eitaa logo
مِشْکات
104 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه خوش ست رفاقت برای خدا چه خوش ست رفاقت در راه خدا خوش به سعادتتان رفیــقِ بودن، چه لذتی دارد! 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🌷حضرت فاطمه (سلام الله علیها) تبيين‌گر مهمترين وظيفه منتظران ✅لشکر با انسجام و وحدت خود، حول رهبران شيطاني، سعي در نابودي حق طلبان داشته و دارند و آيا در مقابل يك جمعيت منسجم، جز با جمعيت منسجم مي‌توان ايستاد؟ ✅نكته بسيار مهم در جهت ايجاد و همگرايي جبهه ، توجه و اهتمام به محور اين و سازماندهي است كه در فرهنگ ناب اسلام با كليد واژه و شناخته مي‌شود؛ زيرا به فرمايش امام رضا ع: «الامامة زمام الدين و نظام المسلمين».(كافي، ج1، ص168) ✅يكي از شخصيت‌هاي بي‌نظيري كه به اين مهم اهتمام ورزيده و زندگي خويش را در حمايت محور امامت و ولايت، فدا نمود، حضرت است. 👈ايشان بارها نسبت به حمايت از امامت جامعه مسلمين و حق طلبان، تا پيروزي نهايي حق بر باطل تذكر داده و فرمودند: «اگر از ائمه معصومين اطاعت كنيد، شما را هدايت خواهند نمود و اگر مخالفت ورزيد، تا روز قيامت بلاي تفرقه و اختلاف در ميان شما حاكم خواهد بود».(نهج الحياة، ص38) و معلوم است كه با وجود اختلاف، شكست جبهه حق حتمي و وعده غلبه حق بر باطل به تأخير خواهد افتاد. ✅اگر بخواهيم ارزش جانبازي و شهادت حضرت س را درك كنيم اين امر، جز با موقعيتي كه در آن هستيم، يعني حق و باطل، و با فهم رمز و ما يعني و همبستگي و با به جايگاه محوري امامت و ولايت ممكن نخواهد بود. ☝️سيره شهادت‌گونه حضرت س در حقيقت آينه تمام نما و جامع براي همه ظهور حضرت مهدي عج و مشتاقان غلبه حق بر باطل و شناخت اجتماعي آن‌ها خواهد بود. ‌‌ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث روز 💠 💎 سه شاخصه شیعه واقعی 🔻 امام محمد باقر علیه السلام: اِنَّ بَعْضَ اَصْحابِهِ قالَ لَهُ: جُعِلْتُ فِداكَ، اِنَّ الشَّيعَةَ عِنْدَنا كَثيرُونَ، فَقالَ: هَلْ يَعْطِفُ الْغَنِىُّ عَلَى الْفَقيرِ؟ وَ يَتَجاوَزُ الْمُحْسِنُ عَنِ الْمُسيءِ وَ يَتَواسُونَ؟ قُلْتُ : لا . قالَ عليه السلام: لَيْسَ هؤُلاءِ الشّيعَةُ، اَلشّيعَةُ مَنْ يَفْعَلُ هكَذا بعضى از اصحاب امام باقر عليه السلام به ايشان عرض كردند: شيعه در جامعه ما زياد است. امام فرمود: آيا بى‌نياز نسبت به نيازمند عطوفت و مهربانى می‌كند؟ و آيا نيكوكار از خطاكار می‌گذرد؟ و در مسائل مالى به همديگر كمك مى كنند؟ گفتيم: خير. فرمود: پس اينها شيعه نيستند چون شيعه كسى است كه اينطور عمل كند. 📚 بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۳۱۳ ‌ ‌ •┈┈••✾••┈┈• 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔻استاد شیخ حسین انصاریان: ✅ سنت‌های عزاداری را احیا کنید / رمز موفقیت‌ فعالیت‌های دینی، فروتنی با مردم است ◻️ خدای متعال به هنرمند درس می‌دهد که هنر خود را حبس نکند و هنر خود را عرضه نماید و نمی‌توان به بهانه ، از ارائه هنر خود بپرهیز کنیم و در اینجا اخلاص به این معنا نداریم و هنر باید نشان داده شود. ◻️ برگرداندن برخی سنت‌های عزاداری که امروز در دسته‌های عزا مشاهده نمی‌شود آثار و برکات زیادی خواهد داشت و قم می‌تواند در این زمینه پیشرو و پیشقدم باشد. ‌ ◻️ هنرمندِ اول و مبدأ هنر، عالم است و در 700 آیه قرآن کریم به هنر الهی و دعوت مردم به اندیشه و مشاهده این هنر ماندگار اشاره شده است. ◻️ غرب، هنر عریانی را برای تخریب انسانیت آورده است. ما باید اندیشه کنیم چگونه هنر اصیل را با بهره‌مندی از ابزار علمی و رسانه‌ای عرضه نماییم تا در برابر هنر فرویدیسم، هنر اصیل و دعوت‌کننده به معنویت جلوه‌گری کند. ◻️ ، به اثر هنری روح می‌دهد و عاطفه در هنر موج می‌زند و اگر هنرمند در خلق آثار هنری به پروردگار تکیه کند، ناخودآگاه روحیه توحیدی را در فعالیت‌های هنری خود تقویت خواهد کرد. ◻️ قرآن، به و به اصطلاح به «لسان قوم» نازل شده است در فعالیت‌های خود و به ویژه برنامه‌های هنری باید زبان مردمی داشته باشیم تا از نفوذ لازم برخوردار شویم. ◻️ حضور پرشور مردم و جوانان در آئین‌هایی چون شبهای احیاء و دهه عاشورا بیانگر در مردم است و همه افرادی که در نهادهای دینی، معنوی و تبلیغی حضور دارند به ویژه روحانیت می‌توانند با محبت، فروتنی، تواضع و در امر دین و تبلیغ دین خدا موفق شویم. منبع خبر : https://hawzahnews.com/x9YWJ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🔹️🔸️#ادامه_رمان_دختر_شینا 🔸️🔹️ 🔹️🔸️🔹️ #داستان_واقعی 🔹️🔸️🔹️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.c
🔹️🔸️ 🔸️🔹️ 🔹️🔸️🔹️ 🔹️🔸️🔹️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇
مِشْکات
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت 7⃣ #فصل_دوم خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه
‍ 🌷 – قسمت 8⃣ ✅ ... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاج‌آقا جدایت کردند.». آن شب وقتی مهمان‌ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی‌دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه‌اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می‌دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. » پسرِ پسرعموی پدرم سال‌ها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او می‌افتاد، گریه می‌کرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان می‌شد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و این‌طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش‌سفید‌های فامیل می‌نشینند و باهم به توافق می‌رسند. مهریه را مشخص می‌کنند و خرج عروسی و خرید‌های دیگر را برآورده می‌کنند و روی کاغذی می‌نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده‌ی داماد می‌دهد. اگر خانواده‌ی داماد با هزینه‌ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می‌کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده‌ی عروس پس می‌فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج‌های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده‌ی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمان‌های پدرم کاغذ را به خانه‌ی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه‌ام را پنج‌هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه‌هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین‌که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این‌قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج‌هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. 🔰ادامه دارد.....🔰 ‍ 🌷 – قسمت 9⃣ ✅ ...صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج‌هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضا‌شده را به همراه یک قواره پارچه‌ی پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته‌تغاری‌اش را به خانه‌ی بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی‌خوران و نامزدی در خانه‌ی ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن‌ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه‌ی حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می‌کردم. خدیجه، همه‌جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده‌ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه‌ی دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری‌شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانواده‌ی خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه‌ی بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می‌کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت می‌آید؟! نکند منتظری شاهزاده‌ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می‌گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.» با حرف‌های زن ‌برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه‌ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می‌مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ‌تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می‌شدم. توی دلم خداخدا می‌کردم، هر چه زودتر مهمان‌ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین‌که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه‌ها و دلواپسی‌هایم تمام می‌شود.» 🔰ادامه دارد....🔰 ‍ 🌷 – قسمت 0⃣1⃣ ✅ .... مطمئن بودم همین‌که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه‌ها و دلواپسی‌هایم تمام می‌شود. چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می‌شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می‌گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آن‌جا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت‌ها جوانه زده بودند و برگ‌های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می‌درخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستان
مِشْکات
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت 7⃣ #فصل_دوم خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه
: «خیلی حرف می‌زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره‌اش می‌کنی؛ دیگر اجازه‌ی حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده‌ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر‌وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می‌خواهد به خانه‌ی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره‌ی بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه‌ی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون این‌که تشکر کنم، همان‌طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس‌ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. 🔰ادامه دارد.....🔰 https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت 7⃣ #فصل_دوم خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه
ی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت‌ها صدایم می‌کرد. اول ترسیدم و جاخوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح‌تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت‌ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه‌ای از روی دیوار دوید و آمد روبه‌رویم ایستاد. باورم نمی‌شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه‌جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون این‌که حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله‌ها را دوتا‌یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک‌راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته‌ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه‌ی خانه‌شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی‌انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.» نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه‌ی ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست‌تنهام.» عصر رفتم خانه‌شان. داشت شام می‌پخت. رفتم کمکش. غافل از این‌که خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین‌که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج‌آقا بفهمند، هر دویمان را می‌کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ‌کس نمی‌فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرزمین، آبیاری.» بعد از این‌که کمی خیالم راحت شد، زیرچشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. بازهم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. 🔰ادامه دارد....🔰 ‍ 🌷 – قسمت1⃣1⃣ ✅ .... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی‌کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه‌های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست‌هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می‌کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله‌ی خیلی زیاد از من. بعد هم یک‌ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این‌طور باشد. آن‌طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می‌خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین‌جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان‌کار است و توی تهران بهتر می‌تواند کار کند. همان‌طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی‌گفتم. صمد هم یک‌ریز حرف می‌زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه‌رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی‌فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست‌بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمی‌تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه‌ی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می‌کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف‌ها را جمع کردم و به بهانه‌ی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. 🔰ادامه دارد......🔰 ‍ 🌷 – قسمت 2⃣1⃣ ✅ .... و به بهانه‌ی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی‌آید. اگر اوضاع این‌طوری پیش برود، ما نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری‌اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقه‌مند می‌شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از این‌که چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی‌آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل این‌که سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی‌اش تمام شود، کاکلش درمی‌آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم