مِشْکات
🌷 #دختر_شینا – قسمت 96 ✅ #فصل_هجدهم 💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفرهی صبحانه را انداختم. خدیجه و
🌷 #دختر_شینا – قسمت 97
✅ #فصل_هجدهم
💥 دستهایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دستهایش بود. قبلاً هم آنها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
💥 گفت: « برایم چای بریز. »
صدای شرشر آب از حمام میآمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همانطور که صبحانهشان را میخوردند، بهتزده به بابایشان نگاه میکردند.
چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! »
گفت: « عراقیها گروهگروه نیرو میفرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحهها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم.
زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم اینبار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم:
" برادرجان! خیلی از بچهها مجروح شدهاند، طاقت بیاور. "
دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکییکی یا شهید میشدند، یا به اسارت درمیآمدند و یا مجروح میشدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخسوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم:
" طاقت بیاور. با خودم برمیگردانمت. "
💥 یکی از بچهها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقیها. موقعی که میخواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها میگذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟!
💥 ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. او را داشتم کول میکردم که ستار گفت بیمعرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظهی سختی بود. خیلی سخت. نمیدانستم باید چهکار کنم؟ »
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت98
✅ #فصل_هجدهم
💥 صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمیدانستم باید چهکار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را میتوانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. اینبار دوباره هر دو اصرار کردند.
💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمیخواهی؟! گفت تشنهام. قمقمهام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالیخالی. »
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدمجان! بعد از من اینها را برای پدرم بگو. میدانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. »
گفتم: « پس ستار اینطور شهید شد؟! »
گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی میکردم، صورتش را بوسیدم که عراقیها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچهها میگویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقیها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. »
💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانهات را بخور. »
گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، اینها را موبهمو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آنها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. »
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. »
ادامه دارد...
👉https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
🌷 #دختر_شینا – قسمت 99
✅ #فصل_هجدهم
💥 همینکه صمد بچهها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانهاش را بخورد و آماده شود.
صمد برگشت. گفتم: « اگر میخواهی بروی، تا بچهها خواباند برو. الان بچهها بلند میشوند و بهانه میگیرند. »
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچهها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آنقدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق، اسباببازیهایش را ریخت جلویش. همینکه سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید.
💥 پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: « برو بابا را صدا کن، بیاید تو. »
پدرشوهرم آمد و روی پلهها نشست. حوصلهاش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر میزد و صمد را صدا میکرد.
صمد چهارپایهای آورد. گفت: « کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجرهها. دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. »
💥 سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمیرود. صمد، طوری که بچهها نفهمند، به بهانهی بردن چهارپایه به زیر راهپله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چهاش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « دستهکلیدم را جا گذاشتم. »
رفتم برایش آوردم. توی راهپله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد و پیشانیام را بوسید و گفت: « قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. »
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پلهها و رفتم توی فکر.
ادامه دارد...
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57 👈
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_پنجاه_و_سه 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_r
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼 #قسمت_پنجاه_و_چهار 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌴 #داستان_های_قرانی 🌴
☘️ #قسمت_پنجاه_و_چهار ☘️
🌷 #ایوب_علیه_السلام 🌷
و ایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین
(سوره انبیاء: 84)
📚...همسر ایوب از شنیدن این سخنان آهی کشید...
🔥شیطان گفت: این گوسفند را نزد ایوب ببر و به او بگو آنرا ذبح کند و هنگام ذبح کردن آن، نام خدا را به زبان جاری نسازد تا شفا یابد.
🐑 رحمه نزد ایوب شتافت و گفت: ای ایوب تا کی خدایت تو را گرفتار و معذب میدارد؟ آیا به تو رحم نمیکند؟
چه شد آنهمه اموال و فرزندان تو؟
کو آن زیبایی و رخسار تو؟
بیا این گوسفند را بدون نام خدا ذبخ کن و آسوده شو!
ایوب گفت: آیا دشمن خدا به سراغ تو آمد و تو را وسوسه کرد و تو نیز سخنانش را پدیرفتی؟!
وای بر تو! آنهمه نعمت و مکنت که داشتیم کی به ما داده بود؟!
گفت: خدا.
پرسید چند سال در آن ناز نعمت بسر بردیم؟ گفت: هشتاد سال. پرسید: اینک چند سال است که خداوند ما را مبتلا ساخته است؟ گفت: هفت سال.
ایوب گفت وای بر تو! خیلی بی انصافی کردی.
چرا صبر نکردی تا مدت سختی ما به اندازه مدت آسایش ما برسد؟!
به خدا قسم اگر حق تعالی مرا شفا دهد، برای همین گناهت که به من میگوئی برای غیر خدا گوسفند ذبح کنم، تو را صد تازیانه خواهم زد. برو از نزد من!
آب و غذای تو بر من حرام است و دیگر از دست تو آب و نانی نخواهم خورد!
📚 همسر ایوب از نزد او رفت و ایوب خود را در منتهای سختی و بلا دید.
در آن حال پیشانی بر خاک نهاد و گفت: پروردگارا، سختی و فشار مرا احاطه کرده است و تو ارحم الراحمینی.
دری از درهای رحمت خود را بر من باز کن و مرا خلاصی بخش..
📚خداوند دعای او را مستجاب گردنید و به او وحی رسانید که پای خود را بر زمین بکوب. پای بر زمین زد، زیر پایش چشمه آبی پدیدار شد. بدن خود را شستشوئی داد و تمام کسالتها و مرضهای او برطرف شد و به نیکوترین صورتها درآمد و خداوند به پاداش صبر و شکیبائی و شکر گذاری او اموال و فرزندانش را به او برگردانید.
📚در آن حال همسرش برای رسیدگی به حال او از شهر باز آمد ولی از شوهر ناتوان و مریض خود اثری نیافت.
گریه به او دست داد و اشک از دیدگانش سرازیر شد. در آنجا مردی زیبا را در بهترین لباس دید.
او را نشناخت. خواست از او احوال شوهرش را بپرسد، ولی حیا مانع شد.
*ایوب* او را صدا زد و گفت: ای زن در اینجا چه میخواهی؟
گفت: در جستجوی شوهر ناتوان و علیل خود هستم که در این بیابان افتاده بود و نمیدانم اکنون کجا رفته و چه بر سرش آمده است!
گفت اگر او را ببینی می شناسی؟
گفت: او در زمان تندرستی و نعمت، بسیار به تو شبیه بود.
📚گفت: من ایوب هستم که تو میگفتی از شیطان پیروی کنم ولی من از خداوند اطاعت کردم و از خدای خود خواستم و او نعمتهای مرا به من باز گردانید...
#ادامه_دارد...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سید_محمد_صوفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
دعای یا دائم الفضل علی البریه ...
خواندن این دعا از جمله اعمال شب جمعه است:
ده مرتبه بگويد:
يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ
اى خدايى كه فضل و كرمت بر خلق دايم است و دو دست عطا و بخششت به جانب بندگان دراز است اى صاحب بخشش هاى بزرگ
صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ
درود فرست بر محمد و آلش كه در اصل خلقت و فطرت بهترين خلقند اى خداى بلند مرتبه در همين شب #گناه ما را ببخش.
و اين ذكر شريف در شب #عيد_فطر نيز خوانده می شود.
#شب_جمعه
#ذکر
#یا_دائم_الفضل...
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