eitaa logo
مِشْکات
104 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 فرمودند : ✍ گاه بنده بیمار می گردد پس دلش نازك می شود و برخی از گناهانی را که از او سر زده است ، به یاد می آورد و قطره اشکی ، هر چند کوچک ، از دیدگانش سرازیر می شود و آنگاه ، خداوند عزوجل ، او را از گناهانش پاك می سـازد. پس اگر او را از این بستر بیماري برخیزاَنـد ، او را پاك شـده از گناه بر میخیزاَنـد و اگر جانش را بسـتاند ، پاکیزه شده ازگناه میستاند. 📚 دانشنامه جامع احادیث پزشکی ج1 ص87 ☔ به ما بپیوندید 👇 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 🌴 🍂 🍂 🌷 🌷 و ایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین  (سوره انبیاء: 84) 📚 از نواده های و داماد افرائیم بن بود. 📚خداوند متعال او را به پیامبری و نبوت برانگیخت و از نعمتهای بی پایان خود به او عنایت فرمود. 🐑🌾گوسفندان بسیار و مزارع آباد به او عطا کرد، و او را از نعمت فرزند و جاه و جلال بهره مند ساخت. 📚ایوب به شکرانه نعمتهای الهی قیام کرد. همواره بر سفره اش یتیمان و مستمندان حاضر بودند. خویشاوندان و نزدیکان خود را مورد تفقد قرار می داد. 🔥شیطان که آن روزها اجازه ورود به آسمانها را داشت و هنوز ممنوع نشده بود، مشاهده کرد که مقام ایوب به واسطه شکرگذاری نعمتهای خداوند بالا رفته و فرشتگان او را به عظمت وبزرگی یاد می کردند. 🔥از آنجا که شیطان همواره در تلاش است که بنده سعادتمندی را بدبخت کند و مؤمنی را از راه خدا منحرف کند در صدد برآمد که از مقام *ایوب* بکاهد و او را در حضیض و بدبختی ساقط کند. لذا به پیشگاه خداوند معروض داشت، خداوندا، این سپاسگزاری که از ایوب مشاهده می شود، بواسطه نعمتهای فراوانی است که با ارزانی داشته ای و اگر این نعمتها را از او سلب کنی و او را در بلا و گرفتاری بیفکنی، قطعاً شکرگزاری او تمام خواهد شد و دیگر شکرانه نعمتی از او نخواهی دید. اینک مرا بر ثروت بیکران او مسلط کن تا صدق سخنم آشکار شود. 📚خداوند متعال که بر اسرار و سرائر بندگان خود آگاه است و آشکار و پنهان آنان را بخوبی می داند، برای اینکه ثبات قدم *ایوب* و ایمان محکم او بر دیگران روشن شود، به شیطان فرمود: من ثروت و اموال و فرزندان ایوب را در اختیار تو گذاشتم و تو را بر آنها مسلط ساختم. شیطان به زمین آمد و اموال ایوب را نابود کرد و تمام فرزندان او را به هلاکت رساند. ایوب چون خبر نابود شدن اموال و هلاکت فرزندان خود را شنید، بر میزان شکر و سپاسگزاری خود افزود و بیش از پیش حمد الهی را بجای آورد. 🔥شیطان گفت: خدایا مرا بر مزراع پر درآمد و اغنام بی شمار ایوب مسلط کن تا بی صبری او آشکار شود.. 🔥خداوند مزارع و اغنام ایوب را در اختیار او گذاشت و همه به دست او نابود شدند، ولی این خبرها کوچکترین اضطراب و ناراحتی در دل ایوب ایجاد نکرد و شکرگزاری اش بیشتر شد. 🔥شیطان که خود را شکست خورده و بیچاره دید، آخرین نیرنگ را به کار زد و از خدا خواست که جسم ایوب را گرفتار مرض و بیماری کند و نعمت تندرستی را از او بگیرد، تا ایوب در اثر ناتندرستی، بی صبری کند و ناسپاسی نماید.  *ایوب* مریض شد ولی این بلا نیز مانند سایر بلیات، *ایوب* را نلرزاند.  فقر و تهیدستی از یک طرف، از دست رفتن فرزندان از طرف دیگر، کسالت و ناتندرستی از یکسوی، ایوب را در فشار قرار داد. مردم دنیا پرست ظاهر بین که از حقیقت ماجرا بی خبر بودند، این بلیات را دلیل بر گناهکاری و دور افتادن از مقام قرب پروردگار دانستند و با *ایوب* قطع رابطه کردند.  *ایوب* ناچار از شهر خارج شد و در بیرون شهر در گوشه بیابان مسکن گزید و یگانه کسیکه تا آخر به او وفادار ماند همسر مهربانش (رحمه) بود که با رنج و زحمت، قوت و غذای او را فراهم می ساخت.  📚چند سال گذشت و صبر و شکیبائی *ایوب* شیطان را بیچاره کرد و فریاد کشید که همه فرزندانش دور او جمع شدند و علت ناراحتی او را جویا شدند.  