوده خیال شدم و همراه تک خنده‌ای که کردم، بغضِ پناهندگی به آغوشش نشست تو گلوم و اشک از گوشه‌ی چشمم جاری شد.
شکوری 1_9999252614 (1).mp3
زمان: حجم: 3.94M
ما تراپیستِ آدم‌های سمی نیستیم!
- این روزها از نور فراری‌ام. دلم می‌خواد پرده‌های سفیدِ خونه کنده بشن و جاشون رو پرده‌های تیره‌رنگ بگیرن. مثل فیلم دلم می‌خواد تو همچین فضایی پرسه بزنم.
رد پای تو به هر چیز دوست‌داشتنی‌ای که رسید، مزه‌ش برام زهر شد. از چشم‌هام افتاد و دستمالی شد. هر چیزی که رنگ تورو گرفت، آلوده شد. خفقان آورد. زشت و کریه شد.
این روزها به زور پای گاز می‌ایستم و غذا می‌پزم. غذاهایی که خودم می‌پزم رو دوست ندارم و نهایت پنج تا قاشق ازشون می‌خورم. ماکارونی‌های من خوشمزه می‌شد، اما این روزها حتی نمی‌تونم ماکارونی‌های خوشمزه‌ای هم بپزم. اما انجامش می‌دم. غذاهایی با مزه‌ی معمولی درست می‌کنم، اما درست می‌کنم تا وقتی بابا میاد خونه بوی غذا بده... درسته که بی‌رمق انجامش می‌دم، به ظرف‌های کثیف شده چپ چپ نگاه می‌کنم و گاهی وسط سرخ کردن مواد می‌ایستم و با عجز به خودم می‌گم من تو این کار خوب نیستم، من حوصله و توان این کار و هیچ کار دیگه‌ای رو ندارم، اما خب بالاخره انجامش می‌دم. و من غذاهایی با طعم عشق درست نمی‌کنم. غذاهای من مزه‌ی بی‌حوصلگی و چشم‌های خسته و اضطراب می‌ده. و کسی هم به روم نمیاره این مسئله رو.
زمستونِ سال ۱۴۰۳ سر کلاس ادبیات اوایل صبح بود. همه استرس داشتیم. سرگروه ادبیات از اداره اومده بود. آقایی بود که دکترای ادبیات داشت. سوال‌های سختی پرسید. وقتی یکی از سوال‌ها رو که تقریبا از همه سخت‌تر بود روی تخته نوشت و روش رو برگردوند طرف ما، چشم گردوند تا لحظه‌ای که نگاهش روی من ثابت بمونه. گفت: "جوابش رو شمایی که عینک زدید بگین." از بین بیست نفرِ داخل کلاس، فقط من و خودش عینک داشتیم. همون لحظه آرزو کردم کاش قبل از نشستن سر کلاس عینکم از چشم‌هام میوفتاد و می‌شکست. لبخند مسخره‌ای زدم که بوی درد، ترس و اضطراب داد و تا چشم‌های اون آقا هم رسید. نگاهش جدی بود. نگاهش نفت می‌شد رویِ آتیشی که تو وجودم نشسته بود. کمی به تخته زل زدم و بعد آروم گفتم: "من جوابش رو نمی‌دونم." می‌دونست که نمی‌دونم و انگار آماده‌ی اعتراف من بود چون فورا شروع کرد به توضیح دادنش. از همون روز به بعد دیگه به کسی نگفتم من عاشق ادبیاتم. نذاشتم آدم‌های بیشتری این موضوع رو بدونن. من عاشقِ ادبیات بودم و سال‌ها می‌شد که فقط سر کلاس می‌نشستم و گوش می‌دادم. از خوندن بعد مدرسه خبری نبود. از مطالعه‌ی آزاد درباره‌ی ادبیات، تمرین و مهارت پیدا کردن درش هم خبری نبود.
نام دیگر مرگ، زیستن در میان کسانی‌ست که رنج تو را کوچک می‌شمارند.
مبتلایِ امید
نام دیگر مرگ، زیستن در میان کسانی‌ست که رنج تو را کوچک می‌شمارند.
این‌ بار زمستونِ ۱۴۰۲ سر کلاس عربی بعد از اتمام ترم اول و یک ماه از مرگِ یک عزیز گذشته بود. دبیر برگه رو دست به دست کرد تا برسه به من. کلاس ساکت بود. پرسید: "دلیلِ این نمره‌ی بد چیه؟" با لبخندی که هیچ چیز ازش معلوم نبود و تقریبا دیده نمی‌شد گفتم: "عذر می‌خوام. مشکلاتی داشتم." بدون مکث، انگار که جوابش رو از قبل آماده کرده باشه گفت: "بغل دستیت همین چند هفته پیش بزرگ‌ترین مصیبت رو از سر گذروند. اما الان بهترین نمره رو داره. پس می‌شه مرگ عزیز دید و باز هم درس خوند." بله می‌شد. من به اندازه‌ی بزرگی ساختمون دو طبقه‌ی مدرسه‌، درِ گوش خودم خونده بودم که فلانی و فلانی و فلانی رو ببین، دارن ادامه می‌دن. قوی هستن. نذاشتن اتفاقی از پا بندازدشون. من به اندازه‌ی تمام انسان‌ها خودم رو سرزنش می‌کردم و با بقیه خودم رو مقایسه کرده بودم. مثل اینکه این بار، مثل خیلی وقت‌های دیگه، نوبت دیگران بود که رنجم رو مقایسه کنن، کوچیک بشمارن و بخاطرش حرف بارم کنن. من هنوز افسوس می‌خورم که چرا زبونم نچرخید تا بگم "غم هر کسی محترمه. که هیچکس اجازه نداره این غم رو مقایسه کنه یا کم ارزش بدونه. راه هر کسی با دیگری فرق می‌کنه. این‌ها پیش پا افتاده‌ترین و واضح‌ترین مسائلی هستن که معلم یک جامعه باید بهشون آگاه باشه."