مِشْکات
🌷 #دختر_شینا – قسمت 93 ✅ #فصل_هفدهم فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان
🌷 #دختر_شینا – قسمت 94
✅ #فصل_هجدهم
💥 فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده میکردم. گفت: « دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستارجان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد. »
بعد گریه کرد و گفت: « دلم برای بچهام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثیهای کافر عذاب میکشد. نمیدانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست. »
💥 صمد که میخواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: « نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز میکند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که اینطور اسمهای ما را به هم ریختید. »
💥 چشم غرهای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: « اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم. »
بعد رو کرد به من و گفت: « حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم! »
شانه بالا انداختم.
گفت: « هر چه میگویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمیکند. یک بار دیدی فردا پسفردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را میگویند. نگویی آقا ستار که بردارشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد. »
این را گفت و خندید. میخواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 95
✅ #فصل_هجدهم
💥 صمد که اوضاع را اینطور دید، گفت: « اصلاً همهاش تقصیر آقاجان استها! این چه بلایی بود سر ما و اسمهایمان آوردید؟! »
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: « من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقی شمساللّه و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یکجا شناسنامه بگیرم. آنوقت رسم بود. همه اینطور بودند. بعضیها که بچههایشان را مدرسه نمیفرستادند، تازه موقع عروسی بچههایشان برایشان شناسنامه میگرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگتر بودی را نوشت ستار. شمساللّه و ستار که دوقلو بودند، نمیدانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمساللّه را نوشت 1344 و مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسهشان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامههایتان را درست کنم؛ نشد. »
صمد لبخندی زد و گفت: « آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم میزد ستار ابراهیمی؛ برّوبر نگاهش میکردم. از طرفی دوستها و همکلاسیهایم بهم میگفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. »
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: « بالاخره خانم! تمرین کن به حاجآقایتان بگو حاج ستار. »
گفتم: « کم خودت را لوس کن. مگر حاجآقا نگفتند تو از اول صمد بودی. »
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: « آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده میشوم. »
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 96
✅ #فصل_هجدهم
💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفرهی صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانهشان را میدادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: « قدم! » نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم میدانست. هر وقت میخواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی.
گفت: « یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم. »
💥 با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکهای نان بازی میکرد، گفت: « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آمده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغقوه یکییکی نیروها را نگاه کنم.
یکدفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمیشدم. اما نمیدانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیمخاردارهای دشمن.
💥 باورت نمیشود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواصها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دستتنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحههایمان و از فاصلهی خیلی ندیک روبهروی عراقیها ایستادیم و با آنها جنگیدیم.
💥 یکدفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیهام بستم و گفتم برادرجان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آنقدر با اسلحههایمان شلیک کرده بودیم که داغِداغ شده بود. دستهایم سوخته بود. »
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #پیامبر_اکرم_صلی_الله_علیه_و_آله فرمودند :
✍ گاه بنده بیمار می گردد پس دلش نازك می شود و برخی از گناهانی را که از او سر زده است ، به یاد می آورد و قطره اشکی ، هر چند کوچک ، از دیدگانش سرازیر می شود و آنگاه ، خداوند عزوجل ، او را از گناهانش پاك می سـازد. پس اگر او را از این بستر بیماري برخیزاَنـد ، او را پاك شـده از گناه بر میخیزاَنـد و اگر جانش را بسـتاند ، پاکیزه شده ازگناه میستاند.
📚 دانشنامه جامع احادیث پزشکی ج1 ص87
#کلام_نور
☔ به ما بپیوندید 👇
🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_پنجاه_و_دو 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_r
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼 #قسمت_پنجاه_و_سه 🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌴 #داستان_های_قرانی 🌴
🍂 #قسمت_پنجاه_و_سه🍂
🌷 #ایوب_علیه_السلام 🌷
و ایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین
(سوره انبیاء: 84)
📚 #ایوب از نواده های #اسحاق_بن_ابراهیم و داماد افرائیم بن #یوسف_بن_یعقوب بود.
📚خداوند متعال او را به پیامبری و نبوت برانگیخت و از نعمتهای بی پایان خود به او عنایت فرمود.
🐑🌾گوسفندان بسیار و مزارع آباد به او عطا کرد، و او را از نعمت فرزند و جاه و جلال بهره مند ساخت.
📚ایوب به شکرانه نعمتهای الهی قیام کرد. همواره بر سفره اش یتیمان و مستمندان حاضر بودند. خویشاوندان و نزدیکان خود را مورد تفقد قرار می داد.
🔥شیطان که آن روزها اجازه ورود به آسمانها را داشت و هنوز ممنوع نشده بود، مشاهده کرد که مقام ایوب به واسطه شکرگذاری نعمتهای خداوند بالا رفته و فرشتگان او را به عظمت وبزرگی یاد می کردند.
🔥از آنجا که شیطان همواره در تلاش است که بنده سعادتمندی را بدبخت کند و مؤمنی را از راه خدا منحرف کند در صدد برآمد که از مقام *ایوب* بکاهد و او را در حضیض و بدبختی ساقط کند.
لذا به پیشگاه خداوند معروض داشت، خداوندا، این سپاسگزاری که از ایوب مشاهده می شود، بواسطه نعمتهای فراوانی است که با ارزانی داشته ای و اگر این نعمتها را از او سلب کنی و او را در بلا و گرفتاری بیفکنی، قطعاً شکرگزاری او تمام خواهد شد و دیگر شکرانه نعمتی از او نخواهی دید. اینک مرا بر ثروت بیکران او مسلط کن تا صدق سخنم آشکار شود.
📚خداوند متعال که بر اسرار و سرائر بندگان خود آگاه است و آشکار و پنهان آنان را بخوبی می داند، برای اینکه ثبات قدم *ایوب* و ایمان محکم او بر دیگران روشن شود، به شیطان فرمود: من ثروت و اموال و فرزندان ایوب را در اختیار تو گذاشتم و تو را بر آنها مسلط ساختم. شیطان به زمین آمد و اموال ایوب را نابود کرد و تمام فرزندان او را به هلاکت رساند.
ایوب چون خبر نابود شدن اموال و هلاکت فرزندان خود را شنید، بر میزان شکر و سپاسگزاری خود افزود و بیش از پیش حمد الهی را بجای آورد.
🔥شیطان گفت: خدایا مرا بر مزراع پر درآمد و اغنام بی شمار ایوب مسلط کن تا بی صبری او آشکار شود..
🔥خداوند مزارع و اغنام ایوب را در اختیار او گذاشت و همه به دست او نابود شدند، ولی این خبرها کوچکترین اضطراب و ناراحتی در دل ایوب ایجاد نکرد و شکرگزاری اش بیشتر شد.
🔥شیطان که خود را شکست خورده و بیچاره دید، آخرین نیرنگ را به کار زد و از خدا خواست که جسم ایوب را گرفتار مرض و بیماری کند و نعمت تندرستی را از او بگیرد، تا ایوب در اثر ناتندرستی، بی صبری کند و ناسپاسی نماید.
*ایوب* مریض شد ولی این بلا نیز مانند سایر بلیات، *ایوب* را نلرزاند.
فقر و تهیدستی از یک طرف، از دست رفتن فرزندان از طرف دیگر، کسالت و ناتندرستی از یکسوی، ایوب را در فشار قرار داد. مردم دنیا پرست ظاهر بین که از حقیقت ماجرا بی خبر بودند، این بلیات را دلیل بر گناهکاری و دور افتادن از مقام قرب پروردگار دانستند و با *ایوب* قطع رابطه کردند.
*ایوب* ناچار از شهر خارج شد و در بیرون شهر در گوشه بیابان مسکن گزید و یگانه کسیکه تا آخر به او وفادار ماند همسر مهربانش (رحمه) بود که با رنج و زحمت، قوت و غذای او را فراهم می ساخت.
📚چند سال گذشت و صبر و شکیبائی *ایوب* شیطان را بیچاره کرد و فریاد کشید که همه فرزندانش دور او جمع شدند و علت ناراحتی او را جویا شدند.
گفت: این بنده خدا مرا به زانو در آورد و مرا در پیشگاه خدا شرمنده ساخت. اینک شما را احضار کردم که مرا در این امر راهنمائی و کمک کنید..
گفتند، چرا حیله و نیرنگ هائی که در راه گمراه ساختن امتها گذاشته بکار بردی، بکار نمی بری؟!
🔥 گفت تمام دامهای من در مورد ایوب از کار افتاده و بی اثر بوده است!
گفتند: پدرش آدم را به چه حیله از بهشت بیرون کردی؟
گفت: بوسیله همسرش،
🔥گفتند: اینک همان راه را انتخاب کن و به وسیله همسر ایوب او را گرفتار نمای، زیرا کسی جز همسرش با او معاشرت و رفت و آمد ندارد.
🔥شیطان این نظریه را پسندید و بلافاصله بصورت مردی درآمد و خود را به رحمه رسانید و وسوسه کردن را آغاز نهاد و گفت:
آن همه نعمت و ثروت از دست شما رفت و به این زندگانی پر از بلا و گرفتاری مبدل گردید، شوهرت هم که مریض و ناتوان و پیر و سالخورده است، گمان نمیکنم که این سختی و محنت، هرگز از شما برطرف شود!
همسر ایوب از شنیدن این سخنان آهی کشید...
☘️ ادامه دارد...☘️
#دوره_کامل_قصه_های_قران_از_آغاز_خلقت_آدم_تا_رحلت_خاتم_انبیا_سید_محمد_صوفی
https://eitaa.com/m_rajabi57