گفت: این بنده خدا مرا به زانو در آورد و مرا در پیشگاه خدا شرمنده ساخت. اینک شما را احضار کردم که مرا در این امر راهنمائی و کمک کنید.. گفتند، چرا حیله و نیرنگ هائی که در راه گمراه ساختن امتها گذاشته بکار بردی، بکار نمی بری؟! 🔥 گفت تمام دامهای من در مورد ایوب از کار افتاده و بی اثر بوده است!  گفتند: پدرش آدم را به چه حیله از بهشت بیرون کردی؟ گفت: بوسیله همسرش، 🔥گفتند: اینک همان راه را انتخاب کن و به وسیله همسر ایوب او را گرفتار نمای، زیرا کسی جز همسرش با او معاشرت و رفت و آمد ندارد.  🔥شیطان این نظریه را پسندید و بلافاصله بصورت مردی درآمد و خود را به رحمه رسانید و وسوسه کردن را آغاز نهاد و گفت: آن همه نعمت و ثروت از دست شما رفت و به این زندگانی پر از بلا و گرفتاری مبدل گردید، شوهرت هم که مریض و ناتوان و پیر و سالخورده است، گمان نمیکنم که این سختی و محنت، هرگز از شما برطرف شود!  همسر ایوب از شنیدن این سخنان آهی کشید... ☘️ ادامه دارد...☘️ حمد_صوفی https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞زندگی هدیه ای ست برای شادی 🦋تنها کسانی شادند که از گذشته و آینده رها هستند 💞زمان را رها کن 🦋اکنون را زندگی کن 💞خالی کن ؛ 🦋ذهنت را ؛ از افکار منفی ، 💞دلت را ؛ از احساسات پوچ ، 🦋و اطرافت را ؛ از آدم های بلاتکلیف ... 💞بگذار کمی هم برای خودت باشی برای خودت نفس بکشی و 🦋برای خودت زندگی کنی ... 💞🦋🦋همچون پروانه... 🦋💞🦋🦋💞🦋💞🦋🦋💞🦋 https://eitaa.com/m_rajabi57 🦋💞🦋🦋💞🦋💞🦋🦋💞🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 بسم الله الرحمن الرحيم 🌷 تفسیر آیه به آیه قرآن 🌷 🌷 🔸 الذین یؤمنون بالغيب و يقيمون الصلاة و مما رزقناهم ينفقون(3) 🔸 🍀 ترجمه:كسانی که به غیب ایمان می آورند و نماز را اقامه می کنند و از آنچه که به آنها رزق دادیم انفاق می کنند 🌸 در آیه قبلی فرمود: ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین آن کتاب شکی در آن نیست هدایتی برای متقین (پرهیزکاران) است. در این آیه به ویژگی های افراد با تقوا می پردازد. 🌸 ،عالم را به دو بخش تقسیم می کند عالم غیب و عالم شهود 🌷 :چیزی که محسوس و قابل دیدن است 🌷 :چیزی که قابل دیدن نیست 🌸 به هر دو عالم ایمان دارند ولی دیگران تنها چیزی را قبول می کنند که برایشان قابل دیدن باشد یکی از ویژگی های اهل تقوا که آنها را نسبت به دیگران برتر کرده است باور داشتن عالم غیب است. (الذین یؤمنون بالغيب) 🌸دومين ویژگی های اهل تقوا نماز را اقامه می کنند (و یقیمون الصلوة) ✅ معنی چیست؟ اقامه در لغت عربی یعنی رونق بخشیدن است اقامه نماز یعنی رونق بخشیدن نماز است یعنی افراد با تقوا نماز را در جامعه گسترش می دهند ولی چگونه؟ آنها با رفتار،اخلاق و عملشان در قلب دیگران محبوب می شوند و دیگران هم دوست دارند عملشان شبیه آنها شود که به سمت نماز جذب می شوند. 🌸 سومین ویژگی اهل با تقوا از آنچه که خدا به آنها روزی داده انفاق می کنند. فقط کمک مالی نیست مثلا دانش خود را به دیگران منتقل کردن،از نیروی بدنش برای کمک به دیگران استفاده می کند هم جزو انفاق است. 🔹پیام آیه3سوره بقره 🔹 ✅ سه ویژگی افراد با تقوا،ایمان به عالم غیب،اقامه نماز،از آنچه خدا به آنها رزق داده انفاق می کنند. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🍃 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ ماجرای خواب شیخ عباس قمی استاد بزرگوار حاج شیخ حسین انصاریان می فرماید: . ما چند سالی با فرزند مرحوم حاج شیخ عباس قمی همسایه بودیم. حاج شیخ عباس دوتا پسر داشت که یکی‌شان در تهران جزو منبری‌های رده اول بود، خیلی هم عمرش طولانی نشد، یکی‌شان هم چند سال پیش از دنیا رفت، یک دختر هم داشت که همسر یک عالِم بسیار بزرگوار و دانشمند شد. بیشتر روز‌ها داخل کوچه، ایشان را که ما با او همسایه بودیم می‌دیدم. می‌آمد خرید و من هم می‌رفتم برای خانه پدری که هنوز خانه آن‌ها زندگی می‌کردم و ازدواج نکرده بودم، خرید کنم. گاهی در آن مغازه یا من می‌پرسیدم یا ایشان آقایی می‌کرد و برای من مطالبی را بیان می‌کرد. روزی پسر حاج شیخ عباس – این مسأله واسطه نخورده، من خودم با دو گوش خودم از ایشان شنیدم – می‌گفت: پدرم یک وقت نیاز به یک جلد از بحارالانوار مرحوم مجلسی پیدا کرد، آنرا از یکی از علمای نجف به امانت گرفت. عمر بابا خیلی کفاف نداد و پدر مُرد. حالا ما هم اصلاً خبر نداشتیم که این کتاب امانت است، بابا را دفن کردیم. یکی دو شب بعد من پدر را خواب دیدم. پدر به من گفت: «یک جلد «بحاری» که روی طاقچه است برای فلان عالم است، این را بردار ببر به او بده که من برزخ نگران نباشم».  . ایشان می‌گوید که من صبح بیدار شدم رفتم آن طاقچه را دیدم، حقیقتاً آن یک جلد کتاب بزرگ «بحار» آنجا بود. در نجف به جهت تحویل امانت از خانه‌مان که بیرون آمدم پایم گیر کرد و به زمین خوردم، کتاب از دستم افتاد داخل کوچه، بلند شدم و کتاب را برداشتم و با عبایم خاکش را پاک کردم و بُردم درِ خانه آن عالم. به ایشان گفتم: ما که نمی‌دانستیم این جلد از بحار پیش ماست، دیشب بابا به من گفت. آن عالم فرمود: حالا نمی‌آوردید هم من راضی بودم یا خودم بعداً می‌آمدم و به شما می‌گفتم. همان شبِ بعد دوباره بابا را خواب دیدم گفت: علی جان! من این کتاب را که گرفتم جلدش سالم بود، صبح که خوردی زمین کتاب پرت شد و روی جلدش یک خراش خورده، برو و از صاحبش رضایت بگیر. این قرآن است که خبر از آن طرف می‌دهد: «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ شَرّاً یَرَهُ»(زلزله، ۷ و ۸) یک خراش «وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ شَرّاً یَرَهُ»؛ این یک ذره خراش! دوباره بلند شدم و رفتم درِ خانه آن عالِم، گفتم داستان اینطور شده . گفتند: راضی‌ام. ‌ ☀️ به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 💠حُسن خلق فقط لبخندزدن نیست ! قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم: طوبی لمَن حَسُن مع الناس خُلقُه و بذَل لهم معونتَه و عدل عنهم شرّه 📚 الشافی، صفحه 821 🔶خُلق در اینجا طبعا به معنای اخلاقِ رفتاری است، یعنی برخورد او با مردم، برخوردِ ناشی ازً حُسن اخلاق باشد؛ تندی، تلخی، جفا، بی اعتنایی نسبت به امر مردم در او وجود نداشته باشد. حُسن خلق فقط لبخند زدن نیست اگر چه لبخند زدن هم یکی از اجزاء حُسن خلق است. علاوه بر این، کمک هم به مردم بکند؛ چه کمکِ مالی، چه کمکِ آبروئی، چه احیاناً کمک بدنی و جسمی.... خوشا به حال کسی که شرّش را هم از آنها باز بدارد. چون هرانسانی یک شرّی هم دارد، ماها منشأ شرور هم هستیم، ممکن است منشأ خیرات هم باشیم، اخلاقمان بد است، غضب غلبه می‌کند، امیال گوناگون غلبه می‌کند، خودخواهی‌ها غلبه می‌کند. اینها در رفتار بیرونی ما بروز و ظهور پیدا می کند. این بروز و ظهور را از مؤمنین، از مردم باز بداریم، نگذاریم آنچه از شرور نفس برمی‌خیزد، از برخی از غرائز غلط ما، از بعضی از صفات و ضعف‌های اخلاقیِ ما، نگذاریم که این روی مردم سرریز بشود، به آنها ضرر برساند. 📚شرح حدیث از مقام معظم رهبری حضرت آیت ا... امام خامنه ای (مدظله العالی)- [جلسه 504 درس خارج 8 / 8/ 91 ] 🆔 https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋الّلهُمَّ✨ 🦋صَلِّ✨ 🦋علی✨ 🦋مُحَمّدٍ✨ 🦋وَآل ✨ 🦋مُحَمّد✨ 🦋و عجل فرجهم ☔ به ما بپیوندید 👇 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 96 ✅ #فصل_هجدهم 💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره‌ی صبحانه را انداختم. خدیجه و
‍ 🌷 – قسمت 97 ✅ 💥 دست‌هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست‌هایش بود. قبلاً هم آن‌ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. 💥 گفت: « برایم چای بریز. » صدای شرشر آب از حمام می‌آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان‌طور که صبحانه‌شان را می‌خوردند، بهت‌زده به بابایشان نگاه می‌کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! » گفت: « عراقی‌ها گروه‌گروه نیرو می‌فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه‌ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این‌بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم: " برادرجان! خیلی از بچه‌ها مجروح شده‌اند، طاقت بیاور. " دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی‌یکی یا شهید می‌شدند، یا به اسارت درمی‌آمدند و یا مجروح می‌شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ‌سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آن‌جا بود. گفتم: " طاقت بیاور. با خودم برمی‌گردانمت. " 💥 یکی از بچه‌ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی‌ها. موقعی که می‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها می‌گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! 💥 ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. او را داشتم کول می‌کردم که ستار گفت بی‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه‌ی سختی بود. خیلی سخت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم؟ » ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
‍ 🌷 – قسمت98 ✅ 💥 صمد چایش را برداشت. بدون این‌که شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدام‌تان را ببرم. این‌بار دوباره هر دو اصرار کردند. 💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی‌خواهی؟! گفت تشنه‌ام. قمقمه‌ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی‌خالی. » صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدم‌جان! بعد از من این‌ها را برای پدرم بگو. می‌دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. » گفتم: « پس ستار این‌طور شهید شد؟! » گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی می‌کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آن‌جا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. » 💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانه‌ات را بخور. » گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، این‌ها را موبه‌مو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آن‌ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. » بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. » ادامه دارد... 👉https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
‍ 🌷 – قسمت 99 ✅ 💥 همین‌که صمد بچه‌ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه‌اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: « اگر می‌خواهی بروی، تا بچه‌ها خواب‌اند برو. الان بچه‌ها بلند می‌شوند و بهانه می‌گیرند. » صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه‌ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن‌قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق، اسباب‌بازی‌هایش را ریخت جلویش. همین‌که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. 💥 پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: « برو بابا را صدا کن، بیاید تو. » پدرشوهرم آمد و روی پله‌ها نشست. حوصله‌اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می‌زد و صمد را صدا می‌کرد. صمد چهارپایه‌ای آورد. گفت: « کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره‌ها. دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. » 💥 سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی‌رود. صمد، طوری که بچه‌ها نفهمند، به بهانه‌ی بردن چهارپایه به زیر راه‌پله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه‌اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: « چی شده؟! » گفت: « دسته‌کلیدم را جا گذاشتم. » رفتم برایش آوردم. توی راه‌پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: « قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. » تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله‌ها و رفتم توی فکر. ادامه دارد... 👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا